بعدتر، ازت دور شدم. تو کنار دریاچه موندی. کنار اون رشته کوه سرسبز. دور شدم و رسیدم به شهر خودم. تازه رسیده بودیم. باید میرفتیم و لوازم التحریر میخریدیم. باید تخت نو سفارش میدادم. باید خرید میکردم و به معاشرتهای خودم میرسیدم. به دخترم گفتم تو برو قهوه بگیر تا من لباس بپوشم و بیام. رفت و سعی کردم خودم رو دوباره جمع کنم. سر پا کنم.
توی خوابم همه چیز ادامه داشت. مثل بیداری.
No comments:
Post a Comment