یک دختر جوانتر آروم یک شب مهمون ما بود. از بین شصت و چند گربه جداش کرده بودم. بچه تا رسید، تب کرد. دکتر گفت تمام وجودش بیماریه. وضع کلیه، ریه، دندان، پوست، قلب، بینی و سه چهار چیز دیگهاش خرابه. پناهگاه مستقیم وارد عمل شد و برگشت همونجا. کلینیک براشون از رفتن دخترکم گفته بودند و مشترک تصمیم گرفته بودند وضعیت روحی من شکنندهتر از اینه که مجدد با یک گربهی مریض سر کنم و شاهد از دست رفتنش باشم. با این وضعیت در پناهگاه خیلی دوام نمیاره و خب فقط اینکه من شاهد نخواهم بود.
تابستان رسما تموم شد اینجا. امشب نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. بچه که رفت، نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. تمام این نود و چند روز مابین، در مهدود درد و استیصال و حرمان گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. و روزهای بعدی.
یکبار، میونهی این روزها، ازم پرسید تو چی میخوای؟ آرزوت چیه؟ گفتم اینکه زندگی خودم رو پس بگیرم. من زندگی دیگری، چیز بیشتر، فراوانتر، متفاوت نمیخوام. میخوام زندگی ساکت خودم رو با دخترها، ارتباطات، با گوشهی امنم، با بوی گس درخت پس بگیرم. هیچ چیز بیشتری توی این سالها نخواستم.
هرگز ممکن نیست.
هرگز
ممکن نیست
هرگز
به جز این واقعیت، هیچ چیزی در جهان وجود نداره انگار.
No comments:
Post a Comment