Wednesday, May 1, 2024

جامدادی

 بچه ها معماری خونده بودن. من که باهاشون آشنا شدم یکی دو سال آخر ارشدشون بود یا یکی دو سال بود مدرکشون رو گرفته بودند. جمع عجیب و باهوشی ساخته بودند. من، هفده سالم بود. نه تا سیزده سال کوچکتر. یک عصری، وقتی فکر میکردم دیگه هیچ چیزی درست نمیشه و هیچ وقت از پس کارها بر نمیام و زندگی درست نخواهد شد، ر گفت بیا نقاشی بکشیم. یک خط من، یک خط تو. خط های من نامطمئن و کج و منقطع بود. بهم گفت خطوطت رو صاف بکش. توی طرحی که کشیدیم، یک جا، عمق رو به نقاشی وارد کرد. کاری که ندیده بودم. بلد نبودم. هنوز هم بهش فکر میکنم که چطور بلد بود چطور خلق کنه. ر بعدها هم بارها بهم کمک کرد. من روی ایده های اون بزرگ شدم.

یک بار سه تایی رفتیم پارک لاله. ر طبق همیشه تخته شاسی و مغز گرافیتش رو همراهش داشت. من رو کشید. من هم کشیدمش. به چشمها که رسیدم بلد نبودم و براش توی نقاشی عینک زدم. من رو عالی کشید. دوبار، دو نفر من رو رسم کردن . یک بار همان هفده سالگی جادویی بود. زندگیم رو اگر از وسط خط زمان تا بزنی، از این روز بارونی استانبول شاید بیفتم دقیقا به همون روز آفتابی یا شاید کمی اینور اونورتر.


No comments:

Post a Comment

./.

 از این همه گریه کردن خسته ام.