Monday, December 14, 2020

عزیز ‏من، ‏دیگه ‏قراره ‏خفاش ‏نباشم

تا جایی که یادم میاد، اولین خواب این بود که دست کاف رو گرفته بودم و داشتیم می رفتیم سمت خونه‌ی اون وقت ها. آلونک ته یوسف‌آباد. از زیر پل رد شدیم و چرخیدیم و بعد جهان عوض شد. زمین ساده، شد ساحل دریاچه با یه قایق تفریحی خوشگل سفید و یه بچه دلفین شیطون که در حال آب‌بازی و جست‌و‌خیز بود. چند دقیقه بعد قایق انگار که در اسید حل شده باشه، زنگ زده به عمق دریاچه رفت. جسد دندان دندان خورده‌ی بچه دلفین روی شن‌ها افتاد و یک دهان بزرگ، بزرگ و سیاه، بزرگ و سیاه و عمیق، روی سطح آب باز میشد و هر چیز زنده ای رو میبلعید. جسد الف که با گیس های بافته‌اش خفه شده بود رو روی همون ساحل پیدا کردیم. من دو نفر بودم اونجا. یک نفر قاطی باقی انسان‌ها روی ساحل ایستاده و به شدت ترسیده و مشغول جیغ زدن، و یک نفر دیگه کاپتان یک کشتی همراه چند نفر آدم که یک نفرشون رو میشناختم و آدم عزیزی در زندگیم بود، روی کشتی. 

چیزهای عجیبی هم توی این سال‌ها دیدم. از آدمی که کله‌ای از شلغم داشت و جمعیت رو با بمب ترکوند، تا کله‌ی قطع شده‌ی فیلی که چشم‌هاش رو کور کرده بودند و عاج‌هاش رو قطع کرده بودند، و دهانش رو جوری با سیم بسته بودند که یک شبکه سیمی شطرنجی بین لب هاش تشکیل شده بود، از جمعیت موتور سواری که یا زهرا گویان از خیابون رد می‌شدند و باتوم تکون می‌دادند،  خفاش های گوشت‌خواری که صورت برادرم رو خوردند و باعث مرگش شدند، دایناسوری که حرف میزد، کالسکه ای که بدون اسب حرکت میکرد، سایه ای که مداوم دنبالم بود، افسردگی به شکل دختری با گیسوان بلند به اسم عسل، خانه‌ای پر از حمام و بخارات، مهمانی در تکیه‌ی تهران، پرت کردن اشتباهی آدمی که دست و پاش رو بسته بودم به شکل ناخواسته در چاه فاضلاب و جا خوردنم از قتلی که مرتکب شده بودم و هزار چیز دیگه. یا تصویرهای تکراری‌ام از مکان‌ها: استرالیای خوابم که علف زارهای بزرگ داره و تا قطب کشیده میشه و اردوگاه‌های اجباری بومیان داره، ارومیه با کوچه های شیب‌دارش، کانادا و اون نمایشگاه نقاشی حیرت‌انگیز، شهرک چهار برجه‌ای که بابا اونجا زندگی میکرد، اون خونه‌ی خیلی بزرگ با زیر زمین عجیبش که هیچ وقت جرئت نکردم نقشه‌اش رو بکشم، یا از اون دانشگاه عجیب و غریب که شکل یک قلعه بود تا این اواخر، اون تپه ای که بالاش قرار بود کتابخونه برای دانشگاه بسازند اما توی خواب بعدی وزارت خونه ساخته بودند.

و با آدم هام. توی خواب ها. آخ از دیدار دلبخواهم با آدم‌هام در خواب‌هام. 

دیروز به دکتر گفتم من دیگه تحمل ادامه‌ی این وضع رو ندارم. یک قدمی خودکشی رسیدم دوباره. روزهام از سردرد فلج شده و شب‌ها از کابوس. گفتم پنج شب خواب دیدن در هفته، اکثرا خواب آشفته، چیزی نیست که بتونم تاب بیارم. موقعیتی نیست که بتونم ادامه بدم. بهش گفتم با وضعیت روحی این روزهام، بعید نیست جلسه ی بعد من نباشم که بیام. کاری کن. گفت این قرصی که یکساله میخوری کار اصلیش همینه. روی زمین نگهت داره و حالت رو بهتر کنه و نوسانت رو کم. خندیدم که نه. اصلا کارا نیست. واقعا کارا نیست. من با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم. یه کار جدی‌تر بکن. 

بالای نسخه یک قرص جدید نوشت. گفت این خواب‌هات رو قطع میکنه.

امشب اولین شبیه که قراره قرص جدید رو امتحان کنم. توی نسخه، دکتر چهار قلم جدید وارد کرد که دو تاش به شدت خواب‌آورن. یکبار یکی از دکترهایی که این مدت مراجعه کرده بودم، یکی از همین ها رو تجویز کرد و گفت فقط کامل میخوابونتت. یعنی در طی دوره درمان احتمالا به هیچ کاری نرسی. فقط خواب باشی. مغز رو کامل تعطیل کنی. نخوردم و فکر کردم شاید جایگزینی باشه. دومی رو دو هفته پارسال خوردم و روزی هجده ساعت خواب بودم. دیشب اما یک دوز از هر دو دارو گرفتم. امروز یک دوز. پنج ساعت از بیدار شدنم میگذره و سه لیوان قهوه خوردم و الان به شدت منگم. به شدت منگ. کرکره ی مغزم پایین کشیده شده. تازه هنوز یک ساعت به شروع زمان کارم باقی مونده.

نمیدونم آخر این مسیر به کجا برسه. نمیدونم از امشب به بعدم چطور بگذره. نمیدونم بخوابم، بیدار باشم یا از پس زندگی چطور بر بیام. نمیدونم من که با اعتماد به ثابت بودن همه چیز این سالها کارمند نبودم و درآمدم متناسب با بهره‌وری هر روزه ام هست، قراره بخش مالی زندگی رو چطور بگذرونم. هیچ دیدی ندارم. فقط از دیشب دارم فکر میکنم که خب، دوست ساعت‌های تاریکی‌ام رو قراره از دست بدم. اون دنیای رنگارنگ‌ترم رو، اون جهان سرشار از جست و جو و معاشقه‌ام رو، قراره پشت در بذارم. قراره درش رو ببندم انگار.

نمیدونم اثرش چی باشه. فقط میدونم بعد از این همه سال زندگی در اون دنیا، باید به دنیای روز آدم‌ها برگردم. کاش میشد اما همیشه اونجا بمونم.

 اینجا غریب‌ترم. و تنهاتر.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...