Thursday, December 11, 2025

واحه

در یکی از غریب‌ترین چاله‌های افسردگی زندگی‌ام قرار گرفته‌ام. خواستم بنویسم پرت شده‌ام دیدم که نه. انگار غنوده باشم. درکم از زمان، درکم از جهان و درکم از آینده و گذشته به شدت مغشوش شده. دلم ادبیات ته چاه میخواهد. کتابهایی با ریتم این پایین. چیزهایی که همین پایین بخوانم. همین پایین سپری کنم. همین پایین بمانم. هیچ یادم نمی‌آید قبل از این روزها جهان چطور بود.

آخر هفته رفتیم سمت کارخانه‌ی فورد در اینجا. دوتا شهر آن طرفتر از استانبول. سر راه از یک عالمه کارخانه و صنایع مختلف گذشتیم. برعکس قبلتر که این وقتها مبهوت میشدم، این وقتها مغزم سعی میکرد درک کند برای ساختن چنین شاهکاری چه ساز و کاری طی شده، این دفعه درون سرم سکوت خالص بود. سکوت سهمگینی که برای بار اول توی سرم غریبه بودم با خودم. اینجا فهمیدم زیادی سخت گذشته. سختی دیگر تغییرم داده. نداده بود. الان اما از آن نقطه که بعدش هیچ چیزی شبیه قبل نیست عبور کرده‌ام. زورم نکشیده. حتی همین حالا، همین کلمات هم از یک صدای غریبه درون سرم است.

خودم، کجام؟

از ایده‌ی اینکه با فشار آوردن بسیار زیاد، کربن به الماس تبدیل میشود متنفرم. فشار، انسان را می ترکاند. چطور میشود برگشت؟ چطور میشود دوباره انسان شد؟

No comments:

Post a Comment

واحه

در یکی از غریب‌ترین چاله‌های افسردگی زندگی‌ام قرار گرفته‌ام. خواستم بنویسم پرت شده‌ام دیدم که نه. انگار غنوده باشم. درکم از زمان، درکم از جه...