بعد سنگینی جمله نفسم را گرفت. در صحنه بعد از هشت طبقه ساختمان پرتاب شدم بدون اینکه بدانم ارتفاع آنقدر زیاد است.انگار در ذهنم تنها یکی دو طبقه بود. در واقعیت، پرتاب شدم، قلاب سنگ شدم و بدجور همه چیز به آشوب کشیده شد.
Friday, June 6, 2025
یک رویای عادی نیمه شب این بهار سخت
نمیفهمیدم خوابم. همه چیز با واقعیت فرق داشت و هنوز برام ناممکن بود بفهمم خوابم. سر کلاس بودیم. استاد بین شاگردها -بین ما و نزدیک به من- نشسته بود و بیرحمانه آخرین ارائههای دانشجوها را قضاوت میکرد. صداش کردم که فلانی، متوجه سطح توقعت هستم اما این چند ماه برای همه سخت بوده. هیچ کس خودش نبوده. ببین که همین حد اجرا و ارائه یعنی چلانیده شدن روح و جان بچهها. گفت که هوم. پرسید برای تو هم مثلا سخت بوده؟ گفتم که بله. دخترم را از دست دادم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment