Friday, January 10, 2025

عقوبت

من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. این رو فشار شدید این چند وقت بهم نشون داده. احساس فرسودگی که نه، پوسیدگی دارم. احساس گسستگی عمیق از جهان. دیشب فکر کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. شب به فکر اینکه نمیتونم غذا پختم. خونه رو جمع کردم . برنامه ریختم. همه چیز مرتب بود. بدون هیچ میلی به ادامه. با خودم شرط کردم یا امروز صبح زندگی رو تمومش میکنم یا دیگه فکرش رو نمیکنم. همه چیز رو پک کردم. بسته قرص رو گذاشتم کنار تختم و دراز کشیدم و اجازه دادم سیاهی اونقدر بالا بیاد که من تصمیم بگیرم.
بعد مامان زنگ زد. با هق هق گریه. که جوابم رو ندادی و ترسیدم. حس کردم در خطری. چیزی شده؟ آدمی که گاهی جوابش رو دو هفته دیرتر میدادم بابت یکساعت و نیم ترسیده بود. خندوندمش تا قطع کردیم. فکر کردم از کجا فهمید؟ فکر کنم هیچ وقت نفهمم.
دلم برای آدمهام تنگ شده. چه آدمهایی که خاطره‌ای از رفاقت داشتیم و چه آغوش. درد خاطره رو استحاله میده. یادم نبود. حالا از کسی بدی به یادم نمیاد. امروز به خودم اجازه دادم بچرخم و خاطرات آرامش‌بخش به یاد بیارم. آرامش خوبی بود. وسط این همه استرس. فکر کردم اگر تهران بودم جرئت بریدن نداشتم. حالا قدرت در زیستن در اون شهر نهفته است یا نزیستن؟
نمی‌دونم که بعد از امروز چی میشه. نمی‌دونم. هیچ نمی‌دونم. فقط کاش بنویسم. می‌خوام که بنویسم. لازم دارم.

No comments:

Post a Comment

عقوبت

من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. این رو فشار شدید این چند وقت بهم نشون داده. احساس فرسودگی که نه، پوسیدگی دارم. احساس گسستگی عمیق از جهان. دیشب...