Sunday, August 17, 2025

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه ماه زندگی کرده: جای اون میخوابه، جای اون می‌شینه، با شنیدن اسمش سرش می‌چرخه و دنبالش می‌گرده و هرگز از چیزی لذت نمی‌بره. هنوز غذا نمی‌خوره. حتی یکبار هم بازی نکرده و فقط نگاه می کنه. کمتر از یک هفته پیش از روی تن دراز کشیده‌ی من رد شد و به طور رسمی جای خواب خواهرش رو اشغال کرد. الان هم همونجا خوابیده. با چشمهای نیمه باز، زل زده به من.

یک دختر جوانتر آروم یک شب مهمون ما بود. از بین شصت و چند گربه جداش کرده بودم. بچه تا رسید، تب کرد. دکتر گفت تمام وجودش بیماریه. وضع کلیه، ریه، دندان، پوست، قلب، بینی و سه چهار چیز دیگه‌اش خرابه. پناهگاه مستقیم وارد عمل شد و برگشت همونجا. کلینیک براشون از رفتن دخترکم گفته بودند و مشترک تصمیم گرفته بودند وضعیت روحی من شکننده‌تر از اینه که مجدد با یک گربه‌ی مریض سر کنم و شاهد از دست رفتنش باشم. با این وضعیت در پناهگاه خیلی دوام نمیاره و خب فقط اینکه من شاهد نخواهم بود.
تابستان رسما تموم شد اینجا. امشب نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. بچه که رفت، نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. تمام این نود و چند روز مابین، در مه‌دود درد و استیصال و حرمان گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. و روزهای بعدی.
یکبار، میونه‌ی این روزها، ازم پرسید تو چی میخوای؟ آرزوت چیه؟ گفتم اینکه زندگی خودم رو پس بگیرم. من زندگی دیگری، چیز بیشتر، فراوان‌تر، متفاوت نمی‌خوام. می‌خوام زندگی ساکت خودم رو با دخترها، ارتباطات، با گوشه‌ی امنم، با بوی گس درخت پس بگیرم. هیچ چیز بیشتری توی این سالها نخواستم.
هرگز ممکن نیست.
هرگز
ممکن نیست
هرگز
به جز این واقعیت، هیچ چیزی در جهان وجود نداره انگار.

Friday, August 1, 2025

2

غروب‌های استانبول فقط مرز بین روز و شب نیستند. کوتاه و گذرا. طولانی و کشدار و غریب یه یک ساعتند. 
زیبایی غریبیه.

4

آدم بین تردید اینکه تموم نمیشه و میل تموم شدنش تاب میخوره اسماعیل.

5

اول میرم سمت دخترم.

۹

دختر رو سپردم بهش. گفتم حواست بهش باشه. بچه تنها میمونه و فقط ته دلم مطمئنم همیشه مادر بدی بودم و این هم بخشی از بد بودنمه.
همینقدر بلد بودم اما.

14

صبحها خوش اخلاق‌ترم. بچه اومد کنارم و اجازه داد حسابی نازش کنم. توی لیست کارهای امروز نوشتم که یادم باشه پاسپورت و مدارکش رو بذارم دم دست.

Thursday, July 31, 2025

26

اکانتها رو پاک میکنیم...

27

برای تنها همسایه‌ای که کمی دوسته نوشتم میتونم بیام پیشت؟ من واقعا حالم برای تنها بودن خوب نیست. نوشت نه کار دارم. چیزهایی که فکر میکردم طناب هستند دارن تبدیل به نخ میشن.

28

لیوان کوچک عزیزم قربانی بعدی.

29-2

دوست دارم بهش مثل یک فیلمی فکر کنم که پایانش رو میدونیم چی میشه. اما هنوز نگاه می‌کنیم. دوست دارم بدونم لحظات آخر چطور میگذره. کاش میشد بدونم.

29

خب حالا سیاهی. 
داره بالاتر میاد.

30

با ظرفها برگشتم خونه. دیدم تحمل این کاملی، تحمل این وضعیت رو ندارم. نعلبکی گل بنفش که از پیچ شمرون خریده بودم رو پرت کردم زمین. پودر شد. صداش پیچید توی سرم. انگار نیاز به این تایید داشته باشم. 
بعد دراز کشیدم و قدرتم تموم شد و گریه کردم.
باید برای بچه فکری بکنم.

35

دوش گرفتن. شامپوی مورد علاقه. کرم موی مورد علاقه و شادی عمیق از صبح که بیدار شدم.

48

بشمریم؟ چه ضرری داره؟

Monday, July 28, 2025

meet me in Montauk

الف دعوتم کرد که بیا اینجا. بین خونه ی من و اون چندین راه مختلف هست که ساده ترینش، اتوبوس دوست داشتنی 251 استانبوله. مقصد؟ مجیدیه کوی. من اسم این محل رو هم حتی دوست دارم بخاطر شباهت زیادش به تهران. به شدت پر از مهاجر و انسانه همیشه. پر از چهره ی ناتمیز استانبول. یکبار، سه سال و نیم پیش که برادر اومده بود استانبول، خواستیم حرف بزنیم و یک فود کورت عجیب بالای یک پاساژ عجیبتر پیدا کردیم که حجم غذاش سه برابر عادی بود و قیمتش نصف. من از دلمه برگ که اون موقع غذای محبوبم بود و هنوز هم براش میتونم جون بدم خوردم. هیچ چیز این محل شبیه واقعیت نیست برای من. مثلا اینکه دو نفر رو میشناسم در نزدیکیش زندگی میکنند. اونقدر نزدیک که بهترین مسیر برای رسیدن به اونها، عبور از این محله است.

خلاصه

الف دعوتم کرد که بیا اینجا. روی نقشه دیدم سی یا چهل دقیقه اگر پیاده برم به خونه اش میرسم. کجا؟ از مجیدیه به شیشلی. اوج زیبایی و معنی استانبول. بعد زنگ زد کجایی. گفتم نزدیکم و این تیکه رو پیاده میام. هشت بار گفت نه با اتوبوس بیا. هشت بار گفتم بابا جان دو قدم راهه. آخر یک قدمی اینکه دعوامون بشه قطع کردیم. راه افتادم توی کوچه ها. اوج بوی استانبول. اوج محله ی استانبول. یک جا روی دیوار دیدم پوستر چسبوندن که اکران فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک داره شروع میشه. فکر کردم که کاش برم. گشتم و گشتم تا رسیدم خونه اش. طبقه پنجم. ویو قبرستان. در دوردست مسجد خوشگل جامیلا. همه چیز خوب. 

و گرم لعنتی. گرم.

گفت چطوری؟ گفتم تلخ. سخت. فشرده. گفت اگر کمکت میکنه بیا اینجا زندگی کن. من در ماه شش روز هستم. میتونی اتاق من رو برداری اما روزهایی که برگشتم بی جا خواهی بود. خونه ی قدیمی. بزرگ. با دوتا گربه ی دیگه. و دوتا همخونه دیگه. یک جایی در مرز بین عقل و خیال. به چشم من شبیه اون خونه ی عزیز دوردستم در تهران. حالا همه چیز رو جمع کنم و برم از اول توی این شهر زندگی بسازم؟ همه چیز رو ادامه بدم و بگم خب بلاخره یک روز درست میشه؟ خودم رو توی دردسری بندازم که میدونم شخصیتم براش مناسب نیست؟ خودم رو توی شرایطی قرار بدم که از تنهایی استانبول در بیام؟ از چی کوتاه بیام؟ چه چیزی رو صد در صد بپذیرم؟

دو روز بعد که توی تاریکی و خلوتی زل زده بودم به پرده، به موهای کلمنتاین که رنگ به رنگ عوض میشد، به دختری فکر کردم که یک جایی وسط این سیزده سال جا مونده. اون موها و اون خواسته ها و اون آدم. اون شوق زندگی. اون جنگیدن. این زن.

بیا بریم مونتاک. بیا بریم و به یاد بیاریم.

Friday, July 25, 2025

7

همه‌ی کارها انجام شده. نشستم دارم به خونه نگاه میکنم. به زندگی که این همه سال سعی کردم بسازم و ساختم. به نظرم می‌ارزید. سخت بود، عجیب بود، اما می‌ارزید. 

Sunday, July 6, 2025

.

با خساست تمام، چشم دوختم به آخرین قطره‌های توان‌ام.
مراقب.
منتظر.
نگران.

Thursday, June 26, 2025

مفر

از شگفتی روزگار. برای دشوارتر شدن.

Thursday, June 19, 2025

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی تنها هستم خیلی کمتر پیش میاد. میفهمم توان وجودم تموم شده. جهان اما برای ما توقف نمیکنه.

روز ششم

موقع خداحافظی گفتم می‌تونم بغلت کنم؟ گفت آره. با کیف و لپ‌تاپ و کوفت و زهرمار دستهام رو حلقه کردم دور گردنش و دیدم ای وای. الان میزنم زیر گریه و بدتره که. گفت خوبی؟ گفتم نه. اینترنت ایران قطع شده و هر بار اینترنت قطع میشه یعنی تعداد زیادی آدم دارن میمیرن. هیچ خبری نیست. گفت من واقعا متاسفم. گفتم ممنونم. و می‌دونم چقدر همکار بدی هستم این روزها. واقعا نمیتونم بیشتر از این خودم رو مدیریت کنم. 

Wednesday, June 18, 2025

بهار سخت

به بدترین و فروپاشیده ترین حالی که در زندگیم به یاد میارم رسیدم. توانم در حدی نیست که از خونه خارج بشم. حالم خوب نیست. به وضوح افتضاحم و حتی نمیتونم در موردش صحبت کنم. تلخم. گزنده ام. و تمام سعی ام رو دارم میکنم از آدمها فاصله بگیرم چون نمیخوام درد من بودن، درد ایرانی بودن رو بریزم روشون. حالم بده اما. به وضوح حالم بده. از این پیچ سالم نمیگذرم. این تنها چیزیه که میدونم.

Sunday, June 15, 2025

میانه جنگ و دغدغه‌های کوچک

دقیقا یک ماه پیش همین موقع شد که بهم گفتن داری میری. چند دقیقه دیگه که بگذره میشه یک ماه که مادرت نیستم. هیچ دردی در جهان من رو اینطور ویران نکرده بود حنا.

Friday, June 6, 2025

یک رویای عادی نیمه شب این بهار سخت

نمی‌فهمیدم خوابم. همه چیز با واقعیت فرق داشت و هنوز برام ناممکن بود بفهمم خوابم. سر کلاس بودیم. استاد بین شاگردها -بین ما و نزدیک به من- نشسته بود و بی‌رحمانه آخرین ارائه‌های دانشجوها را قضاوت میکرد. صداش کردم که فلانی، متوجه سطح توقعت هستم اما این چند ماه برای همه سخت بوده. هیچ کس خودش نبوده. ببین که همین حد اجرا و ارائه یعنی چلانیده شدن روح و جان بچه‌ها. گفت که هوم. پرسید برای تو هم مثلا سخت بوده؟ گفتم که بله. دخترم را از دست دادم.
بعد سنگینی جمله نفسم را گرفت. در صحنه بعد از هشت طبقه ساختمان پرتاب شدم بدون اینکه بدانم ارتفاع آنقدر زیاد است.انگار در ذهنم تنها یکی دو طبقه بود. در واقعیت، پرتاب شدم، قلاب سنگ شدم و بدجور همه چیز به آشوب کشیده شد.

Sunday, June 1, 2025

Wednesday, May 28, 2025

خرداد درد

 گفت یه سفر برو. گفتم من اگر بتونم جایی برم میرم سر خاک بچه ام. تنهاست. دو هفته است بهش سر نزدم. اما این یکی داره آب میشه جلوی چشمم و جرئت ندارم تنهاش بذارم.

Tuesday, May 27, 2025

کینتسوگی

مابین لرز لرزه نصفه شب، ایستاد روبروی بیوک آدا و پرسید چی میبینی. داشتم سعی میکردم وسط حرف زدن‌های طولانیش از رنگ‌آمیزی کلام بگم. با غرور دریا رو نشون داد و گفت مثلا اینجا چی میبینی. گفتم که تاریکی. سیاهی. ظلمات. بیهودگی. شوکه نگاهم کرد که بیهودگی؟ کلمه رو داری اشتباه میگی. گفتم که نه‌. بیهودگی.
حالا بیوک آدا نماد یک شکست عمیقه برای من. دیگه چیزی نیست که جزیره بخواهد بدونه. بخواد بفهمه. مثل استانبول که شاهد شکست خوردن من در مادر بودنه، جزیره نماد شکست خوردن من در ترمیم کردنه. دو دنیایی که با تمام قدرتم تلاش کردم حفظ کنم. دو دنیایی که همزمان شکست خوردم.
رگ‌هام پر از درده. و یک سکوت عظیم همه چیز رو داره می‌بلعه.

Tuesday, May 20, 2025

.

اندوهت می‌افته روی تنم. روی دستها. روی پا. فلجم می‌کنه. بدون اغراق فلجم کرده. کوه روی تنمه دختر مادر.

خالی

مثل یک ابر، یک ابر عظیم خیس.

Monday, May 19, 2025

.

وسط بازی با بچه، صداش کردم. گوشش رو چرخوند سمتم. خواهرش رو صدا کردم و تمام بدنش چرخید و نگاهم کرد که پس کجاست. دیگه بازی نکرد. نگاهم کرد فقط. منتظر.
هفت شب شد که خونه نیست. به زودی میشه هفت شب که رفته. سنگینی خونه وحشتناک شده.

Thursday, May 15, 2025

و هیچ چیز کم نداشت

سعادت مادرت بودن جوجه‌ی من، شگفت‌انگیزترین تجربه‌ای بود که بهم هدیه دادی. از روز اول بودنت تا بیست ساعت پیش که برای بار آخر بغلت کردم و هنوز به هوش بودی و جوری دستات رو فرو کردی توی تنم که نرو که کاش نرفته بودم. کمی بیشتر از ده سال مادرت بودم و جوری عاشقی یادم دادی که هیچ وقت نمیدونستم میشه. عاشقی بدون ترس. عاشقی بدون انتظار. تو از دل عشق پیشم اومدی. من فدای بوی تن تو بشم مادر.
کاش وقار خداحافظی باهات رو داشته باشم. درد، بین من و خواهرت مشترکه و این تاج دوست داشتن تو به ماست. امیدوارم این دختر دوام بیاره. امیدوارم من لیاقت درست زندگی کردن فرصتی که بهم دادی رو کسب کرده باشم. امیدوارم بدونی تو نور زندگی بودی برام. 
نور خالص.
حنای من.

حنا

زن گفته بود حال پدرش که خیلی بد شده، براش دعای شفا خونده. به نیت اینکه بره و بی‌درد و با عزت بره. عصر برام پیام فرستاد که براش دعای شفا میخونم.
قلبم پاره شده.

حنا

حالا، قراره یه تیکه‌ی قلبم رو بکارم. یه بخش بزرگ وجودم برای همیشه در استانبول میمونه.

Wednesday, May 7, 2025

Saturday, April 19, 2025

نیلو

محمود درویش، شعر معروفی در باب خاورمیانه و مرگ و بوی غلیظ زندگی داره که میگه: فراموش میشوی، گویی که هرگز نبوده‌ای. تنسی، کان لم تکن. نیلو، تو این خط رو نوشتی که: «این شعر را با خودم حمل میکنم تا خاک روی بپوشاند از من و تبدیل شوم به مشتی خاک از اضطراب جهان.». بخشی از امضای تو در زندگی. شعر اما تازه با این مصراع آغاز می‌شود. ادامه پیدا می‌کند و از باغهای تبعید، از سایه ی سنگین تجربه که در جغرافیای ما همیشه کلان‌تر از حال جلوه میکند، از قدرت پژواک یاد بیشتر از حضور عبور می‌کند و میرسد به رهایی: که من زنده ام، و آزاده. که مرگ، نه فراموشی از حافظه‌ی جهان که مسیری یکتا برای آزادگی است. حی، و حر. نه نیستی، که خود خود هستی. رهایی از چشمها و انتظارات و غلظت این دنیا. خود خود رهایی.


نیلو، تو بیت اول را دوست داشتی انگاری. من انتهای شعر را. انتخاب هر دو نفرمون با فاصله ی یک ماه بود. زمستانی در سال کرونا.


عزا را تا چهل روز بعد از وفات نگه میدارند انگار. اما چهل روز مانده به سالگردت، درد نبودنت به شدت روز اول مونده اینجا. گمونم رد انگشت پرزور زیستنت رو دست کم گرفته بودی تو. تو سبکی حالا. حی و حر. ولی نمیدونی چقدر وزن سنگینی داره اینطور نبودنت.


داغت غلیظ مونده شیعه‌ی مرتضی علی. غلیظ و چسبناک.

Thursday, April 10, 2025

Wednesday, April 2, 2025

.

به مفهوم دور  «خارج شدن از خانه در وقت مناسب» فکر میکنم. انجام کاری در زمان درست، با انرژی درست و در مسیر درست. وقتی که انجام هیچ بخشی از کار بدون منظم بودن بخشهای دیگر نه ممکن و نه شایسته است. حالا درک میکنم چرا همیشه دنبال مفاهیمی مثل آخرت، آفریدگار یا کارما هستیم. جهان، در شکل خالصش بسیار وحشی و ترسناک است.

Saturday, March 15, 2025

ایمان

امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرماه تا حالا، نفس نکشیدم. اضطراب پشت اضطراب. چطور زنده ماندم؟ چطور ادامه دادم؟
حالا امید وسط مغزم دم تکان می‌دهد که ببین.
دیشب رفتم لب دریا. چند ماه بود دریا را فقط از دور دیده بودم؟ هوا خفه بود. گرم بود و آدم فت و فراوان. فکر کردم که در نهایت زنده ماندم. دوره‌ی یک ساله تمام شد. سه ساله تمام شد. دوره‌ی پنج و هفت و هزار هم. 
بعد از شب طولانی. بعد از گرمای جهنم.
حالا نمیمیرم.

Saturday, February 8, 2025

چاه.

به بچه گفتم بیا اینجا. شبیه نخی که من رو روی زمین نگه داره. حداقل تا وقتی کسی اطرافم هست نگه داره. به سین هم گفتم برام کتاب داستان میفرستی؟ نیاز به نوشتار غیر جدی دارم. نوشتار نرم. نوشتار برای نوشته. جونم اما نمیدونم تا رسیدن بچه دووم بیاره. نمیدونم حتی سین یادش مونده یا نه. هیچ چیزی نمیدونم. فقط میدونم خونه به غایت خودش کثیفه. ظرفها نشسته. یخچال خالی. کل روز چمبره زدم. کنار گلدون ها. روی تخت. روی زمین. حتی به هر لطفی که میشد سمتم بیاد چنگ زدم که شاید نجاتم بده و همه‌اش پوچ شد. بعد تنها کارهایی که هنوز ازم بر می اومد رو انجام دادم: نشستم کف زمین زار زدم. و اومدم بنویسم.

کاش بچه برگشته بود. کاش بچه نمی‌اومد. کاش کابوس این زندگی تموم بشه. بلد نیستم دیگه نور به زندگیم دعوت کنم. بلد نیستم از آدمها بخوام بهم نور بدن تا نوروز بشه. سی‌وش یکبار گفته بود تو در دیدن جزئیات چقدر توانایی. چیزی که از چشم بقیه دوره و چقدر دیگه اون آدم نیستم.

هیچ.

Monday, February 3, 2025

.

با چاقو افتادم به جونش. تکه پاره‌اش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربه‌زدن‌ها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که به جای پارچه، اگر تن بود، باز ضربه میزدم.

Friday, January 24, 2025

.

 توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.

صدا بزن

 شب، گفته بودم بیا این کوچه رو تا پایین بریم. میخواستم برسیم به خیابان کندی که من خیلی دوستش داشتم. میخواستم چیزی رو از چشم من ببینه. چیزی که در کلام گنجوندنی نیست و با قدم زدن دیروقت در کوچه های استانبول قدیم بدست میاد. گم نشدیم اما چیزی که میخواستم رو ندید. کوچه های تاریک دید. سرما دید و گیج شدن در خیابونی خلوت که برای رسیدن به اسکله باید خیلی راه میرفت. بعدها - که میشه حالا - دیگه دلم نخواست گوشه هایی که چشمم میبینه رو با کسی شریک شم. همیشه با آدمها چه نزدیک و چه دور جاهای معمول تر رفتم. تقریبا همیشه راضی بودند.

پریروز قدم زدم و رسیدم به همون حوالی. خیابون ناآشنا بود و نگاهم به مسیر. وقت برگشت، در و دیوار و بالا رو نگاه کردم و ساختمونی دیدم که عجیب میچسبید عکاسی بشه. ساختمون قدیمی. سبز شده و پر از تاریخ. یاد اون یک عالمه گشت و گذارمون برای ثبت تهران کوبیده شد توی صورتم. یاد پنجره ها. ساختمون ها. دستش که دوربین رو چطور نگه میداشت. من که اون سالها صدها عکس از انگشتانش روی دوربین داشتم. کوچه بعدی رسیدم به یک کلیسا. چرخیدم و عکس گرفتم. از پنجره ها. از نور. و از خاطره ای که هیچ کدوم از آدمهاش دیگه حاضر نبودند.

Friday, January 10, 2025

ناگزیر

 گفت بهت زنگ بزنم؟ گفتم آره فقط پنج دقیقه صبر کن. زنگ زد و یک جوری از دقیقه ی اول با مهر تمام بهم صحبت کرد که من اینور ذوب شدم. هجده سال بود از من خبر نداشت. من رو هنوز به شکل سال اول دبیرستانم به یاد می آورد. همون سالی که خودش استاد دانشگاه شد. آدم مخاطب صداش دختر شاد برونگرایی بود که فکر میکرد جهان رو میگیره. 

آدم - من - فقط از درون عوض نمیشه. از بیرون بیشتر عوض میشه. وقتی خودت رو با بازخوردها تنظیم میکنی، بعد از مدتی با همونها هم تعریف میشی. نه؟

دلم برای اونطور مخاطب قرار گرفتن تنگ شده بود. این وقتها میفهمم چقدر خسته و نابودم.

عقوبت

من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. این رو فشار شدید این چند وقت بهم نشون داده. احساس فرسودگی که نه، پوسیدگی دارم. احساس گسستگی عمیق از جهان. دیشب فکر کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. شب به فکر اینکه نمیتونم غذا پختم. خونه رو جمع کردم . برنامه ریختم. همه چیز مرتب بود. بدون هیچ میلی به ادامه. با خودم شرط کردم یا امروز صبح زندگی رو تمومش میکنم یا دیگه فکرش رو نمیکنم. همه چیز رو پک کردم. بسته قرص رو گذاشتم کنار تختم و دراز کشیدم و اجازه دادم سیاهی اونقدر بالا بیاد که من تصمیم بگیرم.
بعد مامان زنگ زد. با هق هق گریه. که جوابم رو ندادی و ترسیدم. حس کردم در خطری. چیزی شده؟ آدمی که گاهی جوابش رو دو هفته دیرتر میدادم بابت یکساعت و نیم ترسیده بود. خندوندمش تا قطع کردیم. فکر کردم از کجا فهمید؟ فکر کنم هیچ وقت نفهمم.
دلم برای آدمهام تنگ شده. چه آدمهایی که خاطره‌ای از رفاقت داشتیم و چه آغوش. درد خاطره رو استحاله میده. یادم نبود. حالا از کسی بدی به یادم نمیاد. امروز به خودم اجازه دادم بچرخم و خاطرات آرامش‌بخش به یاد بیارم. آرامش خوبی بود. وسط این همه استرس. فکر کردم اگر تهران بودم جرئت بریدن نداشتم. حالا قدرت در زیستن در اون شهر نهفته است یا نزیستن؟
نمی‌دونم که بعد از امروز چی میشه. نمی‌دونم. هیچ نمی‌دونم. فقط کاش بنویسم. می‌خوام که بنویسم. لازم دارم.

Thursday, January 2, 2025

امانم

داغی خورشید که می افته و پرده  رو میکشم، انگار بین من و جهان نه یک تور نازک که دیوار کشیده میشه. گربه ها این ساعت معمولا خوابند. چه کار کنم، چه بخونم و چه ظرف بشورم، اوج آرامش خونه این دقیقه هاست. اون لحظه که فکر میکنی هیچ چیزی نیاز به تغییر نداره.
نسل جدید اگر بود میگفت: تراپی؟ نه ممنونم پرده های خونه رو میکشم.

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...