Thursday, December 3, 2020

درد می‌دراند روح

 چند روز پیش یکی از بچه‌ها نوشته بود که چقدر احساس عصبانیت می‌کند. که چه تمام احساسات را، اندوه، خشم، ناامیدی و هر چیز دیگری را به عصبانیت تبدیل میکند. انگار از دور در حال نگاه کردن به خودم باشم، یک نفر به جز من داشت عصبانیتش را با کلمات من می‌نوشت. شبیه من. بعد از مدت‌ها، احساس کردم زیاده شده‌ام. فهمیده شده‌ام.

ما به تغییر امید داشتیم. گمانم آخرین نسلی بودیم، جزوی از آخرین نفراتی بودیم که فکر میکردیم به این سرزمین مدیونیم. این تنها دلیلی بود که برای حضور داشتن تلاش کردیم. حداقل در مورد خودم، حالا که زمان گذشته بدون سرافکندگی میتوانم ادعا کنم هر جا فکر کردم باید  وسط بپرم، صدایی بالا ببرم یا از جایی بالا بروم، هر جا باید میانه باشم، حضور داشتم. بودم. من به این سرزمین همیشه خودم را بدهکار دانستم. با هر درختی که خشک شد، هر سیلی که روان شد و هر بار صحبت از بچه‌ای بود که نیاز به وسایل داشت و از دستم کاری بر می‌آمد، چیزی درونم به خارش افتاد که من را صدا می‌زنند. فکر میکنم در زندگیم فقط یکبار و به یک چیز با اطمینان متعهد ماندم. اون هم همین احساس تعلقم به این سرزمین بود.

اما واقعیت اینه که ما شکست خوردیم.

حالا که زمان کافی گذشته، حالا که اواسط سال یازدهم از اون موج سبز عظیم لذت بخشیم، میتونم وقت بارون کنار پنجره‌ی اتاقم بشینم و شهرزاد بهشتیان در گوشم گواه بخونه و گریه کنم و بنویسم که ما شکست خوردیم. از این سرزمینی که این همه عاشقش بودیم، یا تبعیدمون کردند یا موندیم و مجبور شدیم ویرانیش رو ببینیم. 

دختر برام نوشته که آره. همینه. ما به هر دری زدیم، به در بسته خوردیم. مطلقا هیچ دستاوردی کسب نکردیم. من نفسم گرفت باز که انگار کلمات من و گلوی دیگری با هم اینجان. من هیچ دستاوردی از این ده یازده سال اخیر ندارم. مطلقا هیچ دستاوردی ندارم. چون در سرزمین خودم، امکان حضور و مشارکت، امکان تاثیر گذاری و ایجاد تغییر رو از دست دادم و این برای من معنای دستاورد بود. من هیچ وقت آدمی نشدم که بخوام مویی از خرس بکنم یا با مکنت و مال خوشحالی بیشتری به دست بیارم. به جاش هر چقدر داره میگذره، این شکست، این سکوت سنگین جمعی بیشتر روی گلوم سنگینی میکنه. برای من دستاورد در امنیت کشورم بود. در بهتر شدن زندگی آدم‌ها. در خودکشی نکردن بچه‌هامون. من هیچ وقت دلیلی نمیدیدم اگر کاری رو میتونم درست و رسا انجام بدم، تاکید به پیوند اسمم با اتفاق داشته باشم. که نرده‌بان پیشرفت شخصی بسازم. برای من مدرسه رفتن یک دانش آموز با لبخند می‌ارزید. نجات دادن جان هر دخترکی می‌ارزید. تغییر ایجاد کردن در جامعه به قیمت حیاتم به همه چیز می‌ارزید.

ما شکست خوردیم اما.

من بلد نیستم بدون این سرزمین زندگی کنم. این بلد نبودن از نابلدی‌ام در پذیرفتن فرهنگ دیگه‌ای نمیاد. از عدم توانایی‌ام در یادگیری زبان دیگه‌ای نشأت نمیگیره. معناش برتر دونستن نژادی بر نژاد دیگه نیست. من فقط بلد نیستم بدون این سرزمین زندگی کنم. حالا اما، مدت هاست خشم همینجاست. اندوه همینجاست. شکست خوردن همینجاست. آدم‌هایی، نامردهایی، با تمام توان و پولشون تلاش کردند من رو در زندگی شکست بدن. من رو به حاشیه برونند. من رو حذف کنند و حالا موفق شدند. علم به توفیقشون من رو هر روز شکنجه میکنه. هر روز پوست من رو میدره. نتونستم عادت کنم. به این یک چیز در زندگیم نتونستم عادت کنم. نتونستم. 

احساس میکنم هر روز و با هر خبر و با هر بلاهت بالادست‌ها، یکبار از نو جانم تکه و پاره میشه.

گواه رو از اینجا گوش بدین لطفا. شاید شما هم مثل من باریدید. یا شاید هم حس کردین در این اندوه تنها نیستید.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...