Thursday, March 31, 2022
جا مانده
Tuesday, March 29, 2022
.
به گمون من آدم باید با خودش سختگیر باشه. وقتی چیزکی از چیزی میدونه و وقتی کمی با مساله ای قاطی شده به خودش نگه در فلان چیز صاحب نظرم. صاحب حرفم. به گمونم بلای شدید دوران ما احاطه شدنمون در بین آدمهاییه که بدون فهمیدن مفهومی جامه ی اون چیز رو تن میکنند. این بزرگترین شباهت عشق و کاره.
Friday, March 25, 2022
کاش زمستان نرود. آنقدر سریع نرود.
Wednesday, March 23, 2022
.
از عادت گره زدن اتفاقات به بو، موسیقی و لمس خوشحالم. هدفون رو میذارم توی گوشم. میرم توی آرشیو ساوند کلاود و به سالهای قبل میرسم و یکبار دیگه تمام اون لحظات رو زندگی میکنم. هیچ وقت نمیفهمم چی میشه که یک لحظه ی خاص به یک محرک بیرونی گره میخوره. از تحریک شدن و بالا اومدن دوباره ی اون دقیقه ها اما، حالا بعد از زمان کافی میتونم لبخند بزنم و این چه قشنگه.
Tuesday, March 22, 2022
به راه بادیه
Sunday, March 20, 2022
آخر قرن
قرنی که گذشت انفجار بیروت را داشت. و یادآوری های بیشماری که فرصت دوست داشتن مغتنم تر از آن است که هدر برود. خوب شد زنده بودیم. خوب شد زندگی کردیم. خوب شد.
Saturday, March 19, 2022
آخر قرن
رویای زیستن در میان زمین و بهشت و
1
اردیبهشت سال 98 از نمایشگاه چند جلدی کتاب گرفتم که همانطور دست نخورده در نوبت خواندن ماندند. بعضیهایشان هم وقت آمدن رفتند توی چمدان و الان گوشهی اتاقند. تقریبا همهی کتابها را از روی اسم نویسندههایشان گرفته بودم و نسبت به موضوع هیچکدام از کتابها شناختی نداشتم. یکیشان زندگینامه رابرت جانسون بود. یونگین عزیزی که همین سه سال پیش فوت کرد. سه تا از کتابهاش از اصلیترین و عجیبترین کتابهایی بوده که خواندهام. مرد، متخصص زیستن بین جهان مُثُل و کهنالگو و جهان واقعی و سفید دستهاست. تمام کتابهاش در مورد اهمیت زیستن هر چیزی در جای خودش و به تمامی است. زن. مرد. ما. خلاصه که اسمش کافی بود که کتاب را بخرم. بعد باید منتظر زمان مناسب میشدم. که شد همین چند روز پیش.
2
جانسون در ابتدای کتاب از تصادفی در یازده سالگیاش میگوید که چطور منجر شد یک پایش را برای همیشه از دست بدهد. زخمی که آن قدر واقعی بود که برای همیشه او را متمایز کند و داغ بزند و از طرف دیگر آنقدر عمیق نبود (یک پا سالم ماند) که او را از ادامهی زندگی بازدارد. در همان ابتدای کتاب میگوید که چطور در جلسات تراپی یکبار بهش گفتهاند اگر آن زخم آنطور رخ نمیداده، بعدها احتمالا با روان رنجوری مواجه میشده.
3
کتف راستم تق تق میکند. یاد یازده سالگی خودم میافتم. سقوط اما زخم سطحی. پارگی روان در سالهای بعد.
4
جانسون در زوریخ که در موسسه یونگ در حال آموزش بوده، خوابی میبیند. خوابش در سالهای بعد ادامه پیدا میکند و یکی از بزرگترین و مهمترین رویاهاش میشود. من در بیست و سه سالگی خوابی دیدم. دهان سیاه بزرگی که بدون پیکر از وسط دریا بالا آمد انگار که دهان یک نهنگ غول پیکر باشد و گشوده شد در آن حفرهی بیانتها، چیزها بلعیده شدند. خوابهای زیادیام را فراموش کردهام. این چندتای وحشتناک را هرگز. بعد از این خواب بود که زمان را گم کردم. بعد از این خواب بود که بلعیده شدم.
5
در تعبیر خوابش یونگ بهش گفته بود هرگز تلاش نکن به جمعی ملحق شوی. براش سخت بوده اما انجام داده. هر بار که سعی کرده در جمعی باشد و علمداری کند، در کمترین زمان ممکن احساس کرده که چطور از خودش مضحکه ساخته. آدمی بوده که در اجتماع در نمیآمده.
6
من آدم رقابتی نیستم. معاشرت با آدمها را طبق ضوابط خاصی دوست دارم. مطمئنم علاقهام به نوشتن مستمر وبلاگ از سوت و کور شدن این سالهای وبلاگستان برمیخیزد. ترسم - ترس خیلی بزرگم - تبدیل شدن به شخصیت کاریکاتور شدهای است که دو تا از وبلاگنویسان سابق بهش مبتلا شدهاند. هر دو درونگرا. هر دو با قلم قوی. هر دو جوری محو در لذت مخاطب داشتن شدهاند که صفحاتشان و له له زدنشان برای مخاطب مشمئز کننده شده.
7
توییتر را چند ماه پیش بستم. هر دو هفته یا سه هفته یکبار بازش میکردم که آرشیو نپرد. در نهایت دو روز دیر کردم و پرید. دوباره ساختمش. حالا خلوتترین سوشیال مدیای عمرم شده. همان آی دی. بیصدا.
8
سرزمین آدمهایی مثل من کجاست؟ آدمهای آدمهایی مثل من کجا هستند؟
9
جانسون پاسخ این سوال را در هند پیدا کرده. در پنجاه و یک سالگی راهی هند شده و بعد این رفت و برگشتها به سنت هر سالهاش تبدیل شده. قبلتر هم ده سالی مشغول گشت و گذار و سکونت در صومعه بوده. قبلتر جلسات مداوم تراپی داشته. عجیبترین و جذابترین بخشش برای من این است که ارتباطش با آدم ها همیشه یک به یک بوده. هیچ وقت در گروه خودش را قرار نمیداده. یکی از جمع حتی سهتایی نمیشده. این جواب شاید برای مردی از قرن بیستم جامعهی سرعتی و رقابتی و برونگرای آمریکا مناسب باشد اما برای زن خاورمیانهای قرن بیست و یکم در اواخر کرونا چطور؟
10
جانسون در یکی از کتابهاش مفهومی را معرفی میکند که در موردش توضیح زیادی نمیدهد. سر به مهر نگهش میدارد و میگوید زن ها متوجه این مفهوم میشوند و نمیگوید خود اصل مفهوم چیست. دو سه هفته پیش توی خواب جواب این سوال را پیدا کردم. خیلی عجیب بود که حدود دوازده سال سوالی درون مغزت لول بخورد و بعد به جواب برسی و بیدار بشوی و یادت نباشد. اما هر چیزی که بود بدجور ترغیبم کرد که گوشهی خلوتم را بیشتر محترم بشمارم. آدمها را دورتر نگه دارم. کمی عقبتر بایستم. مفهومی بود در مورد اهمیت دنیای درون. چقدر اهمیت؟ یادم نیست. دقیقا چه؟ هیچ یادم نیست. ته خوابم اما کسی میخندید.
11
در اواخر کتاب، جانسون از مفهوم بالا صحبت میکند. بالا به عنوان مفهومی که در قرون میانی که انسانها آنقدر درگیر زمین - پایین - بودند محترم شمرده میشد. همه چیز را انسانها از پایین به دست می آوردند. برای همه چیز به پایین متکی بودند. برای همین بالا مقدس شد. کلیساها و بناها رو به بالا کشیده شدند. شهرها بعدتر پر از ساختمانهای رو به بالا شد. هرم قدرت رو به بالا کشیده شد. حالا، همه چیز برعکس شده. انسانها به قدر کافی با بالا در ارتباط هستند و برای همین تشنهی پایین اند. همین منجر به با اهمیت شمردن چیزهای عتیقه میشود. همین انسان را ترغیب میکند شلوار لی پاره شده بپوشد انگار که قدیمی باشد. حالا انسان در تلاش برای نگریستن به پایین است. مفهوم توی خوابم چه بود؟ چیزی در مورد خیلی پایین. خیلی خیلی پایین. آخ که عین کلمات یادم نیست.
12
دیشب دوباره خواب دیدم. خواب یکی از المانهای آشنا و همیشگی. بعد برخلاف همیشه که اتفاقی میافتاد اینبار یک صدا مخاطب قرارم داد که ببین فلانی تو که حالا باید تصمیم بگیری کدام سمتی بچرخی. این کار را بکن. بیدار که شدم خندیدم که چه عجیب. برای بار اول آن شکیبایی غریب توی خوابها که صبورانه پیامش را در هزاران شکل و نماد میپیچید انگار دیده بود من متوجه حرفش نخواهم شد. مستقیم حرف زد. هرگز اینطور نشده بود. حتی گشوده شدن آن دهان بزرگ هم این قدر مستقیم نبود.
13
دراز میکشم. نسبتا بیحرکت. چند لحظه طول میکشد که جای مناسب دستهام را روی تنم یا کنارش بیابم. بعد سعی میکنم نفس بکشم و تمرکز کنم روی نفسها. تلاش میکنم برای چند لحظه آرام بگیرم. آرام بشوم. اکثرا نمیشود. بیقرارتر از این هستم که این همه سکوت را تاب بیاورم. گاهی اما میشود. از این طور دراز کشیدن مستقیم گاهی به یک خواب عجیب مکیده میشوم. این یکی را هم تازه فهمیدهام. خوابی هست که در آن یکی دو لایه از صداهای درون سرم ساکتند اما یک لایهی زیریتر بدجور در حال حرف زدن و وراجی کردن است. تقریبا به ندرت این یکی را می.شنوم.
14
صدای درون سرم عوض شده. دراز که کشیده بودم و حرف میزد فهمیدم.
خواندن زندگی نامهی جانسون بدجور بهم چسبید. نگرانی عجیبم که آیا در این جهان مردمانی هم دارم یا امکانی هست که روزی در جایی پذیرفته بشوم با فهمیدن اینکه این ترسها فقط برای من نیست و شیوع دارد، کمی آرام گرفته. سرزمینی باید باشد - اوه نه قطعا به دوری هند - که بشود آنجا زیست. آنجا ماند.
16
دورم بدجور خلوت شده. زمستان با رنجیدگی گذشت.
17
باید از اصرار به صحبت کردن با آدم ها دست بردارم. باشد از سری کارهای قرن جدید.
Thursday, March 17, 2022
.
مادر جون زن زیبایی بود. نه زیبایی به سبک هالیوودی یا مکش مرگما. بلد نبود میزان پیلی کند. بلد نبود لباس های مد روز و سبک مختلف بپوشد. این چند سال آخر رنگ های ساده و بسیار شاد میپوشید. آبی کمرنگ. صورتی بهاری. لباسهای سرشار از شکوفه. بنفش یاسی. من هیچ وقت موهاش را بلندتر از سرشانه اش ندیدم.یک دست و مرتب بود یک دست سفید. و زیبا بود. زیبایی به سبک زنی که زندگی نسبتا دشواری گذرانده و دوام آورده. زیبایی به سبک آدمهای معمولی. دهان سختی داشت. ولی بلد بود چطور بخندد. و میخندید.
امروز به موهای تصویر توی آینه دست کشیدم و گشتم لای ریشه های در آمده. موهای سفید تا همین تابستان جا به جا بودند اما این چند ماه قیامت کرده اند. احتمالا کم کم دست از رنگ کردن بکشم و صبر کنم ببینم موهای واقعی چه رنگی شده اند. بعد فکر کردم به زن پیر و موهای نقره ایش. نه چون آخر سال رسیده باشد، این روزها زیاد یادش افتاده ام. نه به خیر و نه به بدی. ما هیچ وقت رابطه ی خوبی نداشتیم. بدجور در ظاهر شبیهش هستم هنوز و این شباهت هر سال هم بیشتر می شود. توی آینه این چند وقت زیاد شده ببینمش.
Wednesday, March 16, 2022
پنجمین ماه
شروع کردم زبان اینجا رو یاد نگرفتن. هر بار که سین رو میبینم این تفاوتی که با هم در زندگی در این شهر داریم بیشتر به نظرمون میاد. حالا سین جمله میگه. زمان جمله هاش شاید درست نباشه اما کلماتش درستند. من همون ده تا کلمه ای که از اول میگفتم رو هنوز میگم. هر جا کم میارم تشکر میکنم. وقتی میتونم حرفم رو به صورت حداقلی یا با گوگل برسونم سراغ زبان نرفتم. ور منفیش این بوده که در این شهر به شدت به صورت یک خارجی زندگی میکنم. کسی در جزیره ی شخصی خودش. ور مثبتش هم اینه که از وقتی ذهنم آزاد شده و فهمیدم اولویتم الان سر و سامون دادن به دنیای کاره، مغز آروم گرفته. خیلی آروم تر از سابق.
از یه طرف می ترسم از این شهر برم و همینقدر از شهر رو به دست آورده باشم. از طرف دیگه میدونم اولویت اولم الان چیه و دارم تمام سعی ام رو میکنم اون رو تحقق ببخشم.
و انسان را در موقعیت های پاره شونده آفریدیم. میگن این یه آیه از یه کتاب مقدسی بوده که در گذر زمان حذف شده.
Monday, March 14, 2022
چراغی در دل
سین روزهای زیادی رو میاد و پیش من میمونه. سالها عقبه دوستی داریم و نمیدونم چی منجر میشه که صحبت کنیم. صحبت واقعی. صحبتی که توش حرف میزنی. کلمه رد و بدل میشه. در سکوت یا هجویات زمانمون نمیگذره. من متوجه شدم به شدت گرسنه ی صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن هستم. منظورم اون کلمات بی نتیجه که خیلی وقتها بعد از عبارت چه خبر بیان میشه نیستند. صحبت. صحبت واقعی. یادمه سال قبل یک روز با عین نشسته بودیم در بالکن و داشتیم صبحانه میخوردیم و یک دفعه از طریقه ی حرف زدنش عصبانی شدم. کلامش به شدت مصنوعی بود. اعتراض کردم که چشم هات و کلمه هات دورن و جسمت نزدیکه. اگر میخوای اینطوری صحبت کنی من ترجیح میدم مکالمه رو قطع کنم. در ثانیه حجابش رو کنار گذاشت. هر چند حالا دوباره توی صداش حاجب کلفتی نشسته که مخالف میل به مکالمه است.
سین میاد و اینجا میمونه. سین تفاوت بنیادی با بقیه ی آدمهایی داره که باهاشون به سادگی وارد مکالمه میشم. از معدود زنیهایه که با هم صحبت میکنیم. بنابراین برخلاف صحبتم با بقیه ی رفقا که به صورت پینگ پونگی بهم کمک میکنه خودم رو ببینم، با سین همه چیز فرق میکنه. مکالمه فرق میکنه. جهت صحبت فرق میکنه. تقریبا به عادت تمام این ده سالی که جسته و گریخته صحبت کردیم جفتمون اول چندین روز به هم اطلاعات میدیم، بعد من صحبت رو جمع بندی میکنم و اون بیشتر از من گوش میده. اون کلیکی که اتفاق می افته که من بتونم مساله ای رو ببینم، در درون خودم رخ میده. خیلی عجیبه. صحبت کردن به خودی خود فرایند شگفت انگیزیه. صحبت کردنی که بعدش صدای کلیک بشنوی، غریبه. خیلی غریب.
داشت می گفت چند وقت پیش یه آزمون با تراپیستش از سر گذرونده. سوال این بوده که آیا برای خواسته ات تلاش کافی میکنی؟ و سین امتیازش به خودش برای این تلاش یک از پنج بوده. یعنی تقریبا هرگز. تراپیست تعجب کرده. سین از تعجب تراپیست تعجب کرده. من برای بار اول با کسی روبرو شده بودم که با صداقت به این سوال جواب داده بود و یک داده بود. خودم معمولا نمره ام به این سوال یکه. من آیا تلاش کافی میکنم؟ اوه تقریبا هرگز.
برای اولین بار دیدم که خب داستان تلاش نکردن یا تلاش کردن نیست. داستان به سوی اشتباه نگاه کردن هر دو نفر ماست. داستان اشتباه شناختن مساله ایه که باید روش تمرکز کنیم. ممکنه به چشم این باشه که هر دو نفر برای ساختن زندگی داریم مجددا قدمهای از نو برمیداریم و همین به شدت تلاش می طلبه، اما داستان برای سین اینه که تمرکزش تنها نه بر ساختن این زندگی نو که بر چیز دیگه ای باید باشه که وقتشه که همزمان رخ بده. رخ ندادنش منجر به نمره ی یک میشه.
برای من؟ من این روزها فکر میکنم میتونم بعد از سالها به سوال اینکه آیا برای خواسته ام تلاش میکنم یا نه، نمره ی سه یا چهار بدم. فکر میکنم بعد از سالها دارم میبینم وقتشه که به کدوم سمت و با چه شوری نگاه کنم. نمیدونم از دید یک نفر که از بیرون به من نگاه کنه تفاوتی کردم یا نه. اما از دیدگاه خود درونم، اون سردی و یخ زدگی به شدت از بین رفته. احتیاط و اجتناب به احترام تبدیل شده و فکر میکنم کم به کم مشغول حرکتم.
برام جالبه که من چقدر از معاشرت با آدمها خسته میشم. چقدر برام طاقت فرساست. اما در ارتباط با آدمی که با من واقعا صحبت میکنه و کلماتش حقیقی هستند، چطور میتونم ساعت ها و روزها و هفته ها بمونم و اشتیاقم رو برای رسیدن یک روز دیگه حفظ کنم.
باید مینوشتم این ها رو. وبلاگ نویسی همیشه برای من همین بوده. تلاش برای یک مکالمه ی صادقانه.
Sunday, March 13, 2022
این زندگی من است
Saturday, March 12, 2022
میثاق
Friday, March 11, 2022
خانه
خالی کردن ذهن
Tuesday, March 8, 2022
به تاریخ تمام هشتم های زمان
از توهم متنفرم. بدترین شیوهی برخورد با خویشتن، همین با وهم برخورد کردن با خود و پیچیدن شخصیت در حباب کاذب است. به خود ساده گرفتن. با خود مدارای بیهوده کردن. خود را کمی بیشتر از آنچه باید نامیدن. خود را بیشتر شمردن. دست بالا گرفتن. خود را سزاوار چیزی که نیست دانستن. حالا دو سال شده که کرونا آمده و دو سال و چند روز که از آن خانهی امن که حیات در آن شبیه زیستن درون حفرهی شکم زنی مهربان بود بیرون آمدهام. تاثیر مستقیمش بیش از هر چیز روی مطالعه کردنم بوده. سال اول عدد کتاب هدف تعریف کردم و با فاصلهی شدیدی نرسیدم. امسال اما بهش فکر هم نکردم. نشمردم. به حساب نیاوردم. از پسش بر نمی آیم. (جملهی اصلی: از پسش بر نمیآیم اسماعیل.) رهاش کردم.
دختر، لابهلای حرف زدنهای شادش کتاب نازک را از کوله پشتیش بیرون کشید که این را به حرف تو برداشتم که بخوانمش. یادم افتاد داستانش را دوست داشتم. گفت دستت بماند. من میروم تهران کتاب تو را برمیدارم و گفتم نه. (صدای درون سرم: مطمئن نیستم کتاب را هنوز دارمش یا رفته). شبیه لذتی ممنوعه، در ساعتهایی که رفته بودند شهر را بگردند شروع به دوباره خواندن کردم. داستان، هولناک بود. برخلاف چیزی که از خواندن بار قبل به خاطر داشتم. شب اول هم تمام نشد. بار اول یک نفس خوانده بودمش. اینبار سخت بود. سخت پیش میرفت. سخت میخواندم.
جهان از دو سال پیش هولناکتر شده. انگار حفرهی سیاهی آمادهی بلعیدن دهان باز کرده باشد و از لای دندانهای تیز آن دهان کرم طور بزرگ، قدرت مکش شدیدی با آوای بلند بیاید. و البته که سرما. میتوانم آن دهان را ببینم. میتوانم دندانها را تصور کنم. امروز یک کتاب دیگر برداشتم. اولش تاریخ زدهام اردیبهشت نود و هشت. نمایشگاه کتاب.
از توهم متنفرم. دو سال شده که هر بار با نوشتاری روبرو شدهام، گوشت خودم را کشیدهام که تو دیگر کتابخوان نیستی. دیگر از پس خواندن بر نمیآیی. کس دیگری شدی. رها. تنها. بیکلمات. حالا دو سال گذشته. کار تمام شده. شب شده. هشتم یک ماه دیگر به پایان رسیده و حالا وقت خزیدن لای ملحفههاست. با حسرت جادوی کلمات. با تمنای جدوی کلمات. با میل اینکه جادوی کلمات بازگردد به من.
پلهی نو.
Monday, March 7, 2022
رسن
Sunday, March 6, 2022
تماما مخصوص
Saturday, March 5, 2022
Friday, March 4, 2022
Thursday, March 3, 2022
پنجه افکندن
Wednesday, March 2, 2022
.
پوتین کاری کرده که تمام بزرگترهای خانواده در سی چهل سال اخیر از انجام دادنش عاجز بودند: منجر شده از مجمع الجزایر پراکنده در اقیانوس خارج بشیم و شروع کنیم با هم ارتباط گرفتن. بلاخره شماره رد و بدل کنیم. بلاخره بعد از ده پانزده سال صدای همدیگه رو بشنویم و سعی کنیم آخرین خبر رو پیدا کنیم که حالا کجان. امنند؟ خوبند؟ هنوز سلامتند؟
Tuesday, March 1, 2022
رسن
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.