محمود درویش، شعر معروفی در باب خاورمیانه و مرگ و بوی غلیظ زندگی داره که میگه: فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای. تنسی، کان لم تکن. نیلو، تو این خط رو نوشتی که: «این شعر را با خودم حمل میکنم تا خاک روی بپوشاند از من و تبدیل شوم به مشتی خاک از اضطراب جهان.». بخشی از امضای تو در زندگی. شعر اما تازه با این مصراع آغاز میشود. ادامه پیدا میکند و از باغهای تبعید، از سایه ی سنگین تجربه که در جغرافیای ما همیشه کلانتر از حال جلوه میکند، از قدرت پژواک یاد بیشتر از حضور عبور میکند و میرسد به رهایی: که من زنده ام، و آزاده. که مرگ، نه فراموشی از حافظهی جهان که مسیری یکتا برای آزادگی است. حی، و حر. نه نیستی، که خود خود هستی. رهایی از چشمها و انتظارات و غلظت این دنیا. خود خود رهایی.
نیلو، تو بیت اول را دوست داشتی انگاری. من انتهای شعر را. انتخاب هر دو نفرمون با فاصله ی یک ماه بود. زمستانی در سال کرونا.
عزا را تا چهل روز بعد از وفات نگه میدارند انگار. اما چهل روز مانده به سالگردت، درد نبودنت به شدت روز اول مونده اینجا. گمونم رد انگشت پرزور زیستنت رو دست کم گرفته بودی تو. تو سبکی حالا. حی و حر. ولی نمیدونی چقدر وزن سنگینی داره اینطور نبودنت.
داغت غلیظ مونده شیعهی مرتضی علی. غلیظ و چسبناک.
No comments:
Post a Comment