Wednesday, July 10, 2024

قیچی

بزرگترین ناتوانی‌‌ام که هنوز نتونستم بهش غلبه کنم، کنترل کردن حس خشم، غم و ناتوانی‌ام در محدوده‌ی مرزهای تنمه. فضای خونه کاملا تحت اختیار منه و این وقتها انگار کل دنیا لبریز از احساساتی میشه که نمی‌تونم کنترلشون کنم. انگار که وسط دریای طوفانی باشم و موج موج احساس بیاد. بدترین حالتش وقتیه که چند روز طول می‌کشه تا خودم رو کنترل کنم.
به جز من، این دوتا گربه به شدت تحت تأثیر خلق و خوی من قرار دارند. این وقتها به شدت اذیت میشن و به هم می‌ریزن. بیشتر از معمول معده‌شون به هم می‌ریزه. دعوا می‌کنند و به دعوت به بازی توجهی نمی‌کنند. آب خوردن و غذا خوردنشون حتی خراب میشه. خجالتی که از این دوتا میکشم به شدت روی شونه هام سنگینی می‌کنه.
آماده شده بودم که بخوابم که یه صدای بلند -حتی میشه گفت مهیب- بلند شد. بچه در چند شماره خودش رو رسوند به تخت. قلبش آنقدر تند میزد و جوری ترسیده بود که نمی‌تونستم ثابت بغلش کنم. آرومتر که شد رفتم دیدم پارچ آب رو از روی میز کار پرت کرده و پودر شده. تکه‌های بزرگ رو برداشتم. روی مابقی پارچه انداختم تا فردا جارو بزنم. بچه هم کمی آروم گرفت. انگار میترسید دعواش کنم. بار دوم بود که چیزی می‌انداخت. دو بار در نه سال. می‌دونم اهل خرابکاری نیست. بچکم.
کاش اما خودم امروز فرصت شکوندن داشتم. روز خشم بود. روز قبول کردن اینکه یکی از نخ‌های زندگیم که نازک شده بود، برای همیشه پاره شده. سخته. هم سخت هم ناگزیر. حتی میدونستم که رخ داده اما اینطور دیدنش سرشا‌ر از خشمم کرد.
تقریبا هیچ چیز از این هویت کسی که یازده فصل پیش پاش رو توی این شهر گذاشت در من نمونده. به جز اینکه هنوز بلد نیستم وقتی وسط دریای احساسی می‌افتم، چطور مدیریتش کنم. 
عجیبه که ساده‌تر نمیشه. عجیبه که عادت نمیکنم.

No comments:

Post a Comment

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.