Friday, October 29, 2021
خراش
پرندهی کوچک
پسرها مجموع سنشون ده سال هم نیست. برام پیغام فرستادند که بیا پیش ما. مابین تمام آشفتگیها، فکر اینکه حالا نه فقط من رو میشناسند، که به این حد هم دوست دارند برام دلگرم کننده است.
خانه سحری
یک سگ توی ساختمان هست به نام پاشا. کوچک و سفید و بازیگوش. از من خوشش می آید. همان شب اول در لابی نشسته بودم که مادرش را ول کرد و چسبید به من به بازی کردن. امروز با پدرش بود و از دور دست دوید و خودش را رساند به من و شروع کرد به پریدن. هر دو بار به زور جداش کردند. بازی کردن با پت دیگری ممنوع است؟ امیدوارم که نباشد.
از خوابها
خواب دیدم قراره با قطار برم سفر. تو بگو مشهد. دیر رسیدم به قطار. یادم نیست از اول ایستگاه شلوغ بود و به موقع حرکت کرده بودم یا اصلا خودم دیر رسیدم که به دلهره ی دقایق آخر رسیدم. گیت آخر اجازه ی عبور نداد. شروع کرد تفتیش بدنی یا همان دستمالی کردن شدیدی که به اسم تفتیش انجام می دهند. عصبی شده بودم و امکان داد زدن سر زن مقنعه پوش و چادری مقابلم نبود. قطار ایستاده بود تا من را رها کنند و برسم. سوار که شدم، چهار ستون بدنم می لرزید.
از خواب پریدم.
Tuesday, October 26, 2021
Monday, October 25, 2021
مرور
ده سال پیش - چند ماهی بیشتر البته - از خونه به طور رسمی بیرون زدم و سعی کردم خونه ی خودم رو بسازم. کمتر چیزی در این ده سال ثابت مونده اما یافتن ردپای مشابهت های اتفاق آن زمان با چیزی که دارم این روزها از سر میگذرونم برام شبیه یه سرگرمیه. تنها چیزی که میدونم اینه که ده سال پیش حتی فکر هم نمیکردم بعد از یک دهه اینجای زندگی باشم. به هیچ عنوان.
خونه ای که اون سال اجاره کردم، اولین خونه ی من، یه اتاقک بود که اطراف یه انبار به شدت مخوف ساخته شده بود. خونه گاز نداشت. آب درست درمون نداشت. برق اما داشت. با چهارتا دیوار و یه سقف که سقف کاذب بود. برای استفاده از آب باید پمپ آب روشن میکردم. باز هم آبی که از شیر می اومد قابل نوشیدن نبود مگر میذاشتم زنگ آهنش ته نشین بشه و گمونم همین کار رو میکردم. پمپ آب اینطوری بود که اگر روشن میکردم صداش کل اون کوچه ی تنگ رو برمیداشت. و بیشتر از بیست دقیقه استفاده اش، همسایه ها رو به ستوه می آورد چون جریان آب اونها قطع میشد. جالبه که من توی اون خونه همسایه داشتم جالبه که ایمنی خونه انقدر ضعیف بود که میشد از بالای در پرید و تو اومد و من زنده موندم.
خونه ی الانم درش سه تا قفل مختلف داره. در ورودی کاملا ضد سرقته. منهای این، شخص غریبه از لابی اجازه ی ورود نداره. آسانسورها بدون کارت کار نمیکنند و هرکس میخواد وارد ساختمون بشه، باید کارت شناسایی بذاره تا بتونه از آسانسور استفاده کنه. برخلاف کلبک با سقف کوتاهش و اون پنجره ی بسیار کوچکش که تازه نصفش رو هم کانال کولر گرفته بود، اینجا دو تا دیوار تقریبا کامل شیشه ای دارم. رو به شهر. تقریبا هر شب تونستم طلوع ماه رو از پشت تپه ی جنگلی روبروی خونه ببینم. و گاهی، فقط گاهی در این چند روز که دیگه موندگاریم در این شهر قطعی شده از این همه تفاوت تعجب کردم. و البته که گاز نداره. برای پخت و پز باید از هات پلیت استفاده کنم و هنوز بهش عادت ندارم. و البته نمیدونم سیستم گرمایش مرکزی ساختمون با برقه یا گاز.
و خونه، زیباست. بدون اغراق شبیه تصوراتم از خونه ی ایده آل در این شهره. تنها ایرادی که داره اینه که جهت خونه به جای جنوبی، شمالیه. که همین هم منجر شده بخشی از منظره ام به جنگل ختم بشه. همین منجر شده رو به پنجره بشینم و تغییر رنگ پنجره های روبروم رو بر اثر غروب آفتاب نگاه کنم. دیدن اثر یک چیز از دیدن اصلش گاهی شگفت انگیزتره. یا شاید فقط نوع متفاوتی از شگفتی داره. فوق العاده است.
امشب پونزده شب از رفتنم به فرودگاه میگذره. خونه رو خیلی سریع گرفتم. در کمتر از بیست و چهار ساعت از ورودم به شهر قرارداد رو امضا کردم. با قیمتهایی که این چند روز دیدم، خونه رو ارزون نگرفتم اما فکر نمیکنم خیلی هم گرون گرفته باشمش. خونه تقریبا همه ی وسایل رو داشت. من فقط چند تایی چیز باید اضافه میکردم که دارم یکی یکی میخرمشون. یکیشون کتری برقی برای آب جوش آوردن بود.
کتری برقی رو امروز خریدم بلاخره. خیلی هم ارزون خریدمش. یعنی تقریبا یک ششم قیمتی که در مابقی مغازه ها بود. حجمش کمه. چهار لیتر. خودش هم ساده و پلاستیکیه. اما خب این دقیقا همون چیزی بود که من لازم داشتم. ساده. سبک. کوچک. که بتونه فقط هر بار یکی دو لیوان آب جوشیده به من تحویل بده. کلبک که رفته بودم هم، رفیق یه کتری برقی کوچک سبز برام خرید. رنگش سبز زشتی بود اما کارا بود. بسیار کارا. فکر میکنم سال چهارمی که داشتمش خراب شد. حالا من حتی مطمئن نیستم چهار سال توی این شهر هستم یا نه.
پاییز ده سال پیش، سرما خورده بودم. اولین بار بود که با اون حجم تنهایی روبرو میشدم. خونه تقریبا هیچ چیزی نداشتم. هر چند ساعت، یکبار یه لیوان آب جوش می آوردم و مینوشیدم. حتی آبان اون سال، از ترس قبض برق و هزینه های زندگی میترسیدم خونه رو گرم کنم. تا چند هفته همون یک لیوان آب جوش اومده ی قبل خواب دلیل گرم شدنم بود. حالا چند روزه سرما خوردم. به شدت سرما خوردم. تنهایی اینجا هم هنوز برام عجیبه. شوفاژها رو دیشب دست کاری کردم و بعد اسپیلت رو روشن کردم و خوابیدم. صبح به وضوح حالم بهتر بود.
امروز دائم مقایسه ی این دو آدم، با ده سال فاصله برام تکرار شده. چطور از اون دختر به این زن رسیدم؟ شگفت انگیزه. زنده موندنم حتی برام عجیبه. دوام آوردنم هم. اگر ده سال دیگه، یکبار دیگه به مسیر نگاه کنم و این همه تفاوت ببینم، یعنی جهان رو بدجور در مشتم چلوندم و نگهش داشتم. فرض کنید که از شاخ.
Sunday, October 24, 2021
Friday, October 22, 2021
Wednesday, October 20, 2021
Sunday, October 17, 2021
Friday, October 15, 2021
.
دوتا از گلدونها خشک شدهاند. بیرحمانه. خانه به زودی از تمام متعلقات و سازندگان ضمیر تعلق «م» خالی میشود.
Thursday, October 14, 2021
.
سخت ترین بخش ارتباط برقرار کردن با آدمها، تا اینجا، از کار افتادن کلمه «بیلبیلک» بوده. نمیتونی بری به آدمها بگی این بیلبیلک سر بطری آب رو میخواستم. هر چیزی به سه زبان اسم داره. حداقل باید بتونی یکیش رو پیدا کنی.
Wednesday, October 13, 2021
.
Saturday, October 9, 2021
تهران
توی خواب و بیداری تاب میخورم و چیزی اذیتم میکنه. نمیذاره عمیق بخوابم. بین غلتیدن و پتو رو جلو عقب کردن و حس گند تن، یک دفعه هوشیار میشم که اوه. صدای کوچه است که داره جارو کشیده میشه. تمام تن، گوش میشم. شب داره خداحافظی میکنه. شهر داره خداحافظی میکنه.
این بهترین شیوهی بدرود بود سرزمین نازنین من. بابت تمام دقایق امنیت و عاشقی ممنونم. بابت تمام موسیقی بینظیر شبها. امیدوارم یک جا، یک بار، کسی با شوق من به نجواهای شبانهات گوش بده.
Thursday, October 7, 2021
Monday, October 4, 2021
در نهایت
یک جایی ام بغل تمنای شدید «لطفا کسی را نبینم» یا «لطفا کسی زنگ نزند» یا «لطفا فراموشم کنید». همان کنارها. از خستگی در حال شکستن.
Sunday, October 3, 2021
در نهایت
Friday, October 1, 2021
بشمار
با انبوهی از وسایل روبرو هستم. همیشه بوده ام اما الان که مجبورم دانه به دانه بررسی شان کنم، این زیاد بودنشان تعجب برانگیز شده. چند هزار وسیله؟ چند هزار متعلقه؟ چندین مداد؟ چندین کش سر؟ سنجاق سر؟ لاک؟ نخ؟ لباس؟ پیراهن؟ کاغذ؟ کاغذ؟ نزدیک دویست دفتر و هزار و چند کتاب.
یکی از عجیب ترین یافته هام، در بخش اطلاعات توییترم بود که متناسب با استریم و لایک هام و نوشته ها، تخمین زده بود مردی میانسال باشم. حوالی پنجاه و چهار سال. آن تخمین حاصل شناخت من از اطلاعات بود. دلم میخواست میشد از بین وسایل هم همدیگر را تخمین بزنیم و بشناسیم. دائم فکر میکنم آخ فلان چیز و دست میبرم و تصمیم میگیرم به ادامه یا پایان.
سنجاق سر تق تقی بنفش. کادوی صفورا قبل از سفر آفریقاش. سنجاق سر تق تقی صورتی. یادگاری از دخترک وقتی پنج سالش بود و بار اول در زندگیش ایران آمده بود و بدجور دلبری میکرد. سنجاق سر مشکی بلند. جا مانده از خواهر. کش سر بنفش بی نفس. یادگار روز دیگر. رژ لب صورتی یواش، یادگار فلان دوست.
انگار با هزار آدم خارج از خودم در خلوت، در حال خداحافظی ام.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.