Friday, August 27, 2021
کرانه
لعنت به لذت چشیدن قطره های قهوه. به کیف حاصل از زل زدن به عضلات به رخ کشنده در زیر پوست قهوه ای و به غوطه زدن در چشم های قهوه ای رنگ.
صبر داشته باش
دو عصر و یک شب به خواندن یک رمان نوجوان گذشت. داستان جادوگرهای آفریقایی. پوست تیره و پوست سفید. داستانی بسیار ساده، بسیار سر راست و بسیار پیش بینی پذیر. تمام چیزی که میخواستم هم همین بود. لمس اینکه هنوز دنیایی هست - هر چند خیالی - که پایان تردید و خشم و بدی، شکست است.
گمانم این نقطه ی گم شده ی این روزهاست. ایمان به اینکه شب میگذرد. دانش به اینکه شب میگذرد. آویختن به اینکه میگذرد این شب.
Thursday, August 26, 2021
.
غربت
گفت فکر کنم دل بریدن از شهری که سی و چند سال خونه بوده شبیه بریدن یه طناب ضخیمه. گفتم ترسم از این نیست. بیشتر نگران رفتن از شهری هستم که تمام مردهایی که دوست داشتم توش قدم زدن. هر کدوم بخشی از زندگیشون رو. با زخم عمیق روانی اینکه دیگه هیچ وقت کسی دوستم نداشته باشه. با علم به اینکه هیچ وقت شبیه سالهایی که گذشت دوست داشته نخواهم شد.
یاد شبی می افتم که بوسفور بینمون بود. من روی ساحل آسیایی استانبول ایستاده بودم و به نورهای سمت دیگه نگاه میکردم. همزمان در شهر بودیم. من از آب برای حمایت کمک گرفته بودم. حمایت در برابر ترس شدیدم از برخورد اتفاقی در خیابان های آشنا. آدمها در ساحل کنار دستم می رقصیدند. من زل زده بودم به نور در پس سیاهی. پیچیده در بوی ایمن کننده ی دریا.
ترسم از دوست نداشته شدنه. حالا که بندها یکی یکی شل می شن، از خشکی پوستم در انتهای سالهای آینده.
Wednesday, August 25, 2021
سرو
ت نازنین،
زن همسایه برایمان یک ظرف حلوا آورد. آرد خوب تفت نخورده بود اما طعمش کمابیش به قاعده بود. قاشق اول را خوردم و یادم افتاد از نذری دادن همسایه نوشته بودی و از رسم دلنشین ظرف خالی شده را خالی برنگرداندن. چند روز گذشته و هنوز تصمیم نگرفتهام ظرف را با چه پر کنم. یک گوشهی ذهنم هم، مشغول یاد تو مانده.
که کاش اگر روحی هست، به آرامش باشی. کاش اگر روحی نیست، نامت پیش همه به بلند نظری باقی مانده باشد.
Thursday, August 19, 2021
خیال
یک شب خیال هست، یک شب بدهکاری، به خودم، که کنار پنجره بایستم. به شهر خاموش نگاه کنم و فکر کنم که خب، حاصل تمام سالهایی که گذشت و تمام تلاشها و خواستن ها و دست و پا زدن ها، اینجاست. من بلدم بدهکاری را. بلدم خیال بافتن را. حالا یک شب هست، که قرار من با خودم شده که بایستم پشت پنجره. به شهر نگاه کنم و فکر کنم که شد. بلاخره شد.
توی سایت، هر روز، میچرخم و به پنجره ها نگاه میکنم. به خانه ها. فکر میکنم که شاید یکی از این پنجره ها شاهد پرداخت این گران ترین دین من به خودم باشد.
Wednesday, August 18, 2021
سندرم دندانهای بی قرار
گل کلم های نهار کرم داشتند. نه فقط یک یا دوتا کرم ساده. مملو از کرم های سبز ریز و نفرت انگیز بودند. نفرت انگیزی کرم ها برای این بود که در ریزترین شاخه شدن های گل کلم - گل کلم نازنین من - نفوذ کرده بودند و هر چقدر بیشتر با چاقو تکه اش میکردم، باز به بقایای بدن بسیار کوچک بسیار واضح و سبزی میرسیدم که گاهی دور خودش پیله هم تنیده بود. یعنی مدتهای بسیار زیادی بود که کرمها لای گل کلم جا خوش کرده بودند. گل کلم کامل نبود. نصفش را دیروز خوردم. بدون وسواس برای شستن یا غوطه ور کردن درون آب. بدون فکر کردن به کرم. آه لعنتی.
کرمها نه فقط نهار امروزرا خراب کرده باشند، که انگار تمام معصومیت من در مواجه با گل کلم را زیر سوال برده اند. از این به بعد فکر نمیکنم حتی یک روز و یک گل کلم یا بروکلی از زیر دستم بدون غوطه ور کردن چندین ساعته در آب نمک به قابلمه برسد. این فقط یک بخش ماجراست. بخش عمل کردن من به عنوان یک انسان: که خب خوراکت را بیشتر بشور. بخش های جانبیش اما از الان میدانم که مدتها آزارم خواهد داد. اینکه آیا اصلا من در جایگاهی هستم که غذای یک کرم بدبخت سبز را از دهنش در بیاورم و خودش را با فشار آب راهی عدم کنم؟ آیا اصلا وقتی این همه موجود با کمبود آب شیرین دست به گریبانند، من حق دارم برای شستن غذایم این همه آب مصرف کنم؟ این برتری که به خودم می آید به جز زورگویی گریزناپذیر زنده بودن و به جز پذیرش خودپسندی بسیار زیاد من به عنوان یک موجود زنده از کجا می آید؟ بهتر نبود امکان این وجود داشت که من بخشی از گل کلم را برای کرم ها جدا میکردم و مابقیش را خودم میخوردم؟ سهمم کمتر میشد. کرمهای جهان بیشتر میشدند. در زمان چه اتفاقی می افتاد؟ کرم ها به آدمها برتری پیدا میکردند؟
وقت غذا خریدن برای دخترهام هم همیشه این سوال هست. اینکه چه چیزی باعث میشود فکر کنم گربه های نازنین پشمالوی دوست داشتنی من که به جز خوابیدن و خرخر کردن و ملوس بودن و مزاحم تماسهای تلفنی من شدن کار دیگری ازشان ساخته نیست به آن مرغ و ماهی و گوسفندی که تبدیل به غذا شده اند برتری دارند؟ به من چطور؟ به دیگر گربه هایی که کمتر نازنیند و کمتر پشمالو هستند و خرخرشان انقدر عمیق نیست و ملوس نیستند چی؟ یا اصلا همه کرم گل کلمیم که به زودی بخاطر تخصیص منابع به موجودی دیگر راهی عدم خواهیم شد؟
کاش زنده بودن انقدر سوال نداشت. انقدر سخت نبود. انقدر فکر نداشت.
Monday, August 16, 2021
و حتی مثل تن با من
هر روز بخشی از زندگی را باز میکنم. انگار بافتهی سالهای زندگی را میشکافم. دور میریزم. مرتب میکنم. ارزش گذاری میکنم. دوباره مییابم و باقیمانده را جمع میکنم.
هر روز در حال نقطه گذاشتنم. آن داستان، آن خواسته، آن خاطره، آن یاد. اتفاقات دورتر میشوند. نقاط وصل را یکی یکی باز میکنم. یکی یکی دور میریزم. تمام میکنم.
نقطه. نقطه بعدی. نقطه.
Sunday, August 15, 2021
.
.
سختترین وسایلی که باید در موردشون تصمیمگیری کنم، بافتههای قدیمیاند. میدونم باید باهاشون خداحافظی کنم اما هنوز احساس میکنم به قدر علاقهای که صرفشون کردم توی زندگیم به کار نرفتن. هنوز داستانشون تموم نشده.
Thursday, August 12, 2021
اینجا بدون من
من همیشه اون کسی بودم که مونده و جهان ِ باقیمانده رو دیده و درد کشیده. چقدر سمت دیگر داستان ایستادن عجیبه اسماعیل.
امان
میگم خوبیش اینه که من بهش میگم دروازه ی غرب. شما دروازه ی شرق صداش میکنین. میگه دروازه ها، بهترین جای جهانند.
آب شدن زندان یخی
شب، قبل از خواب حالم رو می پرسه. تشریحی صحبت میکنیم. طولانی. آخر مکالمه برام می نویسه دوستت دارم رفیق. جواب میدم و بوسه میفرستم. صبح اون یکیمون پیام میده که دیشب خوابت رو دیدم. مختصر صحبت میکنیم. دلنشین. آخر مکالمه برام می نویسه دوستت دارم دختر. خوشی گز گز میکنه و از ستون فقراتم بالا میاد.
برای جفتشون مینویسم زود میبینمت. درها دارن باز میشن انگار.
Wednesday, August 11, 2021
گسست
از آشپزخانه، ظرف قرصها، یک بسته پرونالول کش رفتهام. یادم نیست از قرصهای سابق خودم بوده که نصفه مانده یا دختر جا گذاشته. شبها یکی - گاهی دوتا- سریع پرت میکنم درون دهانم و سریع خوابم میگیرد و سریع خوابم میبرد. برام اعتیادش مهم نیست. برام اثر منفی داشتن یا نداشتنش مهم نیست.
ذهنم خیلی چیزها را نادیده میگیرد.
در حال توضیح دادن سایت برای پسر بودم و نظر میگرفتم و دو سه دقیقهای حرف زدیم. بعد سرفه شروع شد. سرفهی بعدی شروع شد. اوج گرفت. دم رفت. بازدم برنگشت. هر کاری کردم برنگشت. تعلل کرد. انگشتام روی کیبورد چرخید و تایپ کردم «دارم خفه میشم» چند دقیقه بعد بازدم برگشت. جمله پاک شد. برگشتم سر کار.
ذهنم خیلی چیزها را نادیده میگیرد.
شهر بوی مرگ گرفته. بوی نا. هراس این چند روز کشنده بود. کاش گذشته باشد.
Friday, August 6, 2021
روزها
انگار پسر پرنده ی کوچکی باشه که دست من به امانت سپرده باشند. حالا پرهاش دیگه مرطوب و لاجون نیست. ترسیده. مشکوکه. اما وقتشه که بهش اطمینان بدم که بپر.
داره میپره. داره میپره. برخلاف تصور چندین ماه قبلم، جدا شدن ازش از بهترین رخدادهای روزهاست.
روزها
اینجا، حفره ای هست از نبودن عشق. در اون بخش متعلق بودن، اون بخش طلبیدن و اون بخش مالکیت و نیاز رو دارم به تمامی میبندم. گمونم اگر همه چیز همینطور پیش بره تا حداقل سه سال زمان سر زدن به این دنیا نباشه. من همیشه عاشق بودم. همیشه. برای بار اول در زندگیم دارم بخشی از هویتم رو دانسته غیر فعال میکنم و شگفت آور اینکه این کارم از سر ضعف نیست. از سر تصمیمه.
دوست داشتن. و مبهوت نبودن. دوست داشتن. و عاشق نبودن. چه زندگی عجیبی خواهد شد.
روزها
تفاوت ور جاه طلب و برنامه ریزم با ور درونی تر و صبورم رو دوست دارم. حالا به طور رسمی دو نفرم. اون کسی که تحت هر شرایطی پیش میره و اون کسی که تحت هر شرایطی می مونه. گمونم راه حلم برای زندگی در ده سال بعد فقط همین باشه که سهم هر کدوم رو به اندازه بدم. نه این گرسنه بمونه و نه اون یکی. دنیای قشنگی خواهد شد. من تقریبا هیچ وقت به اندازه ی این روزها بالغ نبودم.
روزها
خونه پر از وسایل «نامرئی» شده و این رو دوست دارم. تقریبا هیچ چیزی در اطرافمون نیست که خودش رو به رخ بکشه. همه چیز سر جاش قرار داره. همه چیز داره برای کاربری خودش استفاده میشه و به طرز عجیبی این اتفاق آرومم میکنه. توی یکی از این کتابهای تخیلی، خونه ای توصیف شده بود که میانه ی یک درخت بود. خونه با درخت رشد میکرد. آوندها کارشون رو میکردن و همه چیز نبض میزد. دنیای من هم به طرز عجیبی شبیه همینه: گیاهان رشد میکنند، برگ میدن، همه چیز در حال بزرگ شدنه و هر روز ممکنه یک برگ، یک گل یا یک جوانه غافلگیرم کنه. گاهی مکث میکنم و فکر می کنم که من چیز دیگه ای میخواستم؟
در جهان بیرون، هر چیزی که هست، اینجا درون خونه فراوانی غریبی حاکمه. همه چیز داریم. به جز آشپزخانه که قلمروی مشترک هر دو نفرمونه، پذیرفته که مابقی خونه -به جز اتاقش- سرزمین منه. جالبه که فرهنگ بخش های مختلف خونه هم فرق داره. انگار خونه تجسم واقعی تفاوت یین و یانگ باشه. وقتی واردش میشی بخش هایی هست که مرطوبند. که سایه اند. که نیازی به حرکت درشون نیست. که به سادگی هستند. که به سادگی خونه اند.
این روزها به تغییر فکر میکنم. که از اینجا به کجا برم؟ خونه ی بعدی چطور خواهد بود؟ توی مرز بین خونه فعلی و خونه بعدی راه میرم و گاهی در روز، در بیداری، خودم رو میبینم که وسط اون خونه نشستم و رو به دریا - رو به آسمون - دارم کار میکنم و پرنده ها می چرخند. من عاشق صبح های زود این خونه بودم و آفتاب سرکشش و یا هلال ماه نازک پنجره شرقی یا هر تغییر کوچکی که حواسم رو می طلبید. خونه ی بعدی چه چیزی خواهد داشت؟ نمیدونم. از کل زندگی، از کل خودم، یک چیز رو فهمیدم که من نه غلام خانه های روشنم و نه اون کسی که میره و کشف می کنه که آیا آسمون همه جا همین رنگه یا فرق میکنه. من اونی هستم که هر جا بره یواش و صبور ریشه میکنه. خونه می سازه و بعد با شگفتی به حرکت نور کف خونه نگاه میکنه و هر روز هر روز هر روز با تکرار این جزئیات لبخند میزنه.
Tuesday, August 3, 2021
Monday, August 2, 2021
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.