Monday, April 5, 2021

برف روی کاج ها

ور ِ حسودم، نیمه شب بیدارم میکند. تمام شهر که به خواب رفته اند. بیدار می شوم و تازه به صدای شهر گوش میدهم. به صدای پرنده ها. به صدای آرام باد. ساعتها به حرکت یواش ماه در آسمان زل میزنم. یادم رفته بود چقدر در تقسیم کردن هر زیبایی با دیگری خسیسم. یادم رفته بود چقدر دلم میخواهد تمام تجربه هام را جوری با جان تجربه کنم که حالم با دیگری قابل تاخت زدن نباشد.

پوستم طبله میکند هنوز و هر بار با به یاد آوردن. از درد. از شوق. از خشم. از مهر. هنوز به گمانم مفت از دست دادن عادتم نشده. عایدی  خوبی بود اما. عایدی خوبی بود. به خودم دلداری میدهم هر روز. تا طلوع.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...