Wednesday, September 11, 2024

دروازه‌ها و اینانا

حضور دختر توی زندگی‌ام، برای من عمیقا این چند ماه خوب بوده. کمک کرده خودم رو از فاصله ببینم. به من به چشم بزرگتر نگاه میکنه و همزمان از نظرش من کسی هستم مثل خودش. انگار خودمم، ده سال جوانتر. دختر چه شکلیه؟ به شدت شبیه به خود من. فقط با خمیرمایه ی متفاوت. من اگر خواهر کوچکتر تنی داشتم، گمونم شکل دختر میشد.
این چند ماه بیشتر به مشاهده‌ی دختر گذشته. عجیب‌ترین چیزی که در موردش دیدم، اینه که به شدت از اشتباه کردن میترسه. اشتباه براش مصادف با مرگه. تمام آزمون و خطاهایی که انسانهای دیگه توی زندگیشون میکنن و از نظرشون بخشی از زندگیه، از نظر اون ترسناک به نظر میاد. همه چیز. حتی اینکه یه رنگ جدید لباس بخره و بعد بفهمه بهش نمیاد. بابت چیزهایی که از نظر من معمولی هستند، دائم در استرسه. بعد وقتی باهاش صحبت میکنم، میبینم من چقدر  همینم اما در جنبه‌های دیگه‌ای از زندگی‌ام. طبیعیه وقتی تمام سالهای دهه بیست و اوایل سی رو مشغول آزمون و خطا بودم و هزارتا چیز امتحان کردم و توی اکثرش کسی نبوده در اطرافم که مسیر رو نشونم بده، یک عالمه نرسیدن و نشدن و خرابکاری داشته باشم اما طبیعی نیست که خودم رو بابت نشدن‌ها و نرسیدن‌ها و زمین خوردن‌ها اینطور به صلیب بکشم. با دختر که حرف میزنم، به خودم یادآوری میکنم ببین، کسی جایی از دنیا هست که به نظرش تجربه‌های تو آزمون و خطاست. این معنیش مرگ نیست. اتفاقا این بخشی از زندگیه.

دختر توی زندگی من واقعا نعمته. من صداش میکنم فسقلی. مشخصه هیچ وقت کسی لوسش نکرده. هیچ وقت کسی نازش رو نکشیده. همه همیشه توقع داشتن موفق و بزرگ و عاقل باشه. از اینکه پیش من کوچکتره، آرومه. اینکه میدونه هر وقت پیام میده با روی خوش جوابش رو میدم، حالش رو بهتر کرده. اینکه دغدغه‌هاش رو مسخره نمیکنم، سعی نمیکنم کوچک جلوه بدمشون، درد کشیدنش رو نقض نمیکنم، زندگیش رو زیر سوال نمی‌برم و بابت ارزش‌هاش دستش نمیندازم. اینکه بهش میگم سختی واقعیت داره و زندگیش سخت گذشته و شجاع بوده که تا اینجا رسیده. فقط دختر نمیدونه که هر چی بهش میگم، مخاطبش فقط خودش نیست. من خودم هم میشنوم.

گمونم بزرگترین شباهت ما نه ظاهرمون، که دید دینی ما به زندگیه. من عمیقا در برابر حیات مثل آیین دینی برخورد میکنم و از نظرم اشتباه معنی گناه داره. بلد نیستم خطا کنم. بلد نیستم ترمیمش کنم. بلد نیستم جبران کنم. بلد نیستم چیزی که خراب شده رو باید چه کنم. همینه بخشش از نظرم سخته. و چون به خدای قهر بیشتر از خدای مهر و آشتی معتقدم، زندگیم رو تبدیل به جهنم کردم که شاید بخشوده بشم.

جفتمون در واقع یه مهارت عظیم زندگی رو نداریم. من نگاهش میکنم و به چشمم میاد چه چیزهایی بلد نیستم. من نگاهش میکنم و فکر میکنم اینجا هم الکی داره سخت میگیره. من نگاهش میکنم و خودم رو بیشتر میفهمم. من نگاهش میکنم و کی میدونه؟ شاید منجر بشه صلیبم رو زمین بذارم و دیگه سمت جلجتا نرم.

No comments:

Post a Comment

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.