توی خوابهام، خانهی بهار هنوز هست. علاوه بر دیشب، در همین هفت تا ده روز اخیر یک بار دیگر هم خوابش را دیده بودم. در خواب رفته بودم اتاق خالی و خنک طبقه پایین که همیشه سایه بود. خواب سایهی روی زمین حیاط افتادهی درخت انجیر که میشد دید نور چطور از لای برگ هاش رد میشود و موزاییکها را روشن میکند. باد یواش میزند و برگها یواش تکان میخورند و نور یواش حرکت میکند. خواب خودم که تلاش میکردم میزم را، میز محبوبم را وسط اتاق بگذارم و بنشینم به کار کردن. تصویر قشنگی است که به همان اندازه میتواند محزون باشد. خانهای که سکونتگاه من نیست، درختی که شاید جان از این تابستان به در نبرده باشد، اتاقی که زیاد رفته بودم و مال همسایه پایینی بود و یک بر ِ سرتاسر شیشهاش، همیشه خنک و کم نور نگهش میداشت و میزم، میز من، میز محبوبم که حتی در خیالات و خوابهام هم نشده ازش جدا شوم. همه ی اینها که میتوانند زیبایی خالص باشند و میتوانند بوی یک عصر خاکستری پاییزی را بدهند که دورانش به سر آمده.
برای من، همین که خانهای هست، جایی هست که وقت خوابهام بهش پناه ببرم یعنی شادی. چند سال پیش - گمانم ده یازده سال قبل از حالا - وقت تخیل فعال که میشد، وقتی قرارمان این بود که خودمان را در جایی تصور کنیم که به آن «خانه» میگفتیم، من گره میخوردم چون هیچ جایی دیگر نمانده بود که لنگر روانم باشد. باید به خیلی قبل برمیگشتم. باید خودم را قانع می کردم به فلان تصویر. به فلان نور. به فلان روز ظهر وقت بازی. به فلان وقت خیالپردازی. اصل نبود اما، چیزی بود که میساختمش. خودم را «قانع» میکردم. حالا اما لازم نیست. مغزم جایی از این شهر را خانه میداند و همین عجیب خوب است. مغزم میزی از وسایلم را ناف خانهام می داند و همین خوب است.
گمانم باید یکبار، حسابی دور شده باشی تا بفهمی این نزدیک شدن چیزی به جانت چقدر ارزشمند است. و صد البته که دلم برای خانهام تنگ شده.
No comments:
Post a Comment