Friday, June 6, 2025

یک رویای عادی نیمه شب این بهار سخت

نمی‌فهمیدم خوابم. همه چیز با واقعیت فرق داشت و هنوز برام ناممکن بود بفهمم خوابم. سر کلاس بودیم. استاد بین شاگردها -بین ما و نزدیک به من- نشسته بود و بی‌رحمانه آخرین ارائه‌های دانشجوها را قضاوت میکرد. صداش کردم که فلانی، متوجه سطح توقعت هستم اما این چند ماه برای همه سخت بوده. هیچ کس خودش نبوده. ببین که همین حد اجرا و ارائه یعنی چلانیده شدن روح و جان بچه‌ها. گفت که هوم. پرسید برای تو هم مثلا سخت بوده؟ گفتم که بله. دخترم را از دست دادم.
بعد سنگینی جمله نفسم را گرفت. در صحنه بعد از هشت طبقه ساختمان پرتاب شدم بدون اینکه بدانم ارتفاع آنقدر زیاد است.انگار در ذهنم تنها یکی دو طبقه بود. در واقعیت، پرتاب شدم، قلاب سنگ شدم و بدجور همه چیز به آشوب کشیده شد.

No comments:

Post a Comment

دریا

 وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبون...