Sunday, August 17, 2025
از خیال
Friday, August 1, 2025
2
۹
14
Thursday, July 31, 2025
27
29-2
30
Monday, July 28, 2025
meet me in Montauk
الف دعوتم کرد که بیا اینجا. بین خونه ی من و اون چندین راه مختلف هست که ساده ترینش، اتوبوس دوست داشتنی 251 استانبوله. مقصد؟ مجیدیه کوی. من اسم این محل رو هم حتی دوست دارم بخاطر شباهت زیادش به تهران. به شدت پر از مهاجر و انسانه همیشه. پر از چهره ی ناتمیز استانبول. یکبار، سه سال و نیم پیش که برادر اومده بود استانبول، خواستیم حرف بزنیم و یک فود کورت عجیب بالای یک پاساژ عجیبتر پیدا کردیم که حجم غذاش سه برابر عادی بود و قیمتش نصف. من از دلمه برگ که اون موقع غذای محبوبم بود و هنوز هم براش میتونم جون بدم خوردم. هیچ چیز این محل شبیه واقعیت نیست برای من. مثلا اینکه دو نفر رو میشناسم در نزدیکیش زندگی میکنند. اونقدر نزدیک که بهترین مسیر برای رسیدن به اونها، عبور از این محله است.
خلاصه
الف دعوتم کرد که بیا اینجا. روی نقشه دیدم سی یا چهل دقیقه اگر پیاده برم به خونه اش میرسم. کجا؟ از مجیدیه به شیشلی. اوج زیبایی و معنی استانبول. بعد زنگ زد کجایی. گفتم نزدیکم و این تیکه رو پیاده میام. هشت بار گفت نه با اتوبوس بیا. هشت بار گفتم بابا جان دو قدم راهه. آخر یک قدمی اینکه دعوامون بشه قطع کردیم. راه افتادم توی کوچه ها. اوج بوی استانبول. اوج محله ی استانبول. یک جا روی دیوار دیدم پوستر چسبوندن که اکران فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک داره شروع میشه. فکر کردم که کاش برم. گشتم و گشتم تا رسیدم خونه اش. طبقه پنجم. ویو قبرستان. در دوردست مسجد خوشگل جامیلا. همه چیز خوب.
و گرم لعنتی. گرم.
گفت چطوری؟ گفتم تلخ. سخت. فشرده. گفت اگر کمکت میکنه بیا اینجا زندگی کن. من در ماه شش روز هستم. میتونی اتاق من رو برداری اما روزهایی که برگشتم بی جا خواهی بود. خونه ی قدیمی. بزرگ. با دوتا گربه ی دیگه. و دوتا همخونه دیگه. یک جایی در مرز بین عقل و خیال. به چشم من شبیه اون خونه ی عزیز دوردستم در تهران. حالا همه چیز رو جمع کنم و برم از اول توی این شهر زندگی بسازم؟ همه چیز رو ادامه بدم و بگم خب بلاخره یک روز درست میشه؟ خودم رو توی دردسری بندازم که میدونم شخصیتم براش مناسب نیست؟ خودم رو توی شرایطی قرار بدم که از تنهایی استانبول در بیام؟ از چی کوتاه بیام؟ چه چیزی رو صد در صد بپذیرم؟
دو روز بعد که توی تاریکی و خلوتی زل زده بودم به پرده، به موهای کلمنتاین که رنگ به رنگ عوض میشد، به دختری فکر کردم که یک جایی وسط این سیزده سال جا مونده. اون موها و اون خواسته ها و اون آدم. اون شوق زندگی. اون جنگیدن. این زن.
بیا بریم مونتاک. بیا بریم و به یاد بیاریم.
Friday, July 25, 2025
7
Sunday, July 6, 2025
Thursday, June 26, 2025
Thursday, June 19, 2025
روز ششم
روز ششم
Wednesday, June 18, 2025
بهار سخت
Sunday, June 15, 2025
میانه جنگ و دغدغههای کوچک
Friday, June 6, 2025
یک رویای عادی نیمه شب این بهار سخت
Sunday, June 1, 2025
Wednesday, May 28, 2025
خرداد درد
گفت یه سفر برو. گفتم من اگر بتونم جایی برم میرم سر خاک بچه ام. تنهاست. دو هفته است بهش سر نزدم. اما این یکی داره آب میشه جلوی چشمم و جرئت ندارم تنهاش بذارم.
Tuesday, May 27, 2025
کینتسوگی
Tuesday, May 20, 2025
Monday, May 19, 2025
.
Thursday, May 15, 2025
و هیچ چیز کم نداشت
حنا
Wednesday, May 7, 2025
Saturday, April 19, 2025
نیلو
محمود درویش، شعر معروفی در باب خاورمیانه و مرگ و بوی غلیظ زندگی داره که میگه: فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای. تنسی، کان لم تکن. نیلو، تو این خط رو نوشتی که: «این شعر را با خودم حمل میکنم تا خاک روی بپوشاند از من و تبدیل شوم به مشتی خاک از اضطراب جهان.». بخشی از امضای تو در زندگی. شعر اما تازه با این مصراع آغاز میشود. ادامه پیدا میکند و از باغهای تبعید، از سایه ی سنگین تجربه که در جغرافیای ما همیشه کلانتر از حال جلوه میکند، از قدرت پژواک یاد بیشتر از حضور عبور میکند و میرسد به رهایی: که من زنده ام، و آزاده. که مرگ، نه فراموشی از حافظهی جهان که مسیری یکتا برای آزادگی است. حی، و حر. نه نیستی، که خود خود هستی. رهایی از چشمها و انتظارات و غلظت این دنیا. خود خود رهایی.
نیلو، تو بیت اول را دوست داشتی انگاری. من انتهای شعر را. انتخاب هر دو نفرمون با فاصله ی یک ماه بود. زمستانی در سال کرونا.
عزا را تا چهل روز بعد از وفات نگه میدارند انگار. اما چهل روز مانده به سالگردت، درد نبودنت به شدت روز اول مونده اینجا. گمونم رد انگشت پرزور زیستنت رو دست کم گرفته بودی تو. تو سبکی حالا. حی و حر. ولی نمیدونی چقدر وزن سنگینی داره اینطور نبودنت.
داغت غلیظ مونده شیعهی مرتضی علی. غلیظ و چسبناک.
Thursday, April 10, 2025
Wednesday, April 2, 2025
.
Saturday, March 15, 2025
ایمان
Saturday, February 8, 2025
چاه.
به بچه گفتم بیا اینجا. شبیه نخی که من رو روی زمین نگه داره. حداقل تا وقتی کسی اطرافم هست نگه داره. به سین هم گفتم برام کتاب داستان میفرستی؟ نیاز به نوشتار غیر جدی دارم. نوشتار نرم. نوشتار برای نوشته. جونم اما نمیدونم تا رسیدن بچه دووم بیاره. نمیدونم حتی سین یادش مونده یا نه. هیچ چیزی نمیدونم. فقط میدونم خونه به غایت خودش کثیفه. ظرفها نشسته. یخچال خالی. کل روز چمبره زدم. کنار گلدون ها. روی تخت. روی زمین. حتی به هر لطفی که میشد سمتم بیاد چنگ زدم که شاید نجاتم بده و همهاش پوچ شد. بعد تنها کارهایی که هنوز ازم بر می اومد رو انجام دادم: نشستم کف زمین زار زدم. و اومدم بنویسم.
کاش بچه برگشته بود. کاش بچه نمیاومد. کاش کابوس این زندگی تموم بشه. بلد نیستم دیگه نور به زندگیم دعوت کنم. بلد نیستم از آدمها بخوام بهم نور بدن تا نوروز بشه. سیوش یکبار گفته بود تو در دیدن جزئیات چقدر توانایی. چیزی که از چشم بقیه دوره و چقدر دیگه اون آدم نیستم.
هیچ.
Monday, February 3, 2025
.
Friday, January 24, 2025
صدا بزن
شب، گفته بودم بیا این کوچه رو تا پایین بریم. میخواستم برسیم به خیابان کندی که من خیلی دوستش داشتم. میخواستم چیزی رو از چشم من ببینه. چیزی که در کلام گنجوندنی نیست و با قدم زدن دیروقت در کوچه های استانبول قدیم بدست میاد. گم نشدیم اما چیزی که میخواستم رو ندید. کوچه های تاریک دید. سرما دید و گیج شدن در خیابونی خلوت که برای رسیدن به اسکله باید خیلی راه میرفت. بعدها - که میشه حالا - دیگه دلم نخواست گوشه هایی که چشمم میبینه رو با کسی شریک شم. همیشه با آدمها چه نزدیک و چه دور جاهای معمول تر رفتم. تقریبا همیشه راضی بودند.
پریروز قدم زدم و رسیدم به همون حوالی. خیابون ناآشنا بود و نگاهم به مسیر. وقت برگشت، در و دیوار و بالا رو نگاه کردم و ساختمونی دیدم که عجیب میچسبید عکاسی بشه. ساختمون قدیمی. سبز شده و پر از تاریخ. یاد اون یک عالمه گشت و گذارمون برای ثبت تهران کوبیده شد توی صورتم. یاد پنجره ها. ساختمون ها. دستش که دوربین رو چطور نگه میداشت. من که اون سالها صدها عکس از انگشتانش روی دوربین داشتم. کوچه بعدی رسیدم به یک کلیسا. چرخیدم و عکس گرفتم. از پنجره ها. از نور. و از خاطره ای که هیچ کدوم از آدمهاش دیگه حاضر نبودند.
Friday, January 10, 2025
ناگزیر
گفت بهت زنگ بزنم؟ گفتم آره فقط پنج دقیقه صبر کن. زنگ زد و یک جوری از دقیقه ی اول با مهر تمام بهم صحبت کرد که من اینور ذوب شدم. هجده سال بود از من خبر نداشت. من رو هنوز به شکل سال اول دبیرستانم به یاد می آورد. همون سالی که خودش استاد دانشگاه شد. آدم مخاطب صداش دختر شاد برونگرایی بود که فکر میکرد جهان رو میگیره.
آدم - من - فقط از درون عوض نمیشه. از بیرون بیشتر عوض میشه. وقتی خودت رو با بازخوردها تنظیم میکنی، بعد از مدتی با همونها هم تعریف میشی. نه؟
دلم برای اونطور مخاطب قرار گرفتن تنگ شده بود. این وقتها میفهمم چقدر خسته و نابودم.
عقوبت
Thursday, January 2, 2025
امانم
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...