Tuesday, December 20, 2022
الحاقیه
Monday, December 19, 2022
از یادداشتهای روی برج دیدهبانی
Friday, December 16, 2022
نهنگ
Wednesday, December 14, 2022
خون
بچه های من دو تا گربه اند. الان که صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، روی همین کف پوشی که من روش نشستم خوابند. یکی نزدیکتر. یکی دورتر. اما جفتشون در فاصله ی دو متری من.
یکی از صد تا دلیلی که تصمیم گرفتم از ایران برم، این دوتا بودند. براشون غذا پیدا نمیکردم درست. براشون دارو اصلا پیدا نمیشد. نگران بودم از خدمات دامپزشکی که نبود. ترسیده بودم از خبر کشته شدن گربه ها و سگ ها در کلینیکها و دستی که به جایی بند نیست. دخترک حناییم، دو سال و نیم پیش که عمل شد و باید دو هفته دارو می گرفت، هر روز از کلینیک براش پرستار مخصوص گرفتم و روزی دوبار می اومد برای سرم و تزریقش چون پرستاری که از بلوک پایینی می اومد، مشخصا دردناک آمپول میزد. درد کشیدن خواهرش رو تحمل کرده بودم. این یکی از توانم بیشتر بود. بحث اولویت بود برام. بچه هام اولویت بودند. مثل هر مادری. هستند هم.
میگن بچه ات اگر آدمیزاد باشه حتی عشقش از این هم عمیق تره.
نمیتونم خبرهای زندان و اعدام رو بفهمم. مساله این نیست که درگیر زندگی شخصی خودمم یا نیستم. مساله عدم درکم از اون ویرانی عمیقه. اون چند روز اول انقلاب، از کشته شدن مهسا تا نیکا، اون روزهایی که تازه خبر می اومد فلانی رو «انقدر زدن که مرد» پنیک اتکهای من شروع شد. یک روز در میون بود تا رسید به روزی دو بار. کاملا تموم شدم. کاملا بریدم. بعد زندگی شخصیم هم معضلات لعنتی خودش رو داشت. خونه عوض کن. آدم عوضی قیچی کن. رفیق سابق کن. هزار تا اتفاق ریز و درشت این وسط. یه روز به تک دوستم توی این شهر گفتم بیا بریم داروهای من رو بگیریم. گفت آرامبخش نباشه میدن. گفتم آرامبخشه. همینه دیگه. بریم بگیریم. قیافه اش پر تعجب شد که تو که همیشه خوبی. تو مگه چیزیت هست؟ بعد خانوم داروخانه چی که گفت دوز دارویی که دارن دو برابر نسخه ی منه و از همون صد تا بهم داد، تمام اون دو ساعت و چهل و هشت دقیقه ی فاصله تا خونه رو داشتم به خودم نهیب میزدم. دختر نرسی شروع کنی همه رو یکجا خوردن. انقلابه. سخته. هر روز داری احساس میکنی که داری منفجر میشی. اما نکن. این ضعفه. به ضعف تسلیم نشو.
نمیخوام که تکرار کنم. میخوام فکر کنم که تمام این روزها رو درگیر کلاف شخصی زندگی خودمم. اینستاگرامم اما روی پیج مادر کیان بازه. دیروز صفحه ی تازه ی مادر نیکا رو یافتم. امشب نوشته های آیدای کارپه برای بچه هاش رو خوندم. هر دفعه انگار یکی با مشت میکوبه توی شکمم و ریه هام از نفس خالی میشه. میشه تصویر تن شکنجه شده ندید؟ میشه به جمجمه ی خرد شده و بدن له شده فکر نکرد؟ میشه عکس بچگی مهسا رو فراموش کرد؟ یکی که اسمش رو به یاد نسپردم با عکس کودکان کشته شده یه کلیپ ساخته و تمام درد عکسها یک طرف، آخرش پنج تا اسم تایپ کرده که از این پنج تا کودک زاهدانی هیچ عکسی پیدا نکردیم. میشه فراموش کرد؟ مونا نقیب. هستی. بچه ها. بچه هامون.
هر کس این روزها رو داره یکجور میگذرونه. امشب یکی از بچه ها گفت بعد از انقلاب من میرم توی خیابونها و میرقصم. فکر کردم من چه میکنم؟ من خیلی عزادارم. نیاز دارم بعد از انقلاب بشینم و مویه کنم. برای تمام خون ها. برای تمام جان ها. منظورم یک روز عزاداری کردن نیست. نیاز دارم بخشی از آیین جمعی چندین ساله ای باشم برای دادخواهی. برای غم. نیاز دارم تا سالها این نشانه ی اندوه رو با خودم حمل کنم.
آخ از درد. آخ از دونستن اینکه همین الان که من دارم تایپ میکنم چندین جان در خطرند. چندین تن در درد. آخ. آخ.
بچه هامون.
Monday, December 12, 2022
ماز
از عشق؛ از تو و از تمام کلمات که بعد از این اضافه هستند
Sunday, December 11, 2022
tat tavam asi
دندانهای دراکولا روی شانهی راپونزل
زن عکسی از پدربزرگ و مادربزرگش گذاشته از سال سی و دو. مادر بزرگ، جوان و زیبا و شاداب، رد سالک عظیمی روی صورتش داره. من همون رد رو روی ساق پام دارم. زخمی قدیمی. زخمی متعلق به سالها و قرنهای پیش. چیزی که من رو از قرن بیست و یکم جدا میکنه. برمیگردونه به قرن هفده. قرن هجده. قرن سیزده. برای الف مینویسم که چهارچوب زمان رو گم کردم دوباره. خودم رو گم کردم. مغزم دوباره فراموش کرده که کدوم جغرافیا و کجای جهانم. مینویسه گیر خواب افتادی. برو بدو و من میدونم مسأله این نیست.
آسانسور رو میزنم و پایین میرم. توی سرما. آسانسور رو میزنم و بالا میام. توی دنیای عجیب خودم. تمام مدت یک جمله توی سرم تکرار میشه: گابو یادش رفته بود لای در رو ببنده و همین منجر شده بود دنیاش و واقعیت در هم فرو برن. فکر میکنم این جملهی اول یک داستان باید باشه. جملهی اول یک نوشته. و تا جرئت نکنم و ننویسم، مه و گیجی از سرم بیرون نمیره.
از دیوارها صدای آب میاد. یکی از صد و نود و نه واحد ساختمون شیر آب رو باز کرده و من صدای جریانش رو میشنوم. مثل همیشه یاد حرکت مار در لولهها در هاگوارتز میافتم. تنم تیر میکشه. ذهنم در مه غوطه میزنه و واقعیت نزدیک میاد و دور میشه.
اول کتاب تاریخ میزنم یازدهم دسامبر بیست و دو. استانبول. ورق میزنم و میبینم ابتدای دیباچه تاریخ زدم که خرداد نود و نه. چند سانت پایینتر تاریخ زدم که خرداد نود و نه. همه چیز جهان روی هم میافته. واقعیت. خیال. رویا. توان. من. از دیوارها صدای مارهای ساکت میاد. گابو لای در رو باز گذاشته و هیچ چیز در جهان شبیه خودش نیست. بیشتر از همه، من در درون آینه.
در خواب. در آینه. جهان هیچ وقت به شدت این روزها مرز بین خیال و آغوشش در هم آغشته نبود.
روی شیشه رد بارون میزنه. من دلتنگ بیروتام. که اسم رمز دنیای من برای تغییره.
Wednesday, December 7, 2022
ساعت شنی
خالی کردن ذهن یا راهی به جز شلیک در مغز برای خلاصی از سردرد داریم؟
Thursday, December 1, 2022
نور
Monday, November 28, 2022
جادوی مرغ دریایی
بعد از تقریبا سه سال، من دوباره خانهی خودم را دارم. بعد از سه سال، این شانس را دارم در خانهی خودم که با سلیقهی خودم چیده شده میزبان کسی شوم و شب، به من اعتبار بدهد و زیر سقفم بخوابد. از غذای من بخورد و با من ساعتها هم صحبتی کند. سه ماه از سه سال کمتر. و حالا خانهای دارم که نه تنها در چیدمان و فضا شبیه جان من است، این بخت یاری را هم دارم که در آن دوباره مهمان دعوت کنم. ما خواستی از این بزرگتر، اعتباری از این بیشتر در جهان داریم؟
*
اینجا نوشته شده: «مردم متوجه نیستند که می توانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی.» من بخشی از این مردمم.
*
بین سالهای هشتاد و شش تا هفت بود که من در مورد گیاهخواری برای بار اول خواندم. سال بعد امتحان کردم: در کل سال هشتاد و هفت تا بهار بعدش، من فقط یک سینه مرغ خریدم. مابقیش هر چه بود، یا هر مهمانی خورده بودم یا در سلف دانشگاه. اول کباب نخوردم. بعد دست از خوردن مستقیم مرغ و ماهی برداشتم. در انتها سوپ و خورشتی که توش گوشت بود و من قبلا فقط بخش گیاهیش را میخوردم را هم از غذا حذف کردم. تا از اول تیرماه هشتاد و هشت که رسما اعلام کردم این پایان گوشت خوردن من است. بعد از آن تاریخ فقط سه بار گوشت خوردم: یکبار شش ماه بعدش، به اجبار میزبان که احترامش واجب بود و برای شام برام ماهی آماده کرده بود، یکبار یک سال و نیم بعدش که احساس کردم میل به خوردن گوشت آنقدر زیاد شده که نمیتوانم کنترلش کنم و در سه دقیقه یک کباب ترکی کامل بلعیدم، و یکبار همین دو سه سال اخیر که در حین خوردن غذایی، فهمیدم به قدر نوک چنگال گوشت مرغ درون غذا بوده و همانطور قورت دادم.
*
از گیاهخوار شدن پشیمان شدهام؟ نه. از حذف شدن از بسیاری از سفرهها، غذاها و دورهمیهای به صرف چشیدن پشیمان شدهام؟ نه. فقط «مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی» و قانون تمام زندگی همین است.
*
من آدم رها نکردن چیزهام. خداحافظی بدجور سختم است. همیشه هم تقریبا همین بوده. از طرفی آدم توقع داشتن از بقیه هستم. این اصل لاجرم زندگیم بوده و هست. من به فلانی با تمام توانم سرویس میدهم و در برابر توقع دارم بتوانم روش حساب کنم. نه آنطور که چهارچوب جهان هست. نه آنطور که قوانین بده بستان را داریم. من هستم. آنطور که دلم میخواهد کسی برام باشد. بعد هم از طرف توقع دارم برام همانطور حضور داشته باشد. نه دقیقا عین کاری که من کردهام، اما بدانم که میشود روش حساب کرد. دستم را از دست آدمها دیر میکشم. رفتن آدمها را تا وقتی که خودم رها نکنم، باور نمیکنم. به جز مرگ که لاجرم زندگی است، فکر میکنم که از جهان این یکی را میتوانم با تمام طلبکاریم، بخواهم: زندگی گاهی رقصش با من هماهنگ هست و گاهی نیست. هماهنگیش بی نظیر است و شکر ازش. ناهماهنگیش هم خب بخشی از زندگی خواهد بود. نه شکایتی ازش هست، نه گله گذاری و نه گفتن اینکه چرا من. اما من تا آن لحظهی آخر پافشاریام را ادامه میدهم.
*
بین تمام غر زدنها و ناله کردنها و سخت شدنهای زندگی، من به یاد ندارم گفته باشم که چرا من مگر به وقت خوشی. داشتن رفیقی که بشود روش همه وقت حساب کرد، برای من شگفتی به همراه دارد که چرا من. باز شدن دری که به روی آدمها همیشه بسته است و رو به من باز میشود، برای من سوال دارد که چرا من. دریافت هدیهای ویژه که میخواستمش ولی نیافته بودم هم معنیش همین است: چرا من. یادم هست اولین خانه ی زندگیم را که خودم یافتم، حس شگفت داشتم از اینکه چقدر شبیه کلبه و دور از چهرهی تهران بود انگار که خیال باشد. چند روز بعدش که واقعیت سیلی زد و فهمیدم در مرکز سوسک و نبود امکانات و هر چیزی ساکن شدهام اما نپرسیدم چرا من. چند وقت بعدترش که یکی گفت دنبال هم خانهام و وقتی پیچ کوچه را پیچیدم، زیباترین پنجرههای جهان را دیدم و بعد برای سالهای طولانی خانهام شد، بارها به آدمها گفتم که آن آدم خوشبخت که در تهران در زیباترین خانهی ممکن با درخت انجیر مهربانش ساکن شده منم. بهشتی که بهترین صاحبخانهی جهان را داشت که آنقدر روی مهربانش به من بود که انگار من دختر کوچکش بودم نه یک غریبه. در استانبول هم همین. این آخرین کادوی این روزها هم همین. هیچ وقت فکر نکردم اما چرا من باید آن کودکی باشم که قبل از دو سالگی خانوادهاش پاره شده. چرا کشکک زانوم باید در هجده سالگی طوری آسیب ببیند که چند ماه از حرکت آزادانه محروم شوم. چرا باید طوری زمین بخورم که دو سال امکان چیزی بیشتر از خودکار دست گرفتن بدون درد برام ممکن نباشد. چرا باید شاهد رفتن و مهاجرت این همه آدم باشم و تمام اعضای خانوادهام و عزیزانم را یکبار برسانم به فرودگاه و نگاه کنم چطور میروند. جهان به من بدهکار نبوده. اما جهان برای من جادو داشته. مطمئنم هیچ وقت بدهکار من نبوده. با این حال اما همیشه همیشه با من مهربان بوده. چرا من؟
*
از مریم میرزاخانی نقل قولی هست که وقتی در خانوادهی خوبی متولد شدم، یا وقتی مدال طلا بردم یا وقتی هزار و یک خوبی راهش را به زندگی من باز کرد، نگفتم که چرا من. وقتی سرطان گرفتم و فهمیدم زنده نخواهم ماند هم نخواهم گفت که چرا من.
*
از همسر میرزاخانی نقل قولی هست که ما یک روز با هم رفتیم و دویدیم. همان اول آشناییمان. مریم با سرعت نه چندان زیاد میدوید و من میخواستم سریعتر بدوم. چند دقیقه که گذشت من خسته شده بودم اما مریم همچنان مقاوم بود و مستدام. در انتها او میتوانست باز ادامه بدهد و من نه. سرعتش در کل مسیر یکسان بود. من نه.
*
گاهی که میدوم، یاد این کلمات میافتم. سعی میکنم سرعتم را تنظیم کنم. سعی میکنم یک گام بیشتر بروم. کمی جلوتر. اما این داستان سمت دیگری هم دارد که بهم نشان میدهد چقدر برکت از این توان حرکت در زندگیم هست که میتوانست نباشد. دکتری که زمستان هجده سالگیم به من گفت به زودی توان حرکتی زانوت را برای همیشه از دست میدهی مگر اینکه بلافاصله وزن کم کنی که البته من وزن کم نکردم. مچ پایی که بارها پیچ خورد و راه رفتن ساده را برای سالها برام دردناک کرد. کف پایی که یکبار شکست طوری که تا چهار سال وقت راه رفتن هم حتی درد تا مغز سرم می پیچید. چیزهایی که باید من را از حرکت باز میداشت. من اما میدوم. هنوز. حالا برخلاف سالهای قبل نه به شکل یک اجبار برای سلامت یا کاهش وزن. می دوم چون من کمی از جنس بادم. چون وقت دویدن حالت بهتری از خودم هستم. چون یک روز زنی به نام مریم در این جهان دویده که مقاوم بوده. مستدام. و بلد بوده چه زمانی باید بپرسد که چرا من.
*
این دعوای آخرمان بدجور زخمیم کرده. آن روی خشمگین و بیرحم کسی که این همه سال بهش گفتم که رفیق. گمانم چون این بار حتی دعوا هم نبود. بیشتر تعیین تکلیف بود. یک جور قبول کردن که باید دست از سر فلانی برداری. دست از پشت فلانی برداری. ولش کنی. که فرض کنی در رفاقت هم داری گیاهخواری میکنی. بعد برگردی به دویدن. بدوی. بدوی. بدوی. زندگی ادامه دارد. میشود یک سال در مورد یک رابطه فکر کرد و میشود یک سال آهسته کمش کرد. اما بلاخره یک جایی از زندگی هست که باید دستت را رها کنی برود. نپرسی که چرا من. فکر کنی که نصف بیشتر زندگیام را صرف رفاقت با فلانی کردم. اما خب نشد.
*
نمیپرسم که چرا من. رفتن بخشی از زندگی است. اما آمدن هم.
*
گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. مردم توجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. اصرار بی فایده است. گمانم کمی آرام ترم.
*
گمانم یک روزی تصمیم بگیرم یکی دو تکه ماهی باقیمانده از رفاقت بخورم. یا دل تنگ شوم و کباب ترکی رفاقت بخورم. یا ده سال بعد بفهمم کمی درون خاطراتم ازش چیزکی جا مانده و فرو بدهمش. اما حقیقت این است که برای ادامه دادن باید مستدام بود. باید حرکت کرد. هیچ راه دیگری نیست.
*
این، زندگی من است. تنها کاری که از دست من بر می آید این است که بهتر روایتش کنم.
*
رها کردن و دست کشیدن کاش که سبکم کند. نه فقط شانههایم که قلبم را. من اینجای زندگیام و می دوم. چرا؟ چون هنوز بلد نیستم پرواز کنم. اما راستش دویدن را هم بلد نبودم.
*
و جهان با من مهربان است.
Saturday, November 26, 2022
خیره به خورشید نگریستن
Friday, November 25, 2022
سرزمین من
خواب میم رو دیدم. قد بلندترین دختر مدرسه. بار آخر نزدیک میدون هفت تیر از کنار هم رد شده بودیم و غریو خوشحالی سر داده بودیم و بغل و چطوری. داشت میرفت شیرودی برای تمرین تیم بسکتبال. یادم نیست کجا میرفتم. توی خوابم قدش بلندتر شده بود. سه متر و هشتاد و چند سانت. گفت یه بیماری داره که طبق اون افزایش قدش متوقف نمیشه. گفت بار بعدی قدش از این هم بلندتر خواهد بود. میون اون همه اتفاق عجیب، میون خطوط مترو، نقاشی های قدیمی و تهران و کوچه های یوسف آباد، بعد از مدتها همه چیز سر جای خودش بود انگار.
و قرار نبود دیگه جایی برم.
Wednesday, November 23, 2022
در آغوش باد
دیشب، اون لحظاتی که نمیدونستم زنده میمونم یا موقعیت خطرناک خواهد بود، یاد خواب پارسال همین موقع افتادم که زلزله اومده بود و گربهها رو بغل کرده بودم و دویده بودم. در عمل؟ آروم دراز کشیدم و سعی کردم اضطرابی به بدن خوابیدهی بچهها وارد نکنم. حساب کردم هیچ راهی برای خروج از خونه با این دوتا نیست و تصمیم گرفتم سر جام بمونم.
من رو زندگی میترسونه اما. این عجیبترین معمای دنیای منه.
Friday, November 18, 2022
Sunday, November 13, 2022
در آیینه خندیدن
Friday, November 4, 2022
جزیره میداند
Saturday, October 29, 2022
از خاطره ها و بال های سالهای دور
چند سال پیش، وقتی اوج حرکت گروهمون بود، خیلی پیش می اومد یکی زنگ بزنه که بیا برای فلان جا مصاحبه کنیم. صحبت کردن از حرکتمون، از رویامون، اونجا که یه چیز کاملا بی مصرف و به درد نخور، یه در پلاستیکی ساده تبدیل به عامل همبستگی یک عالمه آدم و توجهشون به محیط زیست و مشکل حرکتی معلولین شده بود، برام یه لذت غریبی داشت. انگار داری محبوبت رو در زیباترین رخش به بقیه معرفی میکنی. یکبار یکی پرسید بعدش چی؟ قدم بعدی چیه؟ اون موقع تازه جلسات آینده پژوهی رو رفته بودم. فکرم مشغول چیزی بیشتر از اتفاقاتی بود که همون لحظه در حال رخ دادن بود. زمانی بود که یکی از اعضای انجمن ام اس برام گفته بود ببین، اگر همین پولها رو به جای خرید ویلچر خرج فیزیوتراپی بچه ها کنیم، یه عده شون اصلا قدرت حرکت رو از دست نمیدن.
خلاصه زنگ زد و پرسید بعدش چی؟ یادمه توی اتوبوس نشسته بودم و آدم زیادی هم سوار نبود و براش از همین رویا گفتم. از رویای اینکه بتونیم پونزده سال بعد کمک کنیم تا آدمهایی که اسیب دیدن و دامنه ی حرکتشون بسیار محدود شده دوباره سلامتشون رو باز بیابند. که این بخش کمک برای وسیله کمک حرکتی، یه بخش کوچک داستان ماست. بخشی که قراره عوض بشه. بزرگ بشه. رشد کنه. رویام رو با جزئیات برات شرح دادم. اینکه یکسال بعد کجاییم. پنج، ده، پانزده و در نهایت بیست سال بعد کجا. براش گفتم چطور و در چند شهر و استان تا همین الان شاخه زدیم. چقدر ویلچر خریدیم. دایره نفوذمون چقدره. با مدارس برخوردمون چطوره. همه چیز رو براش گفتم. با اون صدام که انگار در بیداری دارم رویا میبینم. صحبتم که تموم شد، صدای مرد اونور خط خشدار شده بود. گفت این خیلی بزرگه. گفتم آره. این خیلی بزرگه. شکوهش هم از همینه.
رویای بزرگم رو اما نتونستم به ثمر برسونم. نشد. حیف. خیلی حیف. شبیه بچه ی توانایی که قراره بره جهان رو فتح کنه اما قدم های اولش متوقف میشه. از تمام اون رویای طولانی اما اون لحن صدام بدجور یادم مونده. من یه روز رویایی داشتم. راستش یادمه یه درد عمیق شخصی داشتم اون بهار که باید به چیزی تبدیلش میکردم و شد این رویا. بعدا همین برام یه رویه شد. دردها رو به کارها تبدیل میکردم. تا زمانی که درد از من قوی تر شد و رفتم زیر سیاهی و همه چیز پاشید. گاهی هنوز به صحبت های اون روز پای تلفن فکر میکنم. به صحنه هایی از شهر که از جلوی چشمهام رد میشدند و به خودم که اوقدر امیدوار و محکم بودم. برای همینه که درد از هم پاشیدن اون گروه این طور برام سنگین بود. برای همینه فکر میکنم نتونستم. نشده. تهش، برای من درد و زیستن بدجور به هم پیوند خورده اند.
چرا نوشتم؟ نمیدونم. این روزها خیلی مشغول اینم که ببینم کجام. من کجام؟
Wednesday, October 26, 2022
خانه
Monday, October 24, 2022
آدمهای دوردست
Saturday, October 22, 2022
به همراه سطور نانوشته
Tuesday, October 18, 2022
از خوابها
Saturday, October 15, 2022
Thursday, October 13, 2022
به جان
Sunday, October 9, 2022
یادم تو را به خاطر
Friday, October 7, 2022
.
آدمها افتادند به نرمالایز کردن ترس. که طبیعیه بترسیم و زبان به کام بگیریم و کنج عافیت بشینیم و هر وقت خواستیم قاطی مبارزه بشیم، شما از حضورمون ذوق کنین و دست و جیغ و هورا بکشید برامون. زبونی داره ارزش پیدا میکنه. از انزجار دارم میلرزم.
Thursday, October 6, 2022
خاکریز سقوط کرده
فکر کردم که وقتشه غم بزرگ رو تبدیل به غذای زیاد کنم. یک تغار خورشت بار گذاشتم. دوتا پیاز بزرگ. سه تا کنسرو لوبیا. دو بسته و نیم پنیر و بزرگترین بسته ی سبزی قرمه ی باقی مونده توی فریزر. آخرین سنگر قرار بود قابلمه باشه، نه؟ پختم. مخلوط کردم. بو کشیدم. هم زدم. عطر که بلند شد، صدای توی سرم پرسید از این بچه ها که پرپر شدند چند نفرشون قرمه سبزی دوست داشتند؟
تیر به بچه هامون خورده. گمونم هیچ سنگری در جهان دیگه نیست.
Thursday, September 29, 2022
Tuesday, September 27, 2022
از خوابها
ورطهای میان ماست
Friday, September 23, 2022
سکوت
نون، وسط چت کردنمون هیستوری رو پاک کرد. واکنش اولم خشم بود. بعد براش نوشتم فلانی، دوستت دارم. بوسه فرستادم. و رفت تا به هراس قطعی اینترنت بپیونده.
Wednesday, September 21, 2022
هزار و چهارصد و خون
امروز سیام شهریور هزار و چهارصد و یکه. تازه چند روزه فهمیدم آدمها به امسال میگن سال چهارصد و یک. یعنی یکسال و نیم بعد از شروع رسمی سالهای با شمارنده چهارده، تازه فهمیدم مردم چطور صحبت میکنند. نزدیک یکسال میشه که ایران نیستیم. قبلش هم توی غار خودمون بودیم. اما این زمان زیادیه. حواست هست؟
جرالدین جان،
امروز تو دهنی محکمی خوردیم. ایران از همیشه انقلابتره. ما اینجاییم. من عادت ندارم گوسفند باشم. همیشه بز بودم و حالا اینجا پشه هم نیستم. هیچ. دردش زیاده. دردش عجیبه. رفتیم دم در سفارت و جمعیت به شدت کم بود. آدمها دغدغهشون خودشون بودند و مشخصا کیس پناهندگی جور کردن. سکوت، وحشتناک بود. سکوت، بالاتر از صدای احمقانهشون پیچیده بود. اما خب دخترم این واقعیت دنیای جدید توعه.
باید دقیقا چند روز بعد از اینکه خونهات رو توی کشورت از دست دادی میدیدی مهاجرت دقیقا چطوره. دیدی؟ تصویر امروز از تمام چیزهایی که تا حالا تجربه کرده بودی واقعیتر بود. این چهرهی اصلی خروج از ایرانه. این انتخاب خودته.
جرالدین، کره خر درون من،
میدونی که دیگه حرص خواهی خورد. این بیریشگی و بیمایگی اتفاقات پارهات خواهد کرد. راهش این نیست. تا یکم آبان سال بعد وقت داری تصمیم بگیری چه میکنی. یا زندگیت رو مرتب کن و ببین که دنیا زین پس این شکلیه و هرگز پشت سرت رو نگاه نکن. یا زندگیت رو مرتب کن و برگرد و دوباره خونه بساز. برزخ جای خوبی برای زندگی نیست. برزخ جای درستی برای زندگی نیست.
تو گوسفند نیستی جرالدین. تو بزی. بز باش عزیزم. زندگی باارزشتر از اونه که بز نباشی.
بز باش کره خر.
Saturday, September 17, 2022
ژینا گیان
تو که از ستارهی دیگری آمدهای، تو بگو
Wednesday, September 14, 2022
.
Tuesday, September 13, 2022
احرام
توی یکی از شلوغترین خوابهای این چند وفت، یه گوشه ی خواب وایستاده بود. بدون حرف زدن. بدون هیچی. فقط مشخص بود حواسش به منه. کلافه که شدم، حرکت کردیم سمت هم. بغلش کردم. سلام کردیم. بعد همه چیز بهتر شد. بیدار که شدم، براش نوشتم رفیق، توی خواب دیدمت و این رو گفتیم. توی خواب هم حضورت نعمت بود. مثل همیشه ی خودش پیامم رو ندید. به وقتش میبینه. چند ماه بعد. چند روز بعد.
کل روز یادم بود یک گوشه بود. با هم هیچ برخورد دیگه ای نداشتیم. آدم از زندگی به جز این چه غنیمتی میخواد؟ رفیقش باشه و نگاهش کنه.
Friday, September 9, 2022
.
نشستم سر کار و دارم با هزار جمله بندی مختلف با وسایلم خداحافظی میکنم و آرزو میکنم از این به بعد هم به برکت استفاده بشن. انگار که وسط یک مراسم جادو باشم.
پلاک 43
امروز عصر - شش بعد از ظهر به وقت تهران - کسی میرود و آنچه ماندنی است - هفده کارتن کتاب - را منتقل میکند به انبار. دو سه کارتن وسایل دیگر. سه تابلو. تمام زندگی باقیمانده در پلاک چهل و سه. پایین تر از تخت طاووس. دیشب خوردم به دختری که تازه خانه گرفته بود. شاید یکی دو روز پیش. بهش پیغام دادم و قرار شد مابقی وسیله ها را تحویل بگیرد. ریزه پیزه هایی که هیچ ارزش مادی خاصی ندارند اما برای شروع زندگی لازمند. عالی اند. ضروری اند اصلا. برای وسایلی که میروند انبار، غمگینم. از معنی وجودی انبار غمگین میشوم. یعنی چیزی منتظر بماند که شاید زمانش فرا برسد. یک جور امید بیهوده ی دردناکی درون معنای انبار خوابیده. از پیدا کردن دختر خوشحالم. دیشب شناختمش. مطمئنم قدر وسایلی که دستش میرسد را خواهد دانست. شاید به اندازه ی خودم. زندگی همین است نه؟ نوبت بازیت که تمام شد، از سر میز بلند شو که نفر بعدی بنشیند.
تا دوباره نوبت تو شود.
Wednesday, September 7, 2022
لی: آتش، پیوستگی.
با هم قرار گذاشته بودیم بریم لمیز. لمیز تجریش. تقریبا میدونستیم چی میخواییم سفارش بدیم. موکای بزرگ که اون موقع لمیز توش شکلات فرمند میزد و طعمش به غایت مطلوب بود. بعد داستان ادامه پیدا کرد. اینکه شاید بهتر باشه اول بریم کتابفروشی شمس که من چون دوستش داشتم ازش خرید میکردم نه به حسب نیاز. بعد بریم لمیز. خیال کشدار و ادامه دار بود. که بعدش چی. بعدش چی. فکر کرده بودیم اگر نشد؟ استانبول. دم دست ترین نقطه ی جهان که توش نشد وجود نداره. همه چیز شدنیه. و بعد دوباره جزئیات. جزئیات. جزئیات. یکبار توی تلاش های مالی اون زمانم - لعنتی چه مسیر عجیبی بود - توی یه بوتیک خصوصی خوردم به یه تاپ خورشیدی. نه زرد. نه نارنجی. خورشیدی. میدونستم به رنگ پوستم میاد. میدونستم توی چنین لباسی قشنگ میشم. فکر میکنم ده سال پیش هشت هزار تومن بود. شاید بیشتر بود. شاید کمتر بود. تاپ رو که خریدم، میدونستم حتی چه چیزی خواهم پوشید. فقط موند دیدار
تاپ ده سال با من اومد. هرگز پوشیده نشد. نه چون همدیگه رو ندیدیم. دیدیم اتفاقا. هفت سال بعد از قرارمون، دسامبر قبل از کرونا. قبل از سقوط هواپیما. قبل از در هم پیچیدن جهان. با هم رفتیم یه کافه بغل تالار رودکی. شنف دیدار جای. اول ایستگاه متروی دم خونه ی من قرار گذاشتیم. بعد یادم نیست راه رفتیم یا ماشین گرفتیم تا اونجا. هیچ کدوم موکا سفارش ندادیم. خانمی که سفارش میگرفت، اومد و در توضیح اینکه چرا قهوه ها انقدر گرونند توضیح داد هر قهوه سه مرحله مزه داره و فراوری درستی شده. قهوه سفارش داد. نوشید و قیافه اش انقدر خوشگل متعجب شد و از کیفیت قهوه جوری تعریف کرد که من به خنده افتادم.
بعد حرف زدیم. حرفهایی که توی اون شش سال و پنج ماه حرف نزدنمون من به هیچ کس نگفته بودم. راجع به کتابهایی که با هم میخوندیم حرف زدیم. در مورد فلان نظریه که موضوع بحثمون بود حرف زدیم. در مورد موش ها حرف زدیم. چند دقیقه طول کشیده بود صحبتمون شروع بشه و بعد انگار زمان هرگز نگذشته بود. زمان اصلا وجود نداشت. انگار فقط این وسط یه فرصت برای بیشتر آموختن داشتیم. برای امتحان کردن همه چیز. صحبت که تموم شد قدم زدیم تا مترو. رفت. در رو بستیم. اون موقع فکر کردیم برای همیشه. احتمالا هم درست فکر کردیم.
دیروز کمد رو ریختم کامل بیرون. از این به بعد میخوام هر چیزی دارم رو استفاده کنم و دور بریزم. جای وسیله ی جدید نخواهم داشت. همین الان هم، از سی کیلو خیلی بیشتر وسیله دارم. حتی از دو تا چمدون بیست و سه کیلویی هم وسایلم بیشتره. گام بعدی، هر چیزی که باشه، یعنی اضافه بار خواهم داشت. برای همین باید شروع کنم مصرف کردن. باید شروع کنم تموم کردن. هر چیزی رو نمیپوشم باهاش خداحافظی کنم. هر چیزی رو میپوشم حالا وقتشه که استفاده کنم. اکنون. همین برش زمانی. دیگه وقت دیگه ای نیست. رفتم سراغ لباسهایی که نمیدونم چرا هنوز همراهمند. جامپ سوت سرمه ای لختم از کمد در اومد. ژیله ی پولک دوزی شده ی ژیگولی و تاپ خورشیدی. لباسهایی که فکر کرده بودم یک روز نوبتشون میرسه که پوشیده بشن. که نپوشیده شدنشون برای اینه که در شهری هستم که اهل این لباس نیست. اینجا فهمیدم من این آدم نیستم. نه بده این. نه خوبه. فقط من همینم. آدم پوشیدن این لباسها هستم اما در خلوت. آدم آرایش کردن و مرتب شدن و طرح های غریب مو و لباس برای خودم.
و شاید آدم یک حرف رو سالها نگه داشتن و پروروندن تا زمان گفتنش برسه.
میدونی، دلم میخواد کیسه رو باز کنم و تاپ رو در بیارم و فکر کنم یک روز میپوشمش. نه در فرودگاه استانبول. نه در لمیز تجریش و قطعا زیر مانتو. دلم میخواد اما نگهش دارم. دلم میخواد فکر کنم یک روزی دوباره به این شماره های مهجور توی گوشیم پیام میدم. اما همینطوریش، از شدت ثبات آدمی که هستم ترسیده ام. حالا رویاهای ده ساله، پونزده ساله دارم که هرگز بهشون فرصت تجلی ندادم. میدونی، تاپ یه مثاله. میترسم همه ی زندگیم پر از این تکه هایی شده باشه که نذاشتم زندگی بشن. که زندگی نشدن. که منتظر موندن تا یک روزی. یک جایی. هرگز توی این ده سال نشد تاپ رو ببینم و بپوشم و یاد قرارمون نیفتم. تا چند سال اول به نظرم پوشیدنش حتی درست نبود چون موقعیت داشت. بعدتر اما، در خلوت خودم پوشیدم هرچند هنوز فقط یک یادآور بود. هر بار. هر بار.
نمیدونم این شخصی کردن هر چیز تا پای جان، خوبه یا بد. نمیدونم. همه چیز اما خیلی عجیبه. زندگی عجیبه. من هیچ وقت بهش عادت نکردم. و خب کاش نکنم. حالا که سیاهی از روی گرده ام بلند شده، دوباره از همه چیز تعجب میکنم. هر روز که از خواب بیدار میشم از زیبایی روز تعجب میکنم. هر دفعه که به آسمون نگاه میکنم از شکل ابرها متعجب میشم. از صدای اذان. از شکل غروب. از حضور ستاره ها در آسمون این شهر با این شدت آلودگی نوری. وقتی اومدم این شهر، اینها دستم نبودند. فقط با وسایل اومدم. سیاهی سنگین بود. وقت رفتن حالا شاید باید خیلی از وسایل رو بذارم و برم. به جاش این شگفتی و لذت رو ببرم.
بذاریم زندگی ادامه پیدا کنه. نه؟ تا سالها. تا زمانی که وقتش برسه.
Tuesday, September 6, 2022
Saturday, September 3, 2022
اینجا جای یک عبارت تفضیلی است
به بچه ها گفتم یهو هیچ جا نیستم. یهو تمام بندها پاره شدند. از دونستن اینکه هیچ جایی پشت سرم نمونده که بهش برگردم به شدت آسیب پذیرم. وحشت زده نه. آسیب پذیر. از دونستن اینکه فلان کتاب که گوشه ی کتاب خونه جا مونده دیگه هرگز دستم نمیرسه. تموم شد. برای همیشه از مالکیت من خارج شد. از دیدن گلدون هام که اونطور خشک شده بودند یا آسیب دیده بودند و حالا میدونم هر چی براشون پیش بیاد از این که این یکسال پیش اومده بدتر خواهد بود. زخمی ام از دیدنشون که خالی از حیات بودند. که هیچ کدوم هیچ قد نکشیده بودند. از دونستن اینکه هر چی مونده میره سطل زباله. دیگه دست هیچ کس نمیرسه. میره سطل زباله. تموم میشه. زخمم از این. از اینکه یادم موند آلبومم رو چسب کاری کنم اما یادم رفت بذارمش توی کارتن زخمی ام. میترسم برای همیشه از دستم بره. بعید نیست. دیگه هیچی بعید نیست. هر چیزی باقی مونده دیگه از دست من خارج شده. برای همیشه یا یک مدت بسیار طولانی خارج شده. دیگه نمیدونم کجام. هیچ نخی نمونده. اینطور پاره شدن خیلی ترسناکه. خیلی.
یکی نوشت چه عزاداری عمیقی. دومی نوشت آره. سوگه این. سوگ.
Thursday, September 1, 2022
.
از خونه زدم بیرون به بهانه ی اینکه زیادی توی خودت بودی. از پرچم قرمز عکس گرفتم. از ابر توی آسمون عکس گرفتم. وقت برگشتن آقای میوه فروش پرسید تو ترک نیستی؟ گفتم نه. رسیدم خونه. لباسهای رنگی رو ریختم ماشین. به رد جدید آفتاب روی تنم نگاه کردم و طبق همیشه حیرت کردم از این تجربه که هنوز خیلی جدیده برام. بعد فکر کردم که تا دیروز غمگین بودم. قبلش نو رسیده بودم. امروز اما مهاجرم. دیگه از این به بعد، مهاجرم.
به تمامی. برای همین جزئیات.
Wednesday, August 31, 2022
الف استودیو
میدونی کِی چیزی تموم میشه؟ وقتی تو خوابم، بره. مثل خواب آخر خونه ی بهار که بعدش تموم شد. مثل اون مرد که توی خواب از کوچه ام عبور کرد و تموم شد. مثل همه ی چیزهایی که توی خواب ازشون خداحافظی کردم. به کمال. به دل. حالا یک عالمه چیز جدید دارم برای پشت سر گذاشتن. یک عالمه خداحافظی برای به زبون آوردن.
خواب دیده بودم رفتم حیاط خونه ی بهار. داشتم به سایه ی برگ انجیر روی زمین نگاه میکردم. به اون خنکی قشنگی که ایجاد میکرد دل داده بودم. کیف میکردم از اون سایه روشنش. آخ که چه خوب بود. این دفعه رفتم دم در. تبدیل به یکی از استادیوهای تهران شده. دستم نرفت زنگ بزنم و برم تو. ته کوچه ایستادم و نگاهش کردم. هی دقت کردم. هی نگاه کردم. هی دقت کردم. هی سر کشیدم. دیدم اثری از درخت دیگه نیست. حالا نمیدونم اندوهی که با خودم آوردم از بی ریشه شدن خودمه یا از نبودن درختم.
Wednesday, August 24, 2022
.
Monday, August 22, 2022
.
Sunday, August 21, 2022
.
Saturday, August 20, 2022
به تو
دیگه کلمه ها رو خطاب به تو نمینویسم. نوشتههام شبیه حرف زدن با تو بودند. متنها رو انگار از میانهی مکالمه برش زده بودم. یک دفعه ناپدید شدند اما. حواسم جمع شد که این غربت عجیبم در جهان چطور خودش رو توی کلمههام متجلی کرده. دیدم دیگه به عادت اول جملاتم نمینویسم که "میدونی" جوری که انگار جهان از دونستن تو هویت پیدا میکنه. میدونی؟ من دیگه نمیخوام با زندگی گلاویز بشم. اسرائیل من به خیمه اومد و کشتی گرفتیم و من رو شکست داد. و حالا، صبح فرداست.
میدونی؟ حتما میدونی تو. که من شب رو بیشتر دوست داشتم. و چقدر توی این جمله ناامیدی هست.
جمعه
از یادداشت های روی برجک نگهبانی
از پنج شبی که به روز کاری ختم میشد، سه شب خیلی بد و یک شب کمی بد و یک شب خوب داشتم. دو شب مجبور شدم قرص بخورم و هر روز یک جور جدید خودم رو از زیر آوار بیرون کشیدم که سر موقع به کار برسم. فکر کردم توان یک روزش رو هم نداشته باشم. توانم به یازده شب روز جمعه کشید. این یعنی خوب. یعنی کافی. حال بد نمیشه نباشه. زندگی نمیشه ایده آل باشه. همینه دیگه. اصلا فرض کن از این بیشتر نمیتونم متغیرهای زندگی رو کنترل کنم. دستم به همین قد میده.
آدم هی به خودش بگه همینه دیگه. همینه. نه؟
Thursday, August 18, 2022
پنجشنبه
Wednesday, August 17, 2022
از یادداشت های روی برجک نگهبانی
Tuesday, August 16, 2022
Tuesday, August 9, 2022
رود
خودم رو از لا به لای این کلمه ها نگاه میکنم. خودم رو از همین میون پیدا میکنم دوباره. آروم انگشت می برم زیر عادت ها. با خودم آشنا میشم. به یاد خودم میام. تپق ها و تکرار کلام میخندونتم. میبینم چقدر گاهی کلمات سخت بیرون میان. مبینم چقدر گاهی همه چیز شیرین پیش میره.
Monday, August 8, 2022
هوای حوصله شرجی است
Sunday, August 7, 2022
43
یه فرق بزرگمون - درد این تفاوت تا مغز استخوانه - یکسان نبودن مفهوم خونه در روان ما دوتاست. هزار تا دلیل میتونه داشته باشه که نتیجه انقدر متفاوت شده. از تفاوت جنسیت گرفته تا حس پناهی که خونه به من میده تا تلاشی که برای اضافه کردن هر تکه ی کوچک به خونه انجام دادم تا زندگی اون شد که هر کس پاش رو زیر سقف من میذاشت، میگفت انگار وارد روانت شدم. آخرین روزهای آخرین خونه ی ایران داره میرسه. مشخص نیست هنوز برگردم و این کتاب رو با فصل و صفحه و جمله ی آخر تموم کنم یا همه چیز یک دفعه ناپدید بشه و تمام. ارتباطم با قدیم داره نازک میشه. داره پاره میشه.
زندگی افتاده دست یه روتیواتور. هر چند روز یک بخش جدید داره زیر و رو میشه. میدونم شخم زدن زمین، اگر آدم باشی برات خوبه. اما حس میکنم یه کرم خاکی ام که هر دفعه توی این شخم زدن ها خطر پاره شدن تنم از وسط هست.
شنبه
Friday, August 5, 2022
شب
Wednesday, August 3, 2022
روزها
چهارشنبه
حالم؟ جاده ی چالوس. از تهران. بعد از سیاه بیشه. ابتدای هزار چم. اونجا که قبل از زلزله هفت دخترون بود و بعد از زلزله یکی دوتا از تخته سنگها شکست. جاده اما هنوز بود و پیچها هنوز بودند. همونجا. مابین اون پیچیدنها و خنکی گزندهی هوا و ارتفاع کم شدن و آبشار لعنتی و پیچ و پیچ و راستی آدامس داری و پیچ و کف و ادامهی مسیر.
Monday, August 1, 2022
Saturday, July 30, 2022
غریبهی کوچک
بخیه
Friday, July 29, 2022
وابی سابی
برای سیر دیدن
فقط جلوهی قشنگی از بودن
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
Thursday, July 28, 2022
غولها
.
Tuesday, July 26, 2022
Monday, July 25, 2022
قند هندوانه
میدونی همه چیز از کی خراب شد؟ از وقتی که من باورم به جادو از دست رفت. منظورم ورد خوندن و سفره انداختن و طلسم و تعویذ نیست. اون گم کردن لحظه ی لذت بخشی که نور وارد اتاق میشد و دونه دونه وسایل رو تبرک میکرد رو میگم. اون وقتی که وارد خیابون میشدم و میدیدم باد و آفتاب چطور تغییر ایجاد کردند. وقتی یکی از راه میرسید و برام مهمترین اتفاق جهان میشد رو میگم دقیقا. آدم نگرانی شدم. کسی که میترسید آفتاب بهش نرسه. خورشید در نیاد. که زمستون کشدار بمونه. شب تا همیشه باشه و هیچ راهی، به مقصد ختم نشه.
اون اطمینان کردن که از روی پله بپر، یکی میگیرتت. اون امنیت که فردا به وقتش میرسه. میوه ها در وقت مقتضی آماده خوردن میشن. قابلمه ی روی گاز همیشه توش غذا هست. برای به رسیدن فقط کافیه حرکت کنی، و فردا همیشه روز بهتریه.
توی یادداشت هام نوشتم: از جادو لذت ببر. میخوام همینکار رو بکنم. هر قدم، با خودم تکرار کنم از جادو لذت ببر. جادو، خود مسیره. از جادو لذت ببر.
Wednesday, July 20, 2022
خراش
یه دوستی دارم که کاملا معنی آزارگری رو میدونه. با اطمینان میگم که یکی از آگاهترین آدمهای اطراف من در این زمینه است. اما تقریبا هر بار صحبت کردنمون از یک ساعت و احوالپرسی فراتر میره و به ساعت دوم میکشه، باید هلش بدم عقب که فلانی، این مرزه. برو عقب یا برو گمشو عقب یا چیزی از این هم تندتر. اگر به من بگی بدترین بخش دوستی کجاست؟ دست میذارم روی همین لحظه. سالهاست دوستیم و انقدر این مرز بینمون پر از سیم خاردار شده که دیگه به طور رسمی تبدیل به یک آشنا شده.
Monday, July 18, 2022
از کولیهای آوارهی جهان
Saturday, July 16, 2022
من گنگ خواب دیده ات، امانم
راه ارتباطیام با جهان قطع شده. بلد نبودن زبان اینجا، عدم توانم برای ارتباط برقرار کردنم با آدمها منجر شده که پیدا کردن کلمات برام روز به روز مشکلتر بشه. خیلی به ندرت با کسی صحبت میکنم. لکنتم بدتر شده و وقت مکالمات گاه به گاهی، به شدت بروز میکنه. صحبت کردن سختتر شده. گمونم دشوارتر هم خواهد شد.
چیزهایی هستند که اینجا حکم گنج رو دارند. خیلیهاشون در جهان قبلی، در دنیای قبل از کرونا به وفور موجود بودند. یکی همین صحبت کردن و در جمع آشنا بودن. یکی برخورد فیزیکی با آدمها داشتن. دست دادن. لمس کردن. در آغوش گرفتن روزانه به وقت سلام و به وقت خداحافظی. پوست هم انگار لکنت پیدا کرده. برخورد پارچه با پوست، برخورد الیاف با پوست. برخورد آب با پوست. برخورد هوا با پوست. و بعد سکوت ممتد.
امروز داشتم به اون دقایق لطیفی فکر میکردم که با آدمی پیش میاد و پوست هر دو نفر نازکه. اون زمانی که به وقت ارتباط گرفتن، جان آنقدر پیداست که لازم نیست حرفی زده بشه. که با کمترین کلام تصویر چیزی که شنیده میشه، توی ذهن نقش میبنده. که با کمترین اشاره اون بهترین کار ِ در لحظه انجام میشه. با غنیترین کیفیت. فکر کردم چقدر از اون دقایق دورم. از کلام. از لمس. از آدمی. و به تبع از صمیمیت ناب. به چشم حسرت نگاهش نکردم. به چشم جدال با جهان هم به چشمم نیومد. فقط انگار فهمیدم از این به بعد، من این هستم.
برای اولین بار، در حال قدم گذاشتن به دورانیام که همه چیزش برام جدیده. از همیشه بیشتر درون غارم و تنهایی درون غار، انزوا شده و خودش رو سر تا سر زندگیم کشونده. فکر میکنم ردپای این روزها حسابی روی شخصیتم باقی بمونه.
این شهر، شهر حلزون هاست. سر تا سر شهر در ساعتهای مختلفش پر از حلزون هاییه که خودشون رو میکشونن وسط پیاده رو. وسط خیابون. میرن زیر پا. له میشن. باز بیرون میان. همیشه هستند. همه جا هستند. انگار من هم یه نرم تن خانه به دوشم اینجا. که با اولین محرک بیرونی سریعا خودم رو درون صدفم جمع میکنم.
من سالها گرگ بودم. وقتشه یه مدت یه موجود جدید باشم.
Friday, July 15, 2022
جام به جام
بریدن
Tuesday, July 12, 2022
Saturday, July 9, 2022
در بهشت اکنون!
14
.
وقت دویدن سعی میکنم حواسم پرت شود. همیشه زیر نور آفتاب چیزی هست. ابرها. مرغ های دریایی. بازی کلاغ ها. چمن های زده شده. آدمها. کودکان درون کالسکه. و جزیره ها. آخ. سعی میکنم حواسم پرت شود. هر بار، برای یک دقیقه بیشتر. وقت کار، سعی میکنم حواسم متمرکز بماند. انگار آفتابی نیست. شهری نیست. دنیایی نیست. جزیره ای نیست. آخ.
از روزها
متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. منتشر نشده ها بیشتر از نوشته ها هستند.
Monday, July 4, 2022
استانبول
میدونی، انگار اون درد عظیم یک لایه پایین رفته. وقت برگشتن به خونه، یک لحظه توی پیاده رو ایستادم و فقط سعی کردم باشم. نه بیشتر. نه کمتر. فقط همونجا همون لحظه بمونم و وزیدن باد رو حس کنم. بعد احساس کردم چطور استانبول تسکینم داده. شبیه یک پیر خردمند که دستش رو روی شونه ات بزنه و نگاهت کنه با درد چطور کنار میایی. شبیه غوطه وری.
درد هست. اون دریای خون هست. جادو اما از من قوی تره. یکبار دیگه دارم تسلیم میشم. اینبار به چیزی بزرگتر از خودم.
Friday, July 1, 2022
همین یک قدم از
میدونی، شبیه شنا کردن در دریا میمونه. من فقط میدونم الان دارم پا میزنم. نمیدونم اما لحظه ای که خستگی بهم غالب بشه، غوطه ور میمونم یا فرو میرم.
Wednesday, June 29, 2022
.
.
.
توی آب که غوطه ور بودم، دیدم صدای توی سرم برای بار اول داره بهم میگه اما تو داری تلاشت رو میکنی. تو واقعا داری تلاش میکنی. از پسش بر میایی. اینبار هم از پسش بر میایی.
Tuesday, June 28, 2022
Sunday, June 26, 2022
آرمیدن
سکوت شهرهای بزرگ از شلوغیشون عمیق تره. نمیدونم شانس قدم زدن در چند تا از این شهرها رو داشته باشم. اما صدای خود شهر، نفس کشیدنش، سکوت خود شهر، بازدمش، صدای آروم پرنده هاش، اون کوچه هاش که ماشین به صورت دائم توش حرکت نمیکنه، حرکت نور و رسیدن دست شب بهش، برگشتن نور و ابتدای صبح، لعنتی.
Saturday, June 25, 2022
کلمه ی دو طرفه
گفت من اون روزها که حمله های پنیک داشتم، در تمام لحظه هاش فکر میکردم میمیرم. هراس مرگ دیوانه کننده بود. گفتم اما تجربه ی من درده. درد، وقتی از توانم خارج میشه و احساس میکنم پوستم، گوشتم و تمام رگ و پی وجودم در حال دریده شدن هستند. اون وقته که وجودم پاره پاره میشه. مرگ هرگز ترسناک نبوده.
هنوز هم نیست.
Friday, June 24, 2022
خط کشیدن روی بوم سفید
برای بار اول این هفته برای دو نفر به طور مجزا در مورد کار صحبت کردم. برای یکی استراتژی کارش را تصحیح کردم و برای دومی توصیح دادم که چه میکنم. فکر میکردم تعداد پارامترهایی که هر روز بررسی میکنم پنج، هفت یا چیزی در همین حدود باشد. با صدای بلند برای کسی توضیحش دادن اما دیدگاهم را عوض کرده. اینطور که پیداست به طور مداوم هر روز در حال بررسی بیش از سی پارامتر مختلفم.
تقریبا هر بار، در انتهای روز به قدری خسته میشوم که ادامه سخت میشود. حالا این اتفاق معنای مشخص تری گرفته.
Saturday, June 11, 2022
چنگ در باد
Tuesday, June 7, 2022
پیکر زن به مثابه میدان نبرد در دنیای خویشتن
با اپلیکیشن بدن رو دنبال میکنم. یادداشت میکنم. حواسم به غذا خوردن بیشتر هست. تفریح مرتب تری دارم. ورزش بیشتری میکنم و باز روزهای قبل از خونریزی پله به پله پایین میرم. احساس نخواستنی بودن، مزاحم بودن، افتضاح بودن، ناکافی بودن خفه ام میکنه. دوباره از پس خودم بر نمیام. فکر میکنم چقدر این زندگی ارزش زیستن نداره. به انگشت های پوچی فکر میکنم که دور گردنم جمع میشن و بعد، آخر همه ی اینها ساعت های متمادی رو توی تخت جمع میشم و گریه میکنم.
نمیدونم این طبیعی هست یا نیست. دیگه نمیدونم. به شب آخر که میرسم خسته تر از اونم که منطقی باشم. ناتوان تر از اونم که ادامه بدم. سخته. میدونی؟ ماه های لعنتی مثل این ماه از کسی که از لا به لای سطور دفترم باهام صحبت میکنه می هراسم.
این جنگ بلاخره یک برنده داره. این جنگ فقط یک برنده داره.
Friday, June 3, 2022
ناگریز
پی ام اس ها وحشتناک شده اند. دو دستی زندگی را چسبیده ام که تا حد ممکن همین که شده از دستم در نرود. اما وقت هجوم هورمون ها میروم زیر موج. از پسش بر می آیم؟ نه فکر نکنم. این رفت و برگشت حال بد حسابی کشدار شده. حال بد قوی دارم و حال خوب موقت. این وسط حالت میانه ای هم شکل گرفته به اسم روزمره. قبل تر؟ خیلی خیلی وقت پیش؟ حال خوب قوی داشتم و به ندرت حال میانه و خیلی خیلی به ندرت تر حال بد. دیشب لیست چیزهایی که هنوز منجر میشود ادامه بدهم را یادداشت کردم. سه چهار مورد بیشتر نشد. بعد تقویم را نگاه کردم و دیدم خب هورمونهای نازنین. سه چهار مورد هنوز همان سه چهارتا هستند اما استیصال شاید چند روز بعد برود. زیر موج جای خوبی برای تصمیم گیری نیست. زیر موج جای خوبی برای ماندن نیست. حالا ادامه میدهیم. این ماه. ماه بعد. تا ببینیم کداممان زورمان میچربد.
پایان بندی
Thursday, June 2, 2022
سنجه
سین دیشب خونه گرفت. بچه ها دو سه هفته دیگه میان و قراره اینجا ساکن بشن و خونه بگیرن. چند ماهه این شهرم؟ بلاخره داره سقفی به جز خونه ی خودم که بتونم ساعتی بخش دعوت بشم اینجا پیدا میکنم. این معنی عجیبی از غربت بود برای من. شهری که هیچ کس رو نداشته باشی که دعوتت کنه.
Wednesday, June 1, 2022
از روزها
چند روز پیش بخشی از گفتگوی احتمالا بلندی رو به صورت تقطیع شده در یوتیوب گوش میدادم که خانم میانسالی - حدودا پنجاه و چند ساله - داشت از تفاوت کلمات و عبارات و ارزشها در امروز و جهان قبل از امروز صحبت میکرد. که مثلا مونوگامی قبلا به معنی تک پارتنری بوده اما امروزه به معنی در هر زمان تنها یک پارتنر به کار میره. یعنی چیزی که قبلا گستره ی کل حیات یک شخص رو در بر میگرفته، الان فقط به برش زمان حال اون شخص اشاره داره.
اپلیکیشن فارست رو روی گوشی ریختم. خودم رو مقید کردم تا وقتی زمان تعیین کرده ام به پایان نرسیده بهش دست نزنم. با اینحال تمام سایت ها و چیزها رو روی لپ تاپ بالا آوردم و از این سمت چک میکنم. با اینحال اما باز به وضوح کنترل کردن اوضاع وقتی گوشی روی زمینه برام ساده تره. هر بار یاد صحبت اون خانوم می افتم - لعنتی کاش سیوش کرده بودم - و گمون میکنم این یکی رو باید بهبود بدم.
وضعیت بهتر از سابقه اما. جنگلم در حال پیشرفته. هرچند هنوز ابتدای راهم.
Tuesday, May 31, 2022
همه چین چین شکن شکن
بعد، باید یادت باشه که آدمها همه ی زندگیشون میتونن هنوز به یاد هم احترام بذارن و همدیگه رو با مهربانی به یاد بیارند. جدل و بی رحمی در سی و چند سالگی نافی اون روز ظهر بیست و یک سالگی نیست که دوتایی در شورای صنفی رو بستید و شروع به مسخره بازی کردید و فیلم گرفتید. یا از ارزشمندی کارتها و کارت پستالهای این چند سال که شب آخر از دیوار خونه ی تهران کندی و با خودت تا اینجا آوردی که خونه، شمایل خونه بگیره کم نمیکنه. تو این رو میدونی. اما خب فیس بوک هم یادآوری میکنه.
این جراحت نیست. جاری بودنه اما.
Saturday, May 28, 2022
چه طرف بربستم؟
.
Friday, May 27, 2022
.
خرمالو
Monday, May 23, 2022
غوطهوری
Saturday, May 21, 2022
.
خالی کردن ذهن
یکی از اولین شکایت هایی که از من میشد - اون وقتها که خیلی خیلی کوچک بودم - بی توجهی عمیقم به خواسته ها و هنجارهای دیگران بود. دارم در مورد همون ابتدای زندگی حرف میزنم و منظورم اصلا هیچ معنای عمیق روانشناختی و غیره نیست. عدم تمایلم به گنجوندن خودم در چهارچوبی که از نظر مابقی آدمهای اطرافم پذیرفتنی بیام. برام پذیرفتنی بودن از نگاه بزرگسالان دست نیافتنی بود. گروه همسالان هم بی اهمیت بودند. تقریبا همگی. اون لحظه رو که داشتیم میرفتیم شمال و با بچه ها همگی پشت پاترول یکی از فامیل نشسته بودیم و «تصمیم» گرفتم کاری که مابقی بچه ها انجام میدن رو من هم پی بگیرم تا در گروهشون باشم و باهاشون حرف مشترک داشته باشم رو کاملا یادمه. حتی یادمه داغ آب در سد کرج کجا خورده بود. یادمه فکر کردم راهش اینه؟ انجامش میدم.
من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم گمونم. این جنگ بین ارزشهای خودم و خواست بقیه همیشه ادامه پیدا کرده. از همون موقع تا الان. این روزها چیزهایی دارم که به چشمم مقدسند. تقریبا تمام این سالها هم چنین تجملی رو در زندگیم داشتم. چیزی، کسی، حالتی، موقعیتی که به تمامی رد انگشت خواست خودم روش بوده و انقدر عزیز بوده برام که داشتنش، حضورش، بودنش برام مقدس باشه. از سی و چهارمین بهار عمرم دو ماه گذشته و حالا دیگه میدونم همه ی آدمها الزاما ستون مرکزی شخصی در زندگی ندارند. همه اینطور خوشبخت نیستند. مهم نیست درک اونها از زندگی چیه راستش. هرگز «دیگری» اهمیت چندانی نداشته. برام اما جالبه که خودم در اون دقایقی که با خودم تنهام چطور هنوز بذری در دستانم پیدا میکنم که بی همتاست. شخصیه. نزدیک به منه.
گمون میکنم از این مبارزه خیلی خسته ام. خسته بودنی که خودش رو به چشم خستگی یا کاهلی نشون نمیده. شبیه بازی نکردن در زمینیه که دیگه نمیخوای توش حرکت کنی. من چی میخوام؟ راستش جایی از زندگیم رسیدم که به تمامی دست از این مبارزه و کج و قوس برای زیستن با بقیه برداشتم. بقیه دیگه نیستند. اون احساس که متعلق به جمعی از شامپانزه ها هستم که قراره به نوبت شپش تن هم رو بجوریم از درونم رفته. به جاش نیاز به ادامه دادن راه خودم برگشته. با همون بی تفاوتی خنک. نه خشک، نه سرد. خنک.
یه چیزی رو این سالها از دست دادم که به شدت داره برام آزارنده میشه. من یه سوپرپاور داشتم - این رو با اطمینان میگم - که پارسال سر اومدنم به استانبول سر برآورد و تغییر شهر رو با این سرعت ممکن کرد. اما به جز اون در مابقی زمان ها به شدت کند شده. تمایل و امکان انجام دادن چیزی با بخش زیادی از توجه و توانم. تقلب نکردن. من سالهای پیش هربار میخواستم وزن کم کنم به سرعت و سهولت تا ده کیلو وزن از دست میدادم. حالا اما این اتفاق نمی افته. علتش فقط سن و تغییر هورمونی نیست. علتش بیشتر از هر چیز اون ریزه خواری های یواشکی یا خشم خوری هامه که قبلا نبود. من گیاهخوارم. الان سیزده ساله که گیاهخوارم و یکبار فقط دانسته از این میثاق عدول کردم: سال اول یا دوم، میل شدید خوردن گوشت خالص انقدر زیاد شد که یک ساندویچ کباب ترکی از سر یوسف آباد خریدم و دو دقیقه ای بلعیدمش. بعدتر دیگه هیچ وقت دانسته گوشت نخوردم (گاهی شده لقمه ای غذای ناشناس بخورم و بفهمم گوشت داره و سریع دست از جویدن بکشم و برش گردونم) اما این تک مسیر بودنم در مابقی زندگی این چند سال به شدت از بین رفته. کوری دانسته و انتخابی نسبت به مابقی جهان. چیزی هست که ازش احساس خجالت میکنم. بهتره بگم تقریبا تنها چیزیه که این روزها ازش خجلم. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که هیچ تبصره ای برای هیچ چیزی نداشتم.
تبصره آدم رو ضعیف میکنه. این رو نمیدونستم من. تبصره آدم رو به شدت ضعیف میکنه. قانونی که استثنا داشته باشه قانون نیست. تلاش ضعیفی برای دسته بندی چند استثناست. این چند ماه دوباره دارم با همین مفاهمیم روبرو میشم. عادت دادن خودم به مسیر نو. اما هنوز به نظرم ردپای خودم روش نیست. هنوز به نظرم ضعیفم. منظم نیستم.
میدونی، میترسم بمیرم و هرگز نتونم کاری که باید رو انجام بدم. این تنها نگرانی این روزهامه. واقعیت اینه که مرگ هر روز به ما نزدیک تره. به من نزدیک تره. میترسم بمیرم و همیشه در جهان تبصره ها بمونم. یا بدتر از اون، پشت یه پاترول مابین گروه هم سن و سالها مشغول تلاش برای جلب رضایت آدمهای دیگه. اونها عزیزند بله. اما حقیقتش همیشه دیگری هستند.
Thursday, May 19, 2022
گریز
میدونی، اگر زمانه زمان دیگه ای بود، اگر من این همه سال درگیر سیاهی نبودم و الان اینطور فکر قدم های بعدی مشوشم نکرده بود، اگر هر روز درگیر ساختن و دوباره یک قدم به پیش و پس نبودم، دلم میخواست این میل شدیدم به رنگ و نور و ترانه رو یکی کنم و اون طرح قدیمی طراح شدن رو پی بگیرم. طراح رقص. طراح لباس. طراح نقش. برای من از اون حسرت هاست که نه به صورت زخمی بر جان که شبیه اندوه ملایمیه که وقت نگاه کردن به چیزهای گسترده به جان آدم میشینه. اندوه وقت نگاه کردن به آتیش. اندوه وقت نگاه کردن به دریا در روز ابری.
.
Tuesday, May 17, 2022
خالی کردن ذهن
Sunday, May 15, 2022
.
یه وبلاگ بود که این سالها نویسنده اش خیلی معروف شده. اون وقت ها - هم سن حالای من - متن های کوچک داشت. شعرک مینوشت یا نوشته های کوچک بی سر و ته. بعدتر کوچ کرد به یک صفحه ی نو. جدی تر. بالغ تر. بزرگتر. در گرمی و تلخی عصر که بیدار شدم، یاد یکی از نوشته هاش افتادم که دقایق این چنینی رو توصیف میکرد. بیدار شدن در میانه ی ناکجا. با تلخی رویا. با سنگینی واقعیت. با اندوه گذشته.
Friday, May 13, 2022
بادامچه بدجنس
Thursday, May 12, 2022
Sunday, May 8, 2022
Wednesday, May 4, 2022
مانترا
حقیقت این چند روز ویرانم کرده. عادت ندارم که خواب از بیداری شیرین تر باشه. هست اما. اینجای زندگی هست. صبح بیدار شدم و زل زدم به شهر که شبیه هر روز بود. یادم افتاده بود که گفته بودم بیا مثلا بازی کنیم و تنش کمتر شده بود. از خودم پرسیدم امروز چه چیزی بهترت میکنه؟ فکر کردم همین که خوابم رخ بده. فقط خواب نباشه. فقط خیال نباشه. به خودم گفتم بلند شو دختر. فرض کن که یه بازیه. انجامش بده. فکر کن که شدنیه.
خونه رو تمیز کردم. ظرف ها رو شستم. با بچه ها بازی کردم. ورزش کردم. یکبار دیگه چک لیست نوشتم و دونه به دونه پیش رفتم. حتی آهنگ شاد گذاشتم. با خودم تکرار کردم باور میکنی؟ شوق رو دوباره حس میکنی؟
بعد زل زدم به شهر. دیدم که نمیشه. به خودم گفتم این صفحه هم ورق میخوره. چندسال دیگه ورق میخوره.
Monday, May 2, 2022
.
این قابلیت رام کردن انسان چقدر غریبه. ما گندم رو رام کردیم. درخت میوه رو رام کردیم. صیفی جات رو رام کردیم. حیوانات بیشماری رو رام کردیم. همدیگه رو رام کردیم و در اشل شخصی تر، هنوز در حال رام کردن انسانها به روشهای شخصیمون هستیم.
.
صبح یکی از مفصل ترین صبحانه های اینجا رو برای خودم چیدم: ترکیب گوجه و خیار و پنیر و زیتون و نون سیاه و قهوه. بعد وقت خوردن، یک لحظه متوقف شدم و به ترکیب نگاه کردم: انسان ردپاش رو در بهینه تر کردن هر کدوم از اجزای صبحانه ی من به جا گذاشته بود. چیزی رو داشتم میخوردم که احتمالا از چندین قرن پیش بی تغییر باقی مونده و اینطور فراوان و راحت مصرف کردنش احتمالا فقط در دست اشراف بوده.
غریب نیست؟ انسان بودن چیز عجیبیه.
Sunday, May 1, 2022
Friday, April 29, 2022
لنگر
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.