Wednesday, August 18, 2021

سندرم دندانهای بی قرار

گل کلم های نهار کرم داشتند. نه فقط یک یا دوتا کرم ساده. مملو از کرم های سبز ریز و نفرت انگیز بودند. نفرت انگیزی کرم ها برای این بود که در ریزترین شاخه شدن های گل کلم - گل کلم نازنین من - نفوذ کرده بودند و هر چقدر بیشتر با چاقو تکه اش میکردم، باز به بقایای بدن بسیار کوچک بسیار واضح و سبزی میرسیدم که گاهی دور خودش پیله هم تنیده بود. یعنی مدتهای بسیار زیادی بود که کرمها لای گل کلم جا خوش کرده بودند. گل کلم کامل نبود. نصفش را دیروز خوردم. بدون وسواس برای شستن یا غوطه ور کردن درون آب.  بدون فکر کردن به کرم.  آه لعنتی.

کرمها نه فقط نهار امروزرا خراب کرده باشند،  که انگار تمام معصومیت من در مواجه با گل کلم را زیر سوال برده اند. از این به بعد فکر نمیکنم حتی یک روز و یک گل کلم یا بروکلی از زیر دستم بدون غوطه ور کردن چندین ساعته در آب نمک به قابلمه برسد. این فقط یک بخش ماجراست. بخش عمل کردن من به عنوان یک انسان: که خب خوراکت را بیشتر بشور. بخش های جانبیش اما از الان میدانم که مدتها آزارم خواهد داد. اینکه آیا اصلا من در جایگاهی هستم که غذای یک کرم بدبخت سبز را از دهنش در بیاورم و خودش را با فشار آب راهی عدم کنم؟ آیا اصلا وقتی این همه موجود با کمبود آب شیرین دست به گریبانند، من حق دارم برای شستن غذایم این همه آب مصرف کنم؟ این برتری که به خودم می آید به جز زورگویی گریزناپذیر زنده بودن و به جز پذیرش خودپسندی بسیار زیاد من به عنوان یک موجود زنده از کجا می آید؟ بهتر نبود امکان این وجود داشت که من بخشی از گل کلم را برای کرم ها جدا میکردم و مابقیش را خودم میخوردم؟ سهمم کمتر میشد. کرمهای جهان بیشتر میشدند. در زمان چه اتفاقی می افتاد؟ کرم ها به آدمها برتری پیدا میکردند؟

وقت غذا خریدن برای دخترهام هم همیشه این سوال هست. اینکه چه چیزی باعث میشود فکر کنم گربه های نازنین پشمالوی دوست داشتنی من که به جز خوابیدن و خرخر کردن و ملوس بودن و مزاحم تماسهای تلفنی من شدن کار دیگری ازشان ساخته نیست به آن مرغ و ماهی و گوسفندی که تبدیل به غذا شده اند برتری دارند؟ به من چطور؟ به دیگر گربه هایی که کمتر نازنیند و کمتر پشمالو هستند و خرخرشان انقدر عمیق نیست و ملوس نیستند چی؟ یا اصلا همه کرم گل کلمیم که به زودی بخاطر تخصیص منابع به موجودی دیگر راهی عدم خواهیم شد؟ 

کاش زنده بودن انقدر سوال نداشت. انقدر سخت نبود. انقدر فکر نداشت.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...