Sunday, April 18, 2021

۴۳

گفتم می‌دونی، اینجا برام شبیه یه توقف بین گذشته و آینده بود. داشت به شعرای یمانی نگاه می‌کرد. سرش چرخید سمتم. سرش چرخید سمت ستاره. تنها نقطه موجود خونه بود. بالکن بود. اون میز کوچک مسخره بود که دورش نشسته بودیم.
جهان به قدر کافی منتظر مونده. میترسم از این همه زندگی که جا میمونه.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...