بعد مامان زنگ زد. با هق هق گریه. که جوابم رو ندادی و ترسیدم. حس کردم در خطری. چیزی شده؟ آدمی که گاهی جوابش رو دو هفته دیرتر میدادم بابت یکساعت و نیم ترسیده بود. خندوندمش تا قطع کردیم. فکر کردم از کجا فهمید؟ فکر کنم هیچ وقت نفهمم.
دلم برای آدمهام تنگ شده. چه آدمهایی که خاطرهای از رفاقت داشتیم و چه آغوش. درد خاطره رو استحاله میده. یادم نبود. حالا از کسی بدی به یادم نمیاد. امروز به خودم اجازه دادم بچرخم و خاطرات آرامشبخش به یاد بیارم. آرامش خوبی بود. وسط این همه استرس. فکر کردم اگر تهران بودم جرئت بریدن نداشتم. حالا قدرت در زیستن در اون شهر نهفته است یا نزیستن؟
نمیدونم که بعد از امروز چی میشه. نمیدونم. هیچ نمیدونم. فقط کاش بنویسم. میخوام که بنویسم. لازم دارم.
No comments:
Post a Comment