Friday, August 16, 2024

جمعه

 بغض و سردرد که از حد گذشت،  گفتم اصلا به کتلت پناه میبرم. گوجه و پیاز رو قاطی کردم. سیب زمینی زدم. سویا و تخم مرغ و همه چیز رو با هم سرخ کردم.هر چقدر فکر کردم سیب زمینی کتلت چطور بود یادم نیومد. سیب زمینی قیمه ریز بود. سیب زمینی مرغ درشت. برای کتلت چه میکردیم؟ آخر خلالهای ناموزون و کج و معوجی رو ریختم توی روغن. بد نشد. قطعا خوب هم نشد.

روایتم از زندگی رو از دست دادم. این اون چیزیه که این روزها بده. یادم رفته چطور بودم و کی بودم. هر روز رو از نو میگذرونم بدون اینکه به یاد بیارم. نصفه شب بیدار شدم و تا صبح از درد زیستن به خودم پیچیدم. این چند سال به وفور حالم به همین بدی بوده. میدونم زندگی در لبه چه جای ترسناکی برای زیستن فراهم میکنه. میدونم و زندگیم همینه. هنوز نتونستم ازش در بیام. نتونستم روایت درستی از حیات رو پیدا کنم.

داستان به سادگی داستان زیستن ماست. من روایتگر افتضاحی شدم. کلمه هام کم شدن. نوشتنم بد شده و همین دقیقا روی زندگیم داره اثر میذاره. از پس نوشتن به هر بهانه ای بر نمیام و زندگی کردنم مختل شده. باید بنویسم. باید بد بنویسم اما بنویسم. باید بنویسم. دارم در این نوع زیستن از بین میرم. باید بنویسم.

No comments:

Post a Comment

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.