Tuesday, May 7, 2024

افتخار

کم خوابیدم دوباره.
یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه سال غروبهای زیبایی داره اما طلوع رو فقط از روی شیشه های ساختمون های روبروم میبینم. تازه اون هم نه همیشه. امروز از اون روزهای نه بد اخلاق نه خوش اخلاق بود. قهوه درست کردم بدون اینکه یادم بیاد چرا عادتش رو هنوز دارم. کتابم رو - یکی از ده کتاب نصفه نیمه پراکنده تو خونه- دست گرفتم و لباس پوشیدم که برم حیاط. هوا هنوز سرده. اونقدر که یه تنپوش بافتنی تنم کنم. 
صبح، ساعت هفت، وقت «گونایدین» آدمهاست. مهم فقط کلامش نیست. آدمها قبل از هشت صبح شدیدا مهربونتر هستند. آرومند. کم نخوتند. یه آقای پیری داشت توی حیاط سگش رو میچرخوند. «گونایدین». نشستم توی آلاچیق و بعد یه خانوم پیر اومد. با یه تراول ماگ سدری و پوششی شبیه من. لباس تیره، تن پوش بافتنی. لخ لخ کنان. «گونایدین». نشست آلاچیق کناری و شروع کرد سیگار کشیدن. سعی کرده بود چیزی بیشتر بگه. سعی کرده بودم سریع سرم رو پایین بندازم توی کتاب که مشخص نشه نمیفهمم چی میگه. هنوز اولین واکنشم به هر حرف آدمها اینه که من ترکی نمیفهمم. بیشتر اوقات از تنبلیمه. مخصوصا هفت صبح.
آقای پیر چند دقیقه بعد با سگش رفتند. خانم پیر اما یکساعتی نشست. موبایل  دستش نبود اما سیگار زیاد کشید. نگاه های زیر چشمیش هم پر از تعجب بود. من به چشمش چطور اومدم؟ زن تقریبا میانسالی که صبح اول وقت از خونه و احتمالا مسئولیت هاش در رفته که چند دقیقه برای خودش باشه؟ لخ لخ کنان رفت و برای هم آرزوی روز خوش نکردیم.
صبح ها، قبل از اولین کلمه، مغزم برای خودش می چرخه و جاهای عجیبی سر میزنه. امروز یاد یکی از عمه ها افتاده بودم. بالا بلند و باریک و زیبا. اولین و تنها کسی بود که گفت قاجارها خانواده با اصل و نسبی بودند. در تایید حرفش هم گفته بود دویست سال پادشاهی کردند. انگار که چی از این مهم تر؟ صبح داشتم به حرفش در مورد قاجارها فکر میکردم. به اصل و نسب که چقدر براش مهم بود. به تعریفش از استخوون داری. زن عجیبی بود و میدونم هنوز هم هست. هیچ وقت خودش رو از تک و تا ننداخت با اینکه میدونستیم چقدر از تک و تا افتاده. از همه در خانواده بهتر حافظ میخوند. خوش سلیقه بود و آدم حسابی. زبونش هم مار داشت. نیش نه. قشنگ مار داشت. حیف اونقدر که باید وقت نشد بشناسمشون. حیف انقدر گذرا باهاشون زندگی کردم و اون مکالمه بینمون تقریبا هرگز شکل نگرفت.
انگار فقط از کنار هم گذشته باشیم. به هم به وقتش گفته باشیم صبحت بخیر و بعد قبل از اینکه کلمات عمیق بشن، یکی سرش رو فرو کرده باشه توی کتابش و دیگری سیگارش رو آتش زده باشه.

No comments:

Post a Comment

./.

 از این همه گریه کردن خسته ام.