رفیق، بی نیازترین آدمیه که من در زندگیم دیدم. آخرین باری که دیدمش، نشسته بود روی پشت بوم خانه ی بهار و داشت با شوق برام می گفت توی این مدتی که از بهار رفتن - از شهر رفتن در واقع - مسیرش خیلی طولانی شده اما آخ که بیدار شدن با هیاهوی گنجشک ها، لذت عجیبی داره.
دست هاش رو توی هوا تکون میداد و درخت می کشید و میگفت فکر کن فلانی، لای تمام درخت ها، همه پر گنجشک. همه پر صدا.
No comments:
Post a Comment