چه خبر از فلانی؟
اوه نمیدونم. در تمام سه سال گذشته داشته از کلماتم میرفته و حالا نمیدونم دیگه چقدر دور شده .
چه خبر از فلانی؟
اوه نمیدونم. در تمام سه سال گذشته داشته از کلماتم میرفته و حالا نمیدونم دیگه چقدر دور شده .
آن سالهای دور، گمانم در مورد سایه ها که میخواندیم، قرار شد هر کدام یک اسم به بخش نخواستنی وجودمان بدهیم. بازی از اینجا شروع شد. من یکی از چهره های درونم را دیدم و نامیدم. بعدتر، برای یکی دیگر از چهره هام نام گذاشتم. بخش عاشق پیشه و خوشحال و ماجراجوی خودم. نوشی که وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده را ساخت و نویسنده گرفت و قرار شد با هر اسمی خواستیم بنویسیم، من تصمیم گرفتم مارال باشم. اسم و شخصیت را از کلیدر گرفته بودم. آن بخش ورود زن به سبزوار برای بار اول. آن خرامیدن آرامش. آن کمر تاب دادنش موقع راه رفتن. و برای آن توصیفی که از حافظه نقل میکنم و این بود که وقت راه رفتن، به ماده میشی می ماند. آن چهره، مشاهده گرترین و زنانه ترین تصویرم شد. و البته که مطیع ترین تصویر.
چند سال پیش، تازه که هستمت را شروع کرده بودیم، بچه ها به شوخی هاشم صدام میکردند. گمانم شروع شوخی از خودم بود اما اسم ماندگاری شد. بدجور هم دوستش داشتم. تصویر کاری من، فارغ از جنسیت، پر از گفتگو و خنده و ایده. وقتی که پرشین بلاگ بیرونم کرد و چمدان برداشتم و اینجا آمدم هم، همان هاشم دوباره تکرار شد. با امید به اینکه سر پاتر باشم. تواناتر باشم. برخلاف اسم ساخته شده ام در شبکه های اجتماعی که یک شیطنت ناکامی داشت که همیشه اذیتم میکرد، یک قضاوت سهمگین پشتش داشت، این یکی خودم بودم. خود خودم.
حالا بعد از تمام سعی و خطاها، در حال برگشتن به همان شخصیت بلندپرواز و خوشحال کاری ام. مارال خوابیده. آن بخش ماجراجوی عاشق پیشه خوشحالم خودش را در کمد قایم کرده و به زندگی مخفیانه اش میرسد. بخش منفورم در دسترس نیست و این خوب است و شخصیت همنام شناسنامه ام؟ اوه من هیچ وقت مدت طولانی آن دختر نبودم. هیچ وقت نبودم.
"این فیلم را که به تو تقدیم کردم عشق من، فیلمی تهی از امید به نظر آمد اما در خود نوعی مقاومت را حمل میکرد.و همان چیزی که شش سال پیش گفتم را به تو میگویم،حتی اگر زمستان طولانی و تند باشد، بهار همیشه بازمیگردد."
برتران بونلو، فیلم کوتاه"اکنون کجا ایستادهای"درباره سال عجیب ۲۰۲۰
خواهرش زنگ زده بود که تولد داریم امشب. یادم رفته بهت خبر بدهم اما لطفا سخت نگیر و بیا. خندیده بودم که من کی سخت گرفتم و چه بهتر از جشن. رفته بودیم مهمانی. اوایل کویید بود هنوز. کشته ها کمتر بودند. آدمها هنوز همه چیز را میشستند و مهمانی بزرگی بود. خوش گذشت. خیلی خوش گذشت.
یک جا، وسط تمام آن رقصیدن ها و خندیدن ها و چرخیدن ها، آقای دی جی رفت روی آهنگ ای جونم سامی بیگی. یکهو رفیق چرخید سمتم که اوه آهنگ تو و من تعجب کردم که لعنتی تو از کجا میدانی مابین هزار آهنگ و رقص من این یکی را بیشتر دوست دارم. شروع کردیم رقصیدن و تمام آدم ها فضا را خالی کردند برای ما دوتا. خلوت شد و تا ته آهنگ به دل خوش و خنده ی بسیار رقصیدیم. فیلم بردار کامل چرخید دورمان. آن شب را ضبط کرد تا به قدرت تصاویر آن شب زنده بماند. پر ازخنده های جوجه ی طلایی یک ساله، پر از شیطنت و رقص رفیق و پر از صورت پر مهر مادرش.
یک ماه بعدش، وقتی تا جای ممکن بدنش له شد و پاش کامل شکست، وسط تمام آن دقایق اضطراب زای جا به جا شدن بین خانه و بیمارستان، فکر کرده بودم آن رقص آخرمان بود؟ آن آخرین تصویر جفتمان بود؟ از بی رحمی داستان رنجیده بودم. روانم در منگنه مانده بود. واقعیت گاهی به همین شکل مزخرف متجلی میشود.
بعد کم کم خانه گرفتیم. خانه چیدیم. با آن عصای کوفتی اش از راه میرسید و می چپید توی اتاقش. یک عصا را کنار گذاشت. دومین عصا را کنار گذاشت. غم زندگی شخصی اش له اش کرد. یک روز صبح زود از خانه بیرون زد و دو ساعت بعد پیام داد لطفا برام لباس سیاه بخر. فرداش در بهشت زهرا بدون عصا لنگید و لنگید و لنگید و گریه کرد و تا ماه ها نخندید. عصبانی بود. نخواستنی بود. تلخ بود.
شب آخر قبل از عید، دم در خانه ایستاده بودم تا رفقاش با آسانسور برسند بالا. کار داشتند. یکی دو تا از بچه ها زودتر رسیده بودند و برای خودشان یک میکس شاد احمقانه از رادیو جوان پخش کرده بودند. با حداقل لنگیدن ممکن رسید به من. بشکن زنان. تا آسانسور برسد همنوا با من خواند. هم نوا با من بشکن زد. هم نوا با من دستاش رقصید. من با شگفتی نگاهش کردم که چطور دوباره میخندد.
سال سخت. هنوز وقت نوشتن ازش می لرزم. رفیق از کام نیستی بیرون کشیدم. من از همه بیشتر شانس آوردم که مرگ پذیرفت اشتباه شده.
دو سه تا وبلاگ جدید پیدا کرده ام و باید به لیست اینوریدر اضافه کنم. پیغام داده که همین الان هفتاد تا وبلاگ بیشتر از توانت داری دنبال میکنی. پاک کن. هفتاد وبلاگ. هفتاد اسم. هفتاد خاطره ی دور. دانه دانه لیست را بالا و پایین میکنم. کلمات را میخوانم. تیر میکشم. پاک میکنم.
حوالی پنج صبح، هنوز وقتی سرمهای هوا روشن نشده، صدای کلاغ میاد. انگار خبر از وزش باد بده. خبر از رسیدن صبح. ساکت که میشه همهمهی گنجشکها بالا میره. هر روز، شاید یک دقیقه این حوالی همه چیز ساکت میشه و طبیعت صدا بالا میبره.
مرکز شهر، بدون درخت و نزدیک خیابون به این شلوغی زندگی کردن هزار بدی داره. این یک خوبی اما هست. امسال یاد گرفتم کوچکترین بذر امید و خوبی ممکنه یک روز به بار بشینه. کم چیزی نیست.
صدای حرف زدن خودم با خودم گم شده. آن مکالمه ی همیشگی که همه چیز را به هم میبافت. گفتگوی سرخوشانه یا غمگینم. آن سنجش دائمی. نوشتن های درون سرم. همه خاموش شده اند. گمانم عبارت معروفی هست که میگوید هر آدمی با رفتنش بخشی از وجودت را میبرد. این روزها خواندن حالم را بد میکند. در برابر میل نوشتن، با سکوت سنگین درونم مواجهم و جهان؟ در سکوت به من خیره شده. بی صدایی محض.
مابین عکس های رندوم از آدمهای رندومی که برام این روزها میرسه، قفل کردم روی عکس زن خیلی جوانی که نمیخنده. انگار چیزی به جانش چنگ زده. میترسم اصلا چیزی به جانش چسبیده باشه و کسی نبینه. توی عکس های رندومی که دستم رسیده، زن خیلی خیلی جوانی هست که احساس میکنم قربانی خشونت خانگیه. کسی چیزی نگفته. چیزی در عکس پیدا نیست. فقط به جای خنده، عکس زنی رو برام فرستادن که با اجبار لبخند مرده ای زده.
یه اسم ازش میدونم. یه شماره تلفن ازش دارم و هیچ چیز دیگه ای از زندگیش دستم نیست. از صبح اندوه آواره روی سرم. بدون اینکه هیچ تصوری داشته باشم چطور میتونم اعتمادش رو جلب کنم. چطور میتونم بهش کمک کنم. اصلا کاری هست که بتونم انجام بدم؟
هیچ چیزی ویران کننده تر از بیهودگی نیست.
اسماعیل، آن من ِ صبور ِ حرف گوش کن ِ احمق ِ مهربان که بلد بود از خون خودش ببخشد و دم نزند مرد. گشنه ام بود. خوردمش.
وقتش رسیده به گمانم کمی از همه چیز کناره بگیرم. کمی از این طوفان به آن آشوب را قطع کنم و فقط نگاهم را به خانه ام بدوزم. به بدنم. جسم، برخلاف آن توقع همیشگی و محکم و ترسناک من از همیشه با قدرت ادامه دادنش، کم آورده. شروع به فرسایش کرده. شروع به ریختن. در یکی از باثبات ترین حالات زندگی ام، اینبار خودم توانایی ایستادگی ندارم. توان از سردرد به سردرد پرتاب شدن. از لرزیدن به لرز. از تشنج جسم به تشنج. پشت هم. بالای لیست تمام چیزهایی که در زندگی خواسته ام، در اوج همه چیز، خواسته ی حضورم برای درک اتفاقات بوده و حالا این حضور به خطر افتاده انگار. عادت ندارم در برابر جهان شیطنت را کنار بگذارم. عادت ندارم امتحان نکنم. که نچشم. که نخواهم. که نبینم. حالا تجربیات زیاد دارم و زخم های زیاد و توان کم. حالا بلدترم کجا صدا بالا ببرم. کجا ایستادگی کنم و کجا ترک کنم. بلدم کجا رها کنم. کجا بسازم. کجا بخواهم و چطور ارزش بگذارم. اما حاصل این دانستن از بین رفتن شدید بدن بوده.
تمام چیزهایی که در لیست خواسته های امسالم
هست، میتوانند یک سال دیگر منتظر بمانند. حالا آنقدر دیر شده که کمی بیشتر
ماندن نگرانم نمیکند. اما طوری شکستگی به روانم رسیده که میترسم حتی دو
ماه دیگر هم دیر باشد. نقطه ی »از اینجا به بعد شاید وجود نداشته باشد« را
آنقدر متوالی دیده ام که گمانم اینجا اعلام خطر نهایی است. شب که فکر کردم
شاید به صبح نرسم، بدن که نافرمانی میکرد، سردرد که جولان میداد، فکر
نمیکنم توان تجربه ی بار بعدی این اتفاق را داشته باشم.
شکسته
بودن را بلد نیستم. مهربانی با خودم را هم. گمانم قرار باشد چیزهای جدیدی
یاد بگیرم امسال. فکر نمیکنم توان ماندن بیش از این در این وضعیت را داشته
باشم.
شاید - این فقط یه پیش فرق خام و پردازش نشده است - تبخیر بشم. از اینجا و از تمام نقاط زندگی مجازی. گفتم بنویسم تا ببینم به کجا میرسم.
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...