Friday, December 20, 2024

تهران

 انگار که برای تن یک معشوق قدیمی، دلم برای تک به تک کوچه و خیابان و حال و تهران تنگ شده. خیلی تنگ. دنبال شهر در تک و توک عکسهایی که آدمها منتشر میکنند میگردم. دنبال خانه. دنبال امان. دیشب خواب دیدم میدان ولیعصر یا شاید سر تخت طاووس سوار بی آر تی شدم. قرار بود حرکت کنم سمت ونک. سمت پارک وی. اتوبوس اما با اینکه مستقیم میرفت، مسیر برعکس طی کرد. رسیدم به چیزی که مثلا حوالی راه آهن بود اما راه آهن نبود. گم شدم. وسط خواب. بدون وسیله. بدون کیف پول. بدون موبایل. یک جای شهر، که کوچه های تنگ کثیف خلوت داشت. از هراس پریدم از خواب. از هراس و دلتنگی و وحشت.

زارم امروز. زارم. امروز را مثل خنجر فرو کرده ام توی گوشت پاره شده ی خاطرم و هی میچرخانم. رفتم توی دیوار و دنبال خانه گشتم. اولی، دومی، سومی. بعد کامل ویرانی.

معادله ی زندگی هیچ جوره تراز نیست.

Thursday, November 21, 2024

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»

Friday, November 15, 2024

.

 هفته ی پیش کیک پختم و خوب شد. اولین کیک در زندگیم. امروز گفتم دوباره درست کن. تمام روزهای هفته به کیک فکر کرده بودم. فکر میکنم افتضاح بشه اینبار. همه چیز یکبار یادم رفت. گردو یادم رفت. دارچین یادم رفت. در فر رو که باز  کردم یادم افتاد حتی کره هم یادم رفته. میزان درست مواد یادم رفت. اینکه چقدر هم بزنم تا درست همه چیز پف کند یادم رفت. مواد در حال پختن اما نمیدانند قرار بوده به چه نسبتی مخلوط شوند. مهربانی میکنند و عطر پختن میدهند. خانه الان بوی کیک در حال پختن گرفته. صدای تق تق تق ظریف فر هنوز بلند است. 

پاییز. پاییز.

Friday, November 8, 2024

به وقت بی‌وقتی

برات گفته بودم؟ سنجاق زده‌ام به دیوار و پیتوس عظیم و غول‌آسا را نخ به نخ روی دیوار کشیده‌ام. ادامه‌اش افتاده روی کتابخانه کوچک اینجا. پریروز که رفتم هرس کنم و شاخه‌های لخت را ببینم و کوتاه کنم، دیدم ریشه‌ی هوایی‌اش خودش را چسبانده به دیوار. یک شاخه‌ی بازیگوش هم رفته بود بین سه چهارتا از کتابها و شلخته آنجا ریشه کرده بود. هم دیوار خراب شد و هم کتابها و چقدر خندیدم. یاد آن خانه‌ی عجیب در درکه افتادم که خیلی دلم میخواست اجاره کنم و نشد. هنوز فکر میکنم بابت رنگ موها و نیش بازم بود. آن خانه اما من را مجنون میکرد. مجنون تر از چیزی که بعدها -حالا- بهش تبدیل شدم. وسط حیاط خانه رودخانه درکه رد میشد و خانه پل داشت. پل واقعی. پنج واحد پراکنده در یک زمین بزرگ و رودخانه و برگ و کنار همه‌ی اینها، سقف خانه سر جایش نبود. یک درخت گردو داشت که از وسط ساختمان بالا رفته بود و قد کشیده بود و سقف را با خودش بالا کشیده بود. همه چیز شبیه رویا. نشد اما. خواستم ها. اما نشد. مثل تمام خواستن‌ها و نشدن های بعدش. مثل تمام شب‌های دیروقت که دراز میکشی و ذره ذره درک می‌کنی به قدر چیزی، به اندازه‌ی چیزی نبودی. کوچک بودی. بزرگ بودی. دیر بودی. زود بودی. هر چیزی. اندازه نبودی اما. گفته بودم برات؟
نگفته بودم. نخواهم گفت هم. نه از دیروقت شب‌ها نه از شاخه سرکش گیاه نه از تمام اینها. گفتن ندارد. هیچ گفتن ندارد.

Tuesday, October 29, 2024

استانبول

 پاییز این شهر حتی از اردیبهشتش هم زیباتره.

Saturday, October 26, 2024

خشکسالی و بلوغ

بابا، بدترین مشاوری بوده که من در زندگیم داشتم. دوستش داشتم و دوستش دارم اما واقعیت اینه اکثر اشتباهات زندگیم رو وقتی مرتکب شدم که به حرف اون بدون تحلیل، بدون فکر یا دخالت خودم گوش دادم. میدونم همیشه دلش خواسته من - ما - کمتر سختی بکشیم اما واقعیت زندگی اینه که نمیتونی با درخواست اینکه بچه کمتر سختی بکشه از سختی حفظش کنی. فکر میکنم یه علت مهم اینکه هیچ کدوم از ما واقعا موفق نیستیم همین گوش کردن مرحله ای به حرف باباست.
بابا معتقد بود ما نیاز به پس انداز نداریم. زندگی مالی من و برادرم واقعا آشفته است. معتقد بود نیاز نداریم در مدرسه نمره بالا بگیریم و همیشه به این حرفش بالید که من هیچ وقت بچه هام رو مجبور نکردم نمره بالا بگیرن. به نظرم البته این حرف فقط در شوخی های بین خودش و دیگر والدین جوابه چون برادر که از یک جایی افت تحصیلی داشت، از اکثر داشته هاش محروم شد تا مهاجرت کرد. من اشتباه کردم و این حرف رو واقعا باور کردم. باور کردم نیازی نیست نفر اول باشم و همین که نمره قبولی بیارم کافیه. نمره قبولی برای من نفر دوم یا سوم بودن بود. لازم نبود براش تلاش کنم. لازم نبود به خودم سختی بدم. باور کردم وقتی رتبه هزار و خورده ای میشه در کنکور آورد نیازی نیست تلاش کنم و بهترش کنم. من برای تلاش نکردنم دائم تشویق شدم. برای شیطنت های مودبانه ام تشویق شدم و هیچ وقت فکر نکردم مهارت دیگه ای لازمه. لازم بود. وقتی به بزرگسالی پرت شدم، دست من برای زندگی کردن خیلی خالی بود. من رسما هیچ مهارتی بلد نبودم. اینکه هنوز دارم مهارتهایی رو یاد میگیرم که باید در نوجوانی تمرین میکردم، هم غمگینه هم دردناک. هم اینکه خیلی زود وا میدم و برمیگردم سر خط. 
این روزها بابا اصرار شدیدی داره که برگرد ایران. حالا اونقدر عمر گذروندم که بدونم گوش دادن به حرفش اشتباهه. دو سه هفته پیش یاد حدود هفده هجده سال پیش افتادیم که برادر سه سال بود مهاجرت کرده بود و دلتنگ بود و نوجوان بود و میخواست برگرده و بابا خیلی سفت و سخت بهش گفت اگر برگردی من راهت نمیدم و در رو برات باز نمیکنم. برادر با اینکه گاهی کارهای بابا براش سختگیرانه بود، هیچ وقت سفت نشد. کلا خمیره اش فرق داشت. نرم بود. اما بیشتر از نرم، یک شلی و بی حالی غریبی داشت که زمان نه تنها ازش نگرفته که تقویتش کرده. شلی و بی حالی که من هم دارم و برام غریب نیست و به شدت دارم سعی میکنم از دستش بدم. اینجا کلیشه های جنسیتی به شدت اطرافمون رو میگیرن: من هنوز بعد از این همه سال میشنوم که برای تو مهم نیست کار کنی یا زندگیت رو بچرخونی یا تو مسئولیتی هرگز متوجهت نیست. برگرد و ما کمک میکنیم زندگیت رو بگذرونی اما اون باید یک زندگی رو بچرخونه و با تو فرق داره. در عمل اما اون هیچ وقت مسئولیتی نداشته و من این سالها پوستم کنده شده و زندگی رو کم و زیاد چرخوندم.
صبح یکی از رفقا بهم گفت فلانی، تو یه مشکلی زندگیت داره اون هم تنهاییشه. تنهایی رو زمین بذار و خیلی مسائلت حل میشه. خندیدم که ببین، تو نقشهای جنسیتی رو به شدت دست کم میگیری. من فقط در رفاقتهام از این نقشها مبرا هستم و راحت نفس میکشم. رابطه ها - حتی اون همخونگی با رفیق سابقا صمیمی - یک جوری آدم رو فرو میبره توی گنداب جنسیت که نمیفهمی چرا صد برابر بار روی شونه ات اومده و حتی یک منفعت هم نداری. من زندگیم از دستم خارج شده. این واقعیته. دلم میخواد درستش کنم و این هم واقعیته. اما برای حل این مشکل، نیاز به آدمی دارم که جاه طلب باشه و نخواد من رو به کیندر کیرشه کورشه* محدود کنه. من از شنیدن اینکه زندگیت نیاز به آرامش داره خسته ام. زندگیم نیاز به نظم و پیشرفت داره نه آرامش. این روزها از خودم خوشم نمیاد چون فاصله ام از خود درست یا خود متعادلم خیلی زیاده. چه برسه به حالت ایده آلم. 
دلم برای جنگیدن تنگ شده. من راستش به شدت آدم جنگیدنم. دلم برای پیروز شدن بعد از جنگیدن بیشتر تنگ شده چون تمام جنگهای اخیرم با شکست روبرو شدن. من اما واقعا دلم نمیخواد بارهام رو زمین بذارم. دلم میخواد با همین کوله بار دویدن یاد بگیرم. و البته رسیدن.
من دلم نمیخواد بعد از این همه سال فقط و هنوز فرزند تربیت شده ی والدینم باشم. میخوام بیشتر باشم و وقتی میبینم چطور هنوز در کلمات اونها گیر کردن راستش دلم میگیره. حس بی عرضگی دارم. فکر میکنم من باید بهتر زندگی میکردم. باید بزرگتر از اینها زندگی میکردم. آدم کی میتونه خودش رو تربیت کنه؟ آدم کی میتونه به جایی که باید برسه؟ نمیدونم. همونطور که نمیدونم این مسیر بلاخره به سرانجام میرسه یا نه. همونطور که نمیدونم روزی میشه که من بگم خب این جاده رو تا انتها رفتم و چه مسیر سبزی بود یا نه. اینها همه از نظر من اشتباهات زندگی من هستند. چیزهایی که نشده از پسشون بر بیام. عجیبه. خیلی عجیب.
دخترک، نه سال از من کوچکتره. توی مسائل زندگیش به شدت میترسه و از هر ناملایمتی تکون میخوره و فکر میکنه دیگه آخر راهه. این یکسال که با هم دوستیم، هزار بار بهش گفتم فدای سرت. بهش گفتم ادامه بده. بهش گفتم میگذره. هفته ی پیش میگفت احساس میکنم مقاوم ترم. میدونم احساسش موقتیه و بار بعدی که طوفان بیاد باز حس میکنه جهان زیر پاش شکسته. اما همین که یک روز هم فکر کنه جهان ارزش ادامه دادن داره، می ارزه. گاهی با خودم فکر میکنم ببین، فدای سرت. ادامه بده. تو از پسش بر میایی. فعلا تنها چیزی که در زندگی هست، اینه که دارم ادامه میدم. حتی با اینکه از پسش بر نمیام. این تنها چیزیه که در دستام دارم.

دلم میخواد بجنگم. و البته بلند شم. دلم برای سربلندی تنگ شده. خیلی زیاد.

* دوازده سیزده ساله که بودم یه رمان خریده بودم به اسم مگی. داستان یک دختر نازپرورده آمریکایی که مجبور میشه در شرایط سخت ولی هیجان انگیز زندگی کنه و تصمیم میگیره به زندگی خوش سابق خانوادگیش برنگرده. ابتدای کتاب، خاله اش بهش میگه من همیشه فکر میکردم تو زندگی رو به چیزی بیشتر از بچه، آشپزخانه و کلیسا محدود کنی و در نقشهای سنتی زنانه نگنجی. این سه گانه بیست و چند ساله توی ذهنم مونده. کیندر کیرشه کورشه. تلاش آدمیزاد برای محدود کردن زن، به ستون خانواده و نه چیزی بیشتر.

Tuesday, October 22, 2024

سنگی بر

تجربه ی غریبی رو دارم با این آخرین کتاب میگذرونم. مداد دستم میگیرم و گاهی یک کلمه گاهی نیم صفحه در انتهای هر جستار مینویسم. اولین باره که یک غم ملایم اما سوزنده همراهمه. انگار دارم به یاد معشوقی قدیمی مینویسم. نویسنده ی کتاب یک فیزیکدانه. مترجمش هم. غم زندگی از دست رفته، عمیق و شگرف توی وجودم مونده.
میم میون یکی از بحرانها، بهم پیام داد که دارم یک یادداشت مینویسم برای فلان مجله در مورد آدمهایی که نوشتن رو ترک کردن. بیا و برام بنویس چرا ترک کردی. ننوشتم براش. جوابش رو هم ندادم. انگار از من میخواست روی گوری که عزیزترین بخش بدنم رو به خاک سپردم سنگ بذارم. 
ابوتراب خسروی یک داستان شگفت انگیز داره با همین مضمون. آدمهایی که در یک آسایشگاه زندگی میکنند و بخش بخش بدنشون فاسد میشه و قطع میشه و به خاک سپرده میشه. آدمهایی که گاهی سر مزاری میرن که بخشی از بدنشون توش به خاک سپرده شده و برای اندام خودشون سوگواری میکنند.
کجای زندگی ام؟ همون جا.

بیست و یک اکتبر

 بالای سر خانم عکاس ایستادم. عکس رو انداخت روی صفحه و خیلی سردستی چندتا از لک های صورتم رو محو کرد. همه رو نه. چندتا. کمتر از نصف. دلم میخواست بگم دل بده به رتوش کردن. نگفتم. پرسید چند قطعه عکس؟ دکمه رو زد و قیژ قیژ. دستگاه عکسها رو بیرون داد. موهای بسته شده. بلوز سبز. پوست کج و کوله. 

Monday, October 14, 2024

چهاردهم اکتبر بیست و چهار

بلاخره اولین تار سفید که نه، اولین دسته موی سفید رو دیدم.

Friday, September 27, 2024

/

 چرا آدمها از چشممون می افتند؟ بعدش با جای خالیشون چه کنیم؟ من که یکی از دو انتخاب اولم همیشه نامجو بود الان مدتها شده که نمیتونم هیچ چیزی ازش گوش بدم. این همه سخت گیری از کجا میاد اسماعیل؟ چرا من نمیتونم هیچ وقت به پشت سرم دوباره نگاه کنم؟

می‌حجرد

یکی از کتابهای نصفه خوانده شده ی سابق رو از قفسه کشیدم بیرون. لای صفحاتش نشانگر کتاب طرح هابیت مونده بود. مشخص نبود از کی. دوباره برگشتم از اول و نشانگر رو همینطوری توی دستم چرخوندم. آخر هم یه کارت از یه گوشه خونه برداشتم و گذاشتم لای صفحات. 
آخرین چیزی که جمع کردم همین نشانگرها بودند. امروز یادم افتاد. یه جعبه ی جینگیل جات دارم و هفته ی پیش بعد از یک سال و کمی بازش کردم و دیدم عه یه نشانگر کتاب هم اونجاست. چهار یا پنج سال پیش از کریمخان خریده بودمش. فکر کنم از نشر ثالث. یه نشانگر ده سانتی برنجیه که روش یه تیکه پارچه پرچ شده و روی پارچه یه گل دوخته شده. دوره ای بود که عاشق چیزهای گلدوزی و نشانگرهای فلزی بودم و همه ی کتابفروشی ها پر از وسایل این چنینی بودند. خیلی از وسایل گم شدند. خیلی از وسایل انبارند و فکر کنم اگر سر صبر بشمرم حدود بیست تایی نشانگر مختلف توی همین یک کف دوست خونه ی استانبول پیدا شه.
خانم صندوقدار سوپر مارکت کنار خونه دیروز جلوم رو گرفت و پرسید ترکی بلدی؟ گفتم نه فقط یه کم. گفت ببین خرید قبلیت رو کارت کشیدی و تراکنش ثبت نشده و ما باید صندوق رو تحویل بدیم. میشه بیاری نقدی بهم بدی بذارم سر جاش؟ گفتم آره حتما. قیافه اش رو کج کرد که زنیکه تو که میفهمی چی میگم. چرا میگی ترکی نمیفهمم و غرغر کنان رفت. داستان از یک جایی از این تابستان اما «ترکی نمیفهمم» نبود. دلم شوق حرف زدنش را از دست داده. شوق جمع آوری کردن. شوق چیدن. مرتب کردن. شوق حیات. شوق ارتباط و کلمه. دیگر چه بخشی از جهان شوق لازم دارد؟ نوشتن. قصه گفتن. گاهی چند ساعت فکر میکنم چه چیزی الان لازم دارم که بهتر باشم؟ شوق پیدا کردن جواب را هم از دست داده ام. 
هجده سال پیش رفتیم بازار برای خرید لوازم التحریر دانشگاه. من شال آبی خیلی سیر سرم کرده بودم که یادم نیست کادو بود یا خودم خریده بودم اما عاشق رنگش بودم. هجده سالگی به شدت زشت بودم هنوز. یک عالمه زونکن در رنگهای مختلف خریدیم و چیزهای خوشحال کننده ی دیگه. هجده سال گذشته و از اون آدمی که جون داشت که تمام شهر رو از شمال به جنوب بدوزه کسی مونده که دلش حتی نمیخواد این جمله ها رو تموم کنه. 
چند دقیقه پیش شمردم که امروز پنجم مهرماه بود. یک روز و چند ساعت دیگه تا سی و شش سالگی مونده. 
همینجا متوقف بشیم. سنگینی دنیا روی غضروفهاست.

Saturday, September 14, 2024

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.

Friday, September 13, 2024

برش

 یه مردی هست که داره دقیقا زندگی رویایی من رو زندگی میکننه. همون کشور که میخوام. همون شهر. همون سبک زندگی. همون خل خل بازی ها. مدیرعامل شرکت نسبتا کوچک خودشه در همین کار من. آدم بسیار سرتقی هم هست. 

از اینکه انقدر رو اعصاب منه هم حتی خوشم میاد. ساختاری که برای زندگیش چیده، عالیه. از معدود آدمهایی که من بهشون میگم موفق.

Wednesday, September 11, 2024

دروازه‌ها و اینانا

حضور دختر توی زندگی‌ام، برای من عمیقا این چند ماه خوب بوده. کمک کرده خودم رو از فاصله ببینم. به من به چشم بزرگتر نگاه میکنه و همزمان از نظرش من کسی هستم مثل خودش. انگار خودمم، ده سال جوانتر. دختر چه شکلیه؟ به شدت شبیه به خود من. فقط با خمیرمایه ی متفاوت. من اگر خواهر کوچکتر تنی داشتم، گمونم شکل دختر میشد.
این چند ماه بیشتر به مشاهده‌ی دختر گذشته. عجیب‌ترین چیزی که در موردش دیدم، اینه که به شدت از اشتباه کردن میترسه. اشتباه براش مصادف با مرگه. تمام آزمون و خطاهایی که انسانهای دیگه توی زندگیشون میکنن و از نظرشون بخشی از زندگیه، از نظر اون ترسناک به نظر میاد. همه چیز. حتی اینکه یه رنگ جدید لباس بخره و بعد بفهمه بهش نمیاد. بابت چیزهایی که از نظر من معمولی هستند، دائم در استرسه. بعد وقتی باهاش صحبت میکنم، میبینم من چقدر  همینم اما در جنبه‌های دیگه‌ای از زندگی‌ام. طبیعیه وقتی تمام سالهای دهه بیست و اوایل سی رو مشغول آزمون و خطا بودم و هزارتا چیز امتحان کردم و توی اکثرش کسی نبوده در اطرافم که مسیر رو نشونم بده، یک عالمه نرسیدن و نشدن و خرابکاری داشته باشم اما طبیعی نیست که خودم رو بابت نشدن‌ها و نرسیدن‌ها و زمین خوردن‌ها اینطور به صلیب بکشم. با دختر که حرف میزنم، به خودم یادآوری میکنم ببین، کسی جایی از دنیا هست که به نظرش تجربه‌های تو آزمون و خطاست. این معنیش مرگ نیست. اتفاقا این بخشی از زندگیه.

دختر توی زندگی من واقعا نعمته. من صداش میکنم فسقلی. مشخصه هیچ وقت کسی لوسش نکرده. هیچ وقت کسی نازش رو نکشیده. همه همیشه توقع داشتن موفق و بزرگ و عاقل باشه. از اینکه پیش من کوچکتره، آرومه. اینکه میدونه هر وقت پیام میده با روی خوش جوابش رو میدم، حالش رو بهتر کرده. اینکه دغدغه‌هاش رو مسخره نمیکنم، سعی نمیکنم کوچک جلوه بدمشون، درد کشیدنش رو نقض نمیکنم، زندگیش رو زیر سوال نمی‌برم و بابت ارزش‌هاش دستش نمیندازم. اینکه بهش میگم سختی واقعیت داره و زندگیش سخت گذشته و شجاع بوده که تا اینجا رسیده. فقط دختر نمیدونه که هر چی بهش میگم، مخاطبش فقط خودش نیست. من خودم هم میشنوم.

گمونم بزرگترین شباهت ما نه ظاهرمون، که دید دینی ما به زندگیه. من عمیقا در برابر حیات مثل آیین دینی برخورد میکنم و از نظرم اشتباه معنی گناه داره. بلد نیستم خطا کنم. بلد نیستم ترمیمش کنم. بلد نیستم جبران کنم. بلد نیستم چیزی که خراب شده رو باید چه کنم. همینه بخشش از نظرم سخته. و چون به خدای قهر بیشتر از خدای مهر و آشتی معتقدم، زندگیم رو تبدیل به جهنم کردم که شاید بخشوده بشم.

جفتمون در واقع یه مهارت عظیم زندگی رو نداریم. من نگاهش میکنم و به چشمم میاد چه چیزهایی بلد نیستم. من نگاهش میکنم و فکر میکنم اینجا هم الکی داره سخت میگیره. من نگاهش میکنم و خودم رو بیشتر میفهمم. من نگاهش میکنم و کی میدونه؟ شاید منجر بشه صلیبم رو زمین بذارم و دیگه سمت جلجتا نرم.

Monday, August 26, 2024

دور شدن و نزدیک شدن به خانه

بدترین ساعت ممکن بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. این همه سال بخاطر ساعت کاری دارم دیر میخوابم ولی هنوز ترجیح بدن خوابیدن حدود ده شبه و بیدار شدن قبل از شش صبح. شدنی نیست اما. شدنی نبوده این چند سال. دیروز تعطیل بود و با خیال راحت قبل یازده خوابیدم. چهار و چند دقیقه بیدار بودم. هی چرخیدم. هی گوشی دست گرفتم. آخر گفتم برو اسکله اصلی. شش نشده ایستگاه اتوبوس بودم. اتوبوس مجیدیه اومد که برای من خنده دارترین اتوبوس شهره. چرا اسمهای محلات این دو شهر انقدر یکیه؟ مجیدیه، دوشان تپه، توپخونه. چهل و پنج دقیقه بعد از روی پل رد شده بودم و رسیده بودم اول بلوار بارباروس. گوگل میگفت پنجاه دقیقه پیاده روی داری. هفت صبح، هوای شهر دم داشت. 
بلوار بارباروس رو خیلی دوست دارم من. یک سر و گردن از محله های دیگه ی شهر تر و تمیزتره. بدون اینکه زیادی شیک باشه، شیکه. بدون اینکه زیادی قشنگ باشه قشنگه. من رو یاد ولیعصر میندازه. هم بارباروس، هم یک بخش کوچک خیابان بغداد. هی راه رفتم و هی چنار دیدم و درخت زیتون دیدم و تخمین زدم الان کدوم درخت از پونصدسال رد شده. چطور درخت چنار انقدر زیباست؟ چنار و صنوبر. چنار برای من یعنی شهر آشناست و صنوبر یعنی خونه. این رو چند سال پیش با دلخوری به بابا گفتم. توی حیاطش پنج تا صنوبر به چه بزرگی داشت که میدونست من دوستشون دارم. یکبار رفتم و دیدم قطعشون کرده. گفت پر از کرم و حشره شده بودند و لازم بود. همین شد که گمونم بعد از درختها یک بار یا دوبار بیشتر اونجا نرفتم. توی پنج سال دو بار. 
حوالی آخرهای خیابون یه مجسمه سوار بر اسب دیدم. یه جوان بدون سیبیل بر اسبی با یک پای برافراشته. سعی کردم به یاد بیارم یک پای افراشته و دو پای افراشته ی مجسمه معنیش چی بود. یادم نیومد. دور مجسمه گشتم و هیچ توضیحی هم نداشت. گوگل اما لطف کرد و نشونم داد مجسمه ی مرد سوار بر اسب، سلطان محمد فاتح رو نشون میده. مردی که استانبول رو فتح کرد. پسربچه بوده واقعا. بیست و یک ساله. حتی از اسکندر وقتی شروع به لشکرکشی کرد هم جوونتر بوده. 
بیست دقیقه ی بعد اسکله بودم. کشتی خلوت بود اما این حد خلوتی رو دیگه توقع نداشتم. فقط من طبقه ی بالای کشتی بودم. هشت و چند دقیقه ی صبح. هی چرخ زدم و از این سر کشتی رفتم اون سر و به شهری نگاه کردم که تمام سعی اش رو این مدت کرده که من رو بپذیره. که خونه باشه. که با من راه بیاد. استانبول دروازه ی بین دنیاهاست و به نظرم دوست نداشتنش کار سختیه. اما برای من شهر حسودی بوده. همیشه بیشتر از سلام، خداحافظی داشته برای من.
صبح فکر کرده بودم اگر اتوبوس بدقلق فلان خط برسه، همون که پنجاه دقیقه یکبار میاد، یک سره میرم تا مجیدیه کوی که ببینم مسیر این ساعت صبح چطوره. فکر کرده بودم برای زندگی جدیدم بد نیست یه تخمین زمانی داشته باشم از اینجا تا اونجا. توی کل مسیر، یک لبخند کج و پهن بودم و یک صورت به شدت پف کرده و چشمهای گم شده در پف صورت. وقتی برگشتم خونه، خنده هه بزرگتر شده بود. پف کمتر. استانبول به گمونم داره با من راه میاد. با سرکشی ها و کلافگی هام. شهر خوبیه.
دروازه. آدم در دوران زندگی در دروازه لایه لایه پوست میندازه.
مثل مار

Friday, August 16, 2024

جمعه

 بغض و سردرد که از حد گذشت،  گفتم اصلا به کتلت پناه میبرم. گوجه و پیاز رو قاطی کردم. سیب زمینی زدم. سویا و تخم مرغ و همه چیز رو با هم سرخ کردم.هر چقدر فکر کردم سیب زمینی کتلت چطور بود یادم نیومد. سیب زمینی قیمه ریز بود. سیب زمینی مرغ درشت. برای کتلت چه میکردیم؟ آخر خلالهای ناموزون و کج و معوجی رو ریختم توی روغن. بد نشد. قطعا خوب هم نشد.

روایتم از زندگی رو از دست دادم. این اون چیزیه که این روزها بده. یادم رفته چطور بودم و کی بودم. هر روز رو از نو میگذرونم بدون اینکه به یاد بیارم. نصفه شب بیدار شدم و تا صبح از درد زیستن به خودم پیچیدم. این چند سال به وفور حالم به همین بدی بوده. میدونم زندگی در لبه چه جای ترسناکی برای زیستن فراهم میکنه. میدونم و زندگیم همینه. هنوز نتونستم ازش در بیام. نتونستم روایت درستی از حیات رو پیدا کنم.

داستان به سادگی داستان زیستن ماست. من روایتگر افتضاحی شدم. کلمه هام کم شدن. نوشتنم بد شده و همین دقیقا روی زندگیم داره اثر میذاره. از پس نوشتن به هر بهانه ای بر نمیام و زندگی کردنم مختل شده. باید بنویسم. باید بد بنویسم اما بنویسم. باید بنویسم. دارم در این نوع زیستن از بین میرم. باید بنویسم.

Sunday, July 14, 2024

حرف‌های قبل از خواب

کاش یک شیوه‌ی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.

پله

بهش گفتم یه کاری کردم که اگر بفهمی احتمالا دوستیمون برای همیشه تموم میشه. چند لحظه قبلش گفته بود هر کسی یه مرز انسانی داره که از اون گذر نمی‌کنه. من فکر کرده بودم دارم از مرز انسانی عظیمی گذر میکنم. چندین دقیقه براش مقدمه چیدم. زمین و آسمون رو پیوند زدم و گفتم فلان کار رو ممکنه بکنم. گفت کارت مثل اونهاییه که بخاطر ویزا دکترا میخونن. انگار که بگیم به ساحت مقدس علم توهین میکنند. بیشتر که حرف زدیم، گفت نه حتی. کارت مثل اونهاییه که حتی رشته رو دوست هم دارند. 
یه مقدار از تنش شدیدم کم شد.
از تنش شدید اینجای زندگی خسته ام. خسته به معنی اینکه هر کاری میتونم انجام بدم که فقط این تنش متوقف بشه.  «بعد جایی هست که درد متوقف میشه.» رسیدم به اونجا. مشکل اینه درد که به اینجا میرسه، یعنی آدم در موقعیت تصمیم گرفتنه. یا اوج بگیره یا سقوط کنه. مسیر، دیگه به پایان میرسه. 
چند روز پیش با چاقو دستم رو بریدم. روز سختی بود. اونقدر که فکر میکردم درد نداشت و این خیلی بد بود. امتحان کردم و دیدم بدنم حس دردش رو نسبت به حالت عادی از دست داده. شب از خونه زدم بیرون که راه برم. منگ منگ بودم. به سر کوچه نرسیده از نفس افتاده بودم. باز رفتم تا سینما. یه بلیط گرفتم که «اینساید آوت» رو پخش میکرد. نمی‌دونم با چه عقلی فکر کردم انگلیسی خواهد بود. نبود. کارتون کودک. به زبان ترکی. وسطش زدم بیرون و دوباره گریه کردم. قبل از رسیدن به سینما گریه کرده بودم. توی سیاهی سالن گریه کرده بودم. هوا دم داشت. ماشین‌ها رد میشدن و دایم یک صدا توی سرم می‌گفت «بپر». یک صدای دیگه میگفت دختر جان این حد حال بد طبیعی نیست. لطفا برو دکتر. تو واقعا نیاز به کمک حرفه‌ای داری و صدای اول می‌گفت بعد از کجا معلوم همه قرص‌ها رو دوباره یک‌دفعه نخوری؟ آشوب خالص.
می‌دونم که «می‌خوام» چکار کنم اما خسته‌ام. واقعا خسته. دلم تصمیم گیری، برنامه ریزی، اجرا و نتیجه نمی‌خواد. دلم تنش نمی‌خواد و زندگی به دلخواه من نیست. زندگی یک چیز کشدار معمولی و گاهی سخته. من توی گاهی گیر کردم. بدجور گیر کردم.
از دست خیلی از آدمها دلخورم. حس بدیه. حل کردن مشکلات خیلی سخته انگار. گاهی فکر میکنم من چرا یه مهارت‌هایی رو هنوز یاد نگرفتم؟ یاد نگرفتم مشکلم رو حل کنم. 
شاید حل بشه. نمی‌دونم. هیچ وقت بخاطر جونم نترسیده بودم. این هفته ترسیدم. فردا یکشنبه است و هفته از نو شروع میشه. جهنم هم محدود در زمانه. و این خوبه.
یکی از این دو مسیر رو خواهم رفت. زندگی فعلی تموم شده.

Wednesday, July 10, 2024

قیچی

بزرگترین ناتوانی‌‌ام که هنوز نتونستم بهش غلبه کنم، کنترل کردن حس خشم، غم و ناتوانی‌ام در محدوده‌ی مرزهای تنمه. فضای خونه کاملا تحت اختیار منه و این وقتها انگار کل دنیا لبریز از احساساتی میشه که نمی‌تونم کنترلشون کنم. انگار که وسط دریای طوفانی باشم و موج موج احساس بیاد. بدترین حالتش وقتیه که چند روز طول می‌کشه تا خودم رو کنترل کنم.
به جز من، این دوتا گربه به شدت تحت تأثیر خلق و خوی من قرار دارند. این وقتها به شدت اذیت میشن و به هم می‌ریزن. بیشتر از معمول معده‌شون به هم می‌ریزه. دعوا می‌کنند و به دعوت به بازی توجهی نمی‌کنند. آب خوردن و غذا خوردنشون حتی خراب میشه. خجالتی که از این دوتا میکشم به شدت روی شونه هام سنگینی می‌کنه.
آماده شده بودم که بخوابم که یه صدای بلند -حتی میشه گفت مهیب- بلند شد. بچه در چند شماره خودش رو رسوند به تخت. قلبش آنقدر تند میزد و جوری ترسیده بود که نمی‌تونستم ثابت بغلش کنم. آرومتر که شد رفتم دیدم پارچ آب رو از روی میز کار پرت کرده و پودر شده. تکه‌های بزرگ رو برداشتم. روی مابقی پارچه انداختم تا فردا جارو بزنم. بچه هم کمی آروم گرفت. انگار میترسید دعواش کنم. بار دوم بود که چیزی می‌انداخت. دو بار در نه سال. می‌دونم اهل خرابکاری نیست. بچکم.
کاش اما خودم امروز فرصت شکوندن داشتم. روز خشم بود. روز قبول کردن اینکه یکی از نخ‌های زندگیم که نازک شده بود، برای همیشه پاره شده. سخته. هم سخت هم ناگزیر. حتی میدونستم که رخ داده اما اینطور دیدنش سرشا‌ر از خشمم کرد.
تقریبا هیچ چیز از این هویت کسی که یازده فصل پیش پاش رو توی این شهر گذاشت در من نمونده. به جز اینکه هنوز بلد نیستم وقتی وسط دریای احساسی می‌افتم، چطور مدیریتش کنم. 
عجیبه که ساده‌تر نمیشه. عجیبه که عادت نمیکنم.

Tuesday, June 11, 2024

خالی کردن ذهن

1- این چند روز یک جمله خیلی قشنگی شنیدم و آن هم اینکه  زندگی ما شبیه چیزی که رویایش را در سر میپرورانیم نخواهد شد. بلکه شبیه کف تحمل ما خواهد شد.
2- کف تحمل. نه سقف خواسته.
3- ما هزینه ی کف تحملمان را پرداخت میکنیم مگر اینکه پرنسس خانواده باشیم و شخص دیگری مسئول بالا آوردن این کف بر روی شانه هایش باشد. دید تقریبا محدود من تا اینجای زندگی نشانم داده تعداد ما که دلمان میخواهد پرنسس باشیم یا توهمش را داریم، خیلی خیلی بیشتر از پرنسس های واقعی دنیاست. همین یک جور سرخوردگی عجیب جمعی برایمان آورده. 
4- من از تپل بودن وزنم بیشتر است. تقریبا مایل به چاقم. کف تحمل بین اینکه درست غذا بخور و ورزش کن یا همین بدن را تحمل کن، تاب میخورد. زندگی هم که مکث کردن ندارد. خود مکث کردن، یک جور رای دادن به سمت همین بدن را تحمل کن است برای من.
5- رسیدیم به پایان سال تحصیلی دانشگاه ها. آقای راجر فدرر و دیگر عزیزان از طرف دانشگاه های مختلف دنیا مشغول ایراد سخنرانی در مراسم فارغ التحصیلی هستند. پیشنهاد میکنم اگر وقت دارید، گشتی در یوتیوب بزنید و حرفهای رد و بدل شده در این مراسم را گوش کنید.
6- زندگی بزرگسالی میتواند تبدیل به چیزی کسل کننده، روزمره و پر از قیمت هویج و سیب زمینی شود اگر حواسمان نباشد.
7- زندگی ما شبیه حداقل استانداردی که برای زندگی قائلیم و هزینه اش را می پردازیم است. 
8- دقیقا آنجایی که میگوییم خب از این کمتر دیگه نه!
9- حداقل استانداردی که میپذیریم و حاضر به پرداخت هزینه اش هستیم.
10- نصیحت بکنم؟ تا اینجا اومدیم دیگه این اجازه رو بهم بدین: سعی کنین زندگیتون رو از افرادی که حداقل استاندارد شما حداکثر آرزوشونه، خالی کنین. این آدمها در دراز مدت سم زندگی هستند.

Sunday, May 26, 2024

ای خاک تو با او مهربان باش

دخترهام روی تخت امشب کنارم خوابیدن و آخ که یک گربه امشب مادرش نیست.

Friday, May 17, 2024

./.

 از این همه گریه کردن خسته ام.

پایان

باید براش جواب بنویسم و هیچ چیزی از دردناکیش کم نمیکنه.

Wednesday, May 15, 2024

نفرین ماه

بدن در یک احساس درد شدید فرو رفته. امروز بسته دوم مسکن هم تموم شد. پی‌ام‌اس به مناطق عجیبی از بدن می‌زنه. این دفعه استخوان‌هام درد می‌کرد. استخوان ساعد. استخوان ران. قفسه سینه. درد توی استخوان حرکت می‌کرد. گاهی به مفصل هم می‌زنه. ماه پیش حتی باز کردن و بستن شیر آب یا دست گرفتن لیوان برام دردآور بود. انگشت‌ها به شدت درد می‌کردند. معده هم درد می‌کنه. غذا خوردن به شدت دشوار شده.
این نوشته هیچ اعتباری، هیچ ارزشی نداره. نمی‌تونم بخوابم. درد کلافه‌ام کرده. سرما بدجور اذیتم می‌کنه و هم لباس پوشیدم هم زیر دو لایه پتو رفتم و هنوز به دمای خوبی نرسیدم. شهر سرده اما نه آنقدر. کلافه ام. هنوز شش روز از دوره‌ی این ماه مونده.
دلسردم. نمی‌دونم کار هورمون‌هاست یا مغز اینطور فکر می‌کنه. عمیقأ دلسردم و گرم هم نمیشم.

Monday, May 13, 2024

گفتن ادا برای سلامتی روان خوبه

گربه‌ها محل خوابشون رو عوض کردن و دچار سندرم تخت خواب خالی شدم.

Tuesday, May 7, 2024

افتخار

کم خوابیدم دوباره.
یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه سال غروبهای زیبایی داره اما طلوع رو فقط از روی شیشه های ساختمون های روبروم میبینم. تازه اون هم نه همیشه. امروز از اون روزهای نه بد اخلاق نه خوش اخلاق بود. قهوه درست کردم بدون اینکه یادم بیاد چرا عادتش رو هنوز دارم. کتابم رو - یکی از ده کتاب نصفه نیمه پراکنده تو خونه- دست گرفتم و لباس پوشیدم که برم حیاط. هوا هنوز سرده. اونقدر که یه تنپوش بافتنی تنم کنم. 
صبح، ساعت هفت، وقت «گونایدین» آدمهاست. مهم فقط کلامش نیست. آدمها قبل از هشت صبح شدیدا مهربونتر هستند. آرومند. کم نخوتند. یه آقای پیری داشت توی حیاط سگش رو میچرخوند. «گونایدین». نشستم توی آلاچیق و بعد یه خانوم پیر اومد. با یه تراول ماگ سدری و پوششی شبیه من. لباس تیره، تن پوش بافتنی. لخ لخ کنان. «گونایدین». نشست آلاچیق کناری و شروع کرد سیگار کشیدن. سعی کرده بود چیزی بیشتر بگه. سعی کرده بودم سریع سرم رو پایین بندازم توی کتاب که مشخص نشه نمیفهمم چی میگه. هنوز اولین واکنشم به هر حرف آدمها اینه که من ترکی نمیفهمم. بیشتر اوقات از تنبلیمه. مخصوصا هفت صبح.
آقای پیر چند دقیقه بعد با سگش رفتند. خانم پیر اما یکساعتی نشست. موبایل  دستش نبود اما سیگار زیاد کشید. نگاه های زیر چشمیش هم پر از تعجب بود. من به چشمش چطور اومدم؟ زن تقریبا میانسالی که صبح اول وقت از خونه و احتمالا مسئولیت هاش در رفته که چند دقیقه برای خودش باشه؟ لخ لخ کنان رفت و برای هم آرزوی روز خوش نکردیم.
صبح ها، قبل از اولین کلمه، مغزم برای خودش می چرخه و جاهای عجیبی سر میزنه. امروز یاد یکی از عمه ها افتاده بودم. بالا بلند و باریک و زیبا. اولین و تنها کسی بود که گفت قاجارها خانواده با اصل و نسبی بودند. در تایید حرفش هم گفته بود دویست سال پادشاهی کردند. انگار که چی از این مهم تر؟ صبح داشتم به حرفش در مورد قاجارها فکر میکردم. به اصل و نسب که چقدر براش مهم بود. به تعریفش از استخوون داری. زن عجیبی بود و میدونم هنوز هم هست. هیچ وقت خودش رو از تک و تا ننداخت با اینکه میدونستیم چقدر از تک و تا افتاده. از همه در خانواده بهتر حافظ میخوند. خوش سلیقه بود و آدم حسابی. زبونش هم مار داشت. نیش نه. قشنگ مار داشت. حیف اونقدر که باید وقت نشد بشناسمشون. حیف انقدر گذرا باهاشون زندگی کردم و اون مکالمه بینمون تقریبا هرگز شکل نگرفت.
انگار فقط از کنار هم گذشته باشیم. به هم به وقتش گفته باشیم صبحت بخیر و بعد قبل از اینکه کلمات عمیق بشن، یکی سرش رو فرو کرده باشه توی کتابش و دیگری سیگارش رو آتش زده باشه.

Wednesday, May 1, 2024

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟

جامدادی

 بچه ها معماری خونده بودن. من که باهاشون آشنا شدم یکی دو سال آخر ارشدشون بود یا یکی دو سال بود مدرکشون رو گرفته بودند. جمع عجیب و باهوشی ساخته بودند. من، هفده سالم بود. نه تا سیزده سال کوچکتر. یک عصری، وقتی فکر میکردم دیگه هیچ چیزی درست نمیشه و هیچ وقت از پس کارها بر نمیام و زندگی درست نخواهد شد، ر گفت بیا نقاشی بکشیم. یک خط من، یک خط تو. خط های من نامطمئن و کج و منقطع بود. بهم گفت خطوطت رو صاف بکش. توی طرحی که کشیدیم، یک جا، عمق رو به نقاشی وارد کرد. کاری که ندیده بودم. بلد نبودم. هنوز هم بهش فکر میکنم که چطور بلد بود چطور خلق کنه. ر بعدها هم بارها بهم کمک کرد. من روی ایده های اون بزرگ شدم.

یک بار سه تایی رفتیم پارک لاله. ر طبق همیشه تخته شاسی و مغز گرافیتش رو همراهش داشت. من رو کشید. من هم کشیدمش. به چشمها که رسیدم بلد نبودم و براش توی نقاشی عینک زدم. من رو عالی کشید. دوبار، دو نفر من رو رسم کردن . یک بار همان هفده سالگی جادویی بود. زندگیم رو اگر از وسط خط زمان تا بزنی، از این روز بارونی استانبول شاید بیفتم دقیقا به همون روز آفتابی یا شاید کمی اینور اونورتر.


Monday, April 22, 2024

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به اون زمان که فاصله ام تا رسیدن انقدر زیاد نبود. خوشحالی، خوشحالی خالص، تا صبح چرخید برای خودش و چرخوند من رو. همراه یکی از آدمهایی بودم که اون سالها خیلی دوستش داشتم و ارتباطمون قطع شد. یه دختر محجوب با خنده های پررنگ. بیدار شدم و دنبال اسمش گشتم و دیدم همون کشوریه که چند سال پیش رفته. مشغول همون مسیر. با چشمهایی با برق بیشتر.

دلم میخواد فکر کنم بعد از این همه دیر شدن هنوز میشه. آدمیزاده دیگه. زندگیش ممکنه فردا تموم بشه و ممکنه سالها ادامه پیدا کنه. آدمیزاده دیگه. گاهی رویاهاش از خودش سمج ترند.

Friday, April 19, 2024

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم رو به استانبول برسونم که بخش دوم سفرم رو انجام بدم و به موقع برگردم سر کار/ درس/ زندگی؟ مسیرها رو با هم بررسی کرده بودیم. این وسط یکبار ایران حمله کرده و یکبار اسرائیل. فرودگاه ها دوبار بسته شده. صبح تنها کسی که استوری گذاشته بود، از برگشت پروازش از فراز اصفهان به دوبی بود. 

جهان عوض شده.

دلم میخواد به جای این چیزها از شیرجه زدن بچه برای مدادرنگی هایی که براش پرت میکنم بنویسم. عاشق اینه براش ده دوازده یا بیشتر مداد رنگی پرت کنم و دمش رو با شوق تکون میده. بازی مخصوص خودشه. خواهرش با چوب بستنی بازی میکنه که به یه نخ قرمز بستم. دلم میخواد این تضاد از این بهار رو به یاد بسپارم. از بهاری که هیچ مشخص نبود دنیا ختم به چی میشه.

Thursday, April 11, 2024

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نبود. گفتم نمیدونم فصل چطوری میگذره. گذر بهار و پاییز و تابستون رو نمیفهمم. خیلی وقته نمیفهمم. ارتباطم با جهان مخدوش شده. 

این بهار، توی شهر راه میرم و هر درخت جدیدی که میبینم رو روی برگش، روی تنه اش یا گلش دست میکشم. برگهای نورس. جوانه های کوچک. گلهای شاداب. یازده سال گذشته. امسال بهار بدون شک فرا رسیده.

Friday, April 5, 2024

.

گفتم دختر جون، تو که اینطور از دل و جون معتقدی، یادته بزرگترین گناه در اسلام چیه؟ گفت ناامیدی؟ گفتم ناامیدی.

Thursday, March 28, 2024

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادتیم موندم. فراموش کردم حرکت کردن اول از قصد میاد. از میل. که نیت کردن اصل زیربنایی جهانه. اول بخواه، بعد حرکت کن. برای من، توی تمام این کوبیدن ها و هرس کردن ها، یک جا خواستن متوقف شده. مشکل اینه آرزو کردن رو متوقف کردم. مثل هر چیز، شمشیری دو لبه شده: روی مثبت، حاصلش وجود غنای لذت بخشی در زندگی، روی منفی، حاصلش ثبات پیدا کردن در همه چیز. در ضعف و در قدرت.

حالا که همه چیز زندگی خوبه، قراره دوباره آرزو کنم. که دوباره حرکت کنم. میدونم این گام امسال میشه.

Monday, March 25, 2024

خونه

به دختر گفته بودم اگر بچه‌هام تو رو از من بیشتر دوست داشته باشند پایان دوستی‌مون خواهد بود. خندیده بود جوری که انگار چه شوخی بامزه‌ای کردم. شوخی نکرده بودم. صبح که بیدار شدم یکی از دخترها یک طرف بالشت خوابیده بود و یکی طرف دوم. دختر رو صدا کردم که فلانی دوستی‌مون پابرجاست.
حالا چند روزی - به زودی چند هفته‌ای- شده که دخترها اعتصاب کردند برای من. پیشم نمیان. بازی می‌کنند که قبلا نمی‌کردند، تشویقی می‌خورند ولی پیش من نمی‌خوابند. هر دوتا، وقتی تنها خوابند کابوس می‌بینند. گاهی صدای ناله‌ی در خواب یکیشون بلند میشه. من به عادتم از اینور که هستم صدا میزنم که مامان جان، من اینجام‌‌. بعد آروم میشن. هنوز اما پیش من نمی‌خوابند. نمی‌فهمم چکار کردم من. قهر کردند. و قهر بدجور روی قلب رو خنج میندازه.

Sunday, March 17, 2024

کندی میکر

داشتیم صحبت می‌کردیم که پرنده‌ی اول از بالای خونه رد شد. شبیه درنا بود. چند لحظه بعد دومی و بعد تا دهمی. دوربین رو چرخوندم سمت پنجره که ببین. یک فوج کامل پرنده از روی دریای مرمره رد شد. از بالای خونه گذشت و رفت سمت شمال. انگار جوابمون در مورد اینکه وقت معجزه رسیده یا نه رو گرفته باشیم.
 دوتایی سکوت کردیم. 

Thursday, February 22, 2024

واکاوی

سومین زمستان استانبول. سرمای هوا شکسته. به شدت شکسته. از برف وحشتناک سال اول و تعطیلی شهر، به زمستان ترسیده و وحشت زده ی سال پیش به امسال رسیدم. زندگی روال گرفته. چیزی که نبود. 
اثر سن، استفاده زیاد از موبایل، عدم ارتباط با آدمها یا بخاطر از سر گذروندن یک دوره اضطراب نسبتا بی پایان، روی حافظه و قدرت فکر کردن و انتخاب کلمه و همه چیزم به شدت مخرب بوده. خودم متوجه هستم جملاتم به زیبایی سابق نیستند. دم دستی ترین کلمات رو انتخاب میکنم و جملات سخت رو متوجه نمیشم. گاهی باید دو یا سه دور بخونم. گاهی رها میکنم. انگار از خلایی عظیم گذر کردم و خلا لمسم کرده و خلا تسخیرم کرده. چیزی رو از دست دادم. اون تند و تیزی و چابکی سابق رو. 
آرومم اما.
ناامیدی، پوچی، اشتیاق فراوان به مرگ درونم بدجور ریشه کرده اما آرومم. چند شنبه ی پیش، تمام روز گریه کردم. شبیه وقتی هیچ چیزی نیست سر پا نگهت داره و سعی میکنی از صورت انسانی به مایع تبدیل بشی. فکر کردم تنها چیزی که نجاتم میده کوهستانه. نداشتن کوهستان، دور بودن از کوهستان داشت تمام وجودم رو خنج میکشید. دو شب بعد، جایی از جهان بودم که بهش میگم خونه. میون بوران و برف و کوهستان، فکر کردم من هرگز خودم رو نبخشیدم. بعد از تمام این سالها هیچ وقت خودم رو نبخشیدم. هر روز و هر گام مشغول تنبیه خودم هستم برای رها کردن تمام انتخابهای زندگیم. رها کردنی که در نهایت منجر شده زندگی به پیش بره، اما جلاد درون وجودم هر روز انگار مشغول تنبیه کردن منه. یک بخش دیگه هم هنوز مشغول مویه است. جلاد رو میشناختم اما توی کوه بعد از سالها صدای مویه توی گوشم پیچید که همزمان هنوز داغدارم. 
سومین بهار استانبول نزدیکه.
باید بیشتر بنویسم.

Tuesday, February 13, 2024

.

نگاه می‌کنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟

Friday, January 26, 2024

لاله‌های واژگون

گفت یه دختر ده ساله هم هست که کفش میخواد. فقط یه کم افسردگی داره و گفته برام سیاه بخرید. خوشمزگیم گل کرد و دانای کل احمق‌ام بالا زد و پرسیدم کلاس چندمه؟ گفت باید چهارم بود. باباش چند ماه پیش خواهر بزرگش رو کشت و حالا زندانه و پول ندارن بچه‌ها رو مدرسه بفرستند.

خبر رو کامل یادم بود. با جزئیات تمام خونده بودم. اسم شهر رو اما یادم نبود. توی نقشه که پیداش کردم، آخرین شهر قبل از مرز بود. دور دور. محروم محروم. 
تو سرم یه ارکستر به چه بزرگی ساز کوبه‌ای می‌زنه. اندوه یه بچه‌ی ده ساله چقدر می‌تونه عظیم باشه؟

Monday, January 15, 2024

جزیره میداند

 خوابت را دیدم و توی خوابم داشتی میرفتی. یک راهرو، یک فرودگاه و یک عالمه جاده ی زمستانی پیچاپیچ. تمام روز زهرمار بودم. ته ذهنم یادم بود و انگار که یادم نبود. نه دلم حرف زدن میخواست نه چیزی. زهر به جانم ریخته بود. زهر مانده بود.

رسیده بودیم به سوریه. وسط این همه جغرافیا، سوریه. یک اتوبوس از جلوی چشممان رد شده بود که مقصدش خیابان تهران بود که نام خیابانی بود در شهر نمیدانم کجای آن کشور. نفهمیده بودیم چطور اشتباه پیچیده ایم و رسیدیم اینجا. فقط یک دفعه تابلوها با حروف عربی نوشته شده بودند و من از واکنشت ترسیده بودم. نگران مهر ویزا بودم توی پاسپورت تو و نگران تلخ شدنت. اصلا کشور چطور عوض شده بود؟ کدام جاده؟ کدام مسیر؟ کدام جا؟ سوار شدیم و برگشتیم. دوباره زمستان بود و تو داشتی میرفتی. 

کل روز تلخ بودم. آدم به چیزهایی عادت نمیکند. نه به بیداری دیدنش. نه به خواب دیدنش. به هیچ به هیچ به هیچ.

Sunday, January 14, 2024

امتداد

امشب اسم دخترهام رو می‌ذاشتم الف و افسان.

Thursday, January 11, 2024

سوپر مارکت کنار خونه اواخر اردیبهشت روی دستمالهاش تخفیف زده بود. من چند هفته ای بود داشتم کابینتها رو از مواد غذایی خالی میکردم چون به خودم گفته بودم مشخص نیست بمونم اینجا یا برگردم ایران. هیچی نمیدونستم. دستمالها رو که دیدم، گفتم اگر بخری یعنی میمونی اینجا. تصمیم بگیر. خریدم. یه بسته گنده ی سی و نمیدونم چندتایی. دیشب زنگ زدم شرکت اینترنت که بگم چرا انقدر این ماه فاکتور گرونی برام فرستادی. گفت چون قراردادت دو ساله بود. یا قرارداد تازه ببند یا زین پس همینه. قرارداد هم شش ماهه، یک سال و نیمه و یبشتر داریم. فکر کردم شش ماه کم خواهد بود. اما یک سال و نیم مناسبه. تا قدم بعدی حدودا همینقدر زمان مونده.
بعدها، زندگی که به سامون شد، میتونم به جوونها بگم من تصمیمات زندگیم رو بر مبنای فاکتورها و صورت حسابها و حراجی ها میگرفتم. 
تصمیمات زندگی این روزها شبیه نقطه های روی کاغذه. من فقط دارم سعی میکنم بین نقطه ها رو درست خط بکشم.

Sunday, January 7, 2024

در بهشت اکنون

 توی داستانها، وقتی در مورد آیین قربانی و آیین شفا و آیین روزه صحبت میکنه، چیزی رو ترسیم میکنه که من اگر بخوام به زبان خودم بگم شبیه عبور از جهنمیه که من ازش گذشتم. از چشم خودم نگاه میکنم نه از منظر دیگری. قطعا همیشه کسی هست که جانش از دست ما خونی تر از اونه که این رنج دیدنهای ما تطهیرش کنه. صبح اما به ابرها و طوفان که نگاه میکردم از ذهنم گذشت که حالا پاکم. رسیدم اول خط. 

چرا؟ چون من فرهنگم رو از نسلی به ارث بردم که براش از آتش گذشتن نماد پاک شدن بود. درد کشیدن نماد منزه شدن. که پیشینیانش میگفتن اگر به مدت کافی در جهنم بسوزی تمیز میشی و میری بهشت. از این سنت عمیق روانی که بگذریم، حالا فکر میکنم درد به تمامی تمیزم کرده.

کاش یاد بگیرم درد جلا دهنده نیست. کاش از این به بعد هم با خودم و هم با دیگران و هم با جهان مهربون تر باشم. تمام استخوانهام رو این چند وقت شکوندم. تمام وجودم رو ویران کردم و حالا که تموم شده، مطمئنم توانم خیلی کمتر از روز اوله. این غسل درد اگر به بار دوم بکشه ممکنه از پسش بر نیام.

کاش هرگز به جهنم برنگردم. کاش تموم شده باشه.

ایمان

امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...