Friday, December 27, 2019
از عشق، از غم و از تمام گوشه های خاکی جهان
حالا کمی احساس آسودگی میکنم. حالا آزادم.
Sunday, December 22, 2019
still me
Tuesday, December 17, 2019
صباح و صبوح
Thursday, December 12, 2019
هذیان
Friday, December 6, 2019
از لا به لای بیم ها، ناامیدی ها و به آغوش کشیده شدن های واقعی و مجازی
Thursday, December 5, 2019
نه برای دیگری، که برای خویشتن
Friday, November 8, 2019
هوا برای زندگی کافی نیست، و نور نیز لازم.
Friday, October 25, 2019
Monday, October 7, 2019
ایلی ایلی لما سبقتنی؟
یکی از کارت های تاروتم گم شده. تمام عصر این صدا رو توی گوشم شنیدم که کارتم گم شده. شاه سکه. انگار در دنیام که یکی یکی چراغ های جادوش کمرنگ میشه، دل به همین راه های کم ارتباطی بسته بودم که هنوز نشونم میداد ایمانی بوده سابق بر این. امیدی بوده. احوالی بوده. خیلی سال قبل.
خواب دیده بودم و توی خوابم کارت شصت و سه یا شصت و چهار تاروت بود. توی خواب یا بیداری بعدش – حالا دیگه یادم نیست – فکر کرده بودم که این کارت شاه چوبدسته. حالا که شاه سکه گم شده، برام معنای این رو داره که همه ی این سالها دنبال جواب اشتباهی میگشتم. دنبال کارت اشتباهی. دنبال مرد اشتباهی. اینجاست که درد تموم میشه و خونریزی شروع. انگار به همون کلید کوچیکی میرسم که توی دسته کلیده. کلیدی که اون در مخفی رو باز میکنه. اونجا که تموم جسدها هستن.
رفتم خشکبار فروشی سر کوچه و خرید کردم. مهمان داشتم و هیچ تصوری از چینش میز نداشتم. وقت چرخیدن توی مغازه، به مرد گفتم که برام یک بسته بزرگ نبات بذاره. سعی کردم فکر کردن به اینکه یکی از توقعات من از پارتنرم همیشه این بوده که نبات بگیره، که حواسش به نیاز تنم در وقت دوره ی خون به این دانه های بلوری شیرین باشه رو متوقف کنم. فکر کردم اما غمگین تر شدم. هر قدمی هم که به سمت خونه اومدم بیشتر دیدم پاییز شده و تا عمق استخوانم سردم شد.
باهاش صحبت نمیکنم. بیشتر فکر میکنم یک دنیای فانتزی ساختیم که با هم توی اون دنیا مراوده میکنیم. دنیایی پر از شوخی های ریز و پر از جرقه های کوچک نور. انگار در حال ایفای نقش هایی باشیم که نه منم و نه اون. زن و مردی که با قوانین امروز جهان زندگی نمیکنند. نه مراوده، نه گشتن و نه وقت گذرانی شون به واقعیت زندگیشون مرتبط نیست. این رو امروز فهمیدم. که چقدر از واقعیات و تلخی های دنیام سعی میکنم دور نگهش دارم. نه چون مراعات باشه. برای من این شیوه ای برای حفظ دنیای حبابی دو نفره مون بوده و هست. باهاش صحبت نمیکنم و امروز که از خشکبار فروشی برمیگشتم دیدم دیگه به طور جدی از این بخش های نیازمند وجودم دور نگهش میدارم.
شب، وقت صحبت از داستان ها، دختر گفت چه داستان هایی از کتاب براش جذاب بوده. من چندین بار سعی کردم بگم که زنی که پوست فک خود را گم کرد چقدر شبیه منه. شبیه این روزهای من. پوستم خشکه. خودم گمم و هیچ رطوبتی اطرافم نیست که من رو تغذیه کنه. هوا داره سرد میشه و حس میکنم دارم یکبار دیگه فرو میرم. نمیدونم فصل سرما چطور بگذره. به همین جا از پاییز که رسیدم دلم برای امنیت تابستون تنگ شده.
خسته بودم امشب. خیلی خسته. بعد از مدت ها حس کردم باید بنویسم. دلم برای وبلاگ تنگ شده بود.
Thursday, September 26, 2019
تکیدن
Thursday, September 19, 2019
پیشکش
نمیدونستم تحلیل بدن خودش رو اینطور نشون میده. خونریزی آخر سی سالگی میتونه این همه شدید بشه. شدیدترین در تمام این دوره های بدن.
بار بعدی که به خون برسم سی و یک ساله ام. حالا یک ماه وقت دارم که یک تخمک جدید و خون و خون و خون رو تقدیم چرخه ی زمان کنم.
Tuesday, September 10, 2019
مقصود
من قبل از وبلاگستان عاشق شدن بلد نبودم. به سنم نمی خورد. از لابه لای همین خطوط بود که یاد گرفتم آدمها چطور عاشقی میکنند. به لابه لای همین خطوط هم دل باختم. از اینجا یاد گرفتم که عشق ورزی طبیعی ترین و زیباترین کاریست که میشود مشترکا انجام داد. یاد گرفتم زن مستقل بودن چطور است. خواندم که چطور دل آدم می شکند. فهمیدم بعد از این دلشکستگی ها همیشه ( و قسم به خدای زمان همیشه) آرامش میرسد. همیشه بعد از طوفان هوای پاک خواهد رسید. و خب یاد گرفتم با این حال جای زخم ها می ماند. خاطره ی زخم ها می ماند.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. از آن همه زن و مرد جوانی که صبح و شب در حال نوشتن از تن و از شور و از اضطراب بودند، انسان های موقر میانسالی سر بر آورده.. انگار بعد از آن همه گداختن و جرقه زدن، آتش یک دستی باقی مانده باشد که میشود کنارش نشست و سکوت کرد و گرم شد. آخ که چیزی از این قشنگ تر هست؟
من یک پله در زمان عقب ترم و خب، گاهی، وقت سکوت و تنهاییم که می شود، فکر میکنم که چه حیف اینجای زمان با همیم. کاش حضورش و دوستی اش وقتی به دستم میرسیده که من از این تب و تاب گذشته بودم. از سی سالگی رد شده بودم. سی و هشت ساله بودم مثلا. تکلیف مشخص. میخ ها کوبیده. آزمون و خطای جهان بیرون را به سرانجام رسانده. اینطور که حالا هستم، ملازمات خودش را دارد. حواس پرتی های خودش را. هر روزی که از دستم میرود انگار حسرت پس انداز میکنم.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. همه ی ما در همین حالیم. من همان کاری را میکنم که بلدم. دوست داشتن با تمام دلم. دل بستن با همه ی امیدم و تبدیل کردن تجربه ها به کلمه. که خب از ما چه چیزی باقی می ماند به جز همین کلام؟
انگار امروز (یا همین روزها) روز وبلاگستان فارسی بوده. من به جز سالهای اخیر که جا به جایی از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات حال نوشتنم را عوض کرده، تقریبا تمام زندگی ام را نوشته ام. در لحظه. تقریبا با کمترین فیلتر. الان وارد سال پانزدهم اینجا شده ام و خب سالها هم آن ترسناکی و ابهت سابقشان ریخته. مثلا وبلاگ یواشکی ام حالا هفت ساله شده. وبلاگ گروهی مان هم که حالا سه سالگرد گذرانده. اگر هنوز حال وبلاگ خواندن دارید، آرامگاه زنان رقصنده مرتب تر و یک دست تر و همچنان به روز میشود.
Tuesday, August 27, 2019
مستی بدون الکل
Tuesday, August 20, 2019
از تو، آه از تو دریغ
Sunday, August 18, 2019
شکوه علفزار
گمونم چیزی در این چند سال اخیر بود که فقط من رو لمس نکرد که بره. موند. تغییرم داد. مثلاً تابستون دو سال پیش که جهان از هم پاشیده بود و هیچ چیزی نبود من رو به زندگی برگردونه؟ زمستونی که گذشت و مطمئن نبودم زنده میمونم؟ یا خبر بیماری بابا؟
ماه کامله. درد اونقدر زیاد شده که دیگه حسش نمیکنم و فکر میکنم دیگه به تمامی از هر اتفاق خوبی ناامیدم. از هر معجزهای.
دلم برای دوست داشتن تنگ شده. برای عاشقی کردن. این روزها فقط رفاقت میکنم. خوبه. مثل آب. مثل نان. مثل غذاهای قدیمی خوب جا افتاده و خب راستش ته دلم برای کیک شکلاتی با خامهی خوب زده شده و لایهی موز و گردو تنگ شده. همین فقط. دلم برای اون لحظهای که برای خوشحال کردن تو و فقط برای تو اتفاقی رخ میده تنگ شده. انتهای سی سالگیام. میدونم. زندگی منطق داره نه هیجان.
میشه ماه رو دید. تقریبا کامله. و میشه مزخرف نوشت. دیگه هیچ وقت نمیشه شور زندگی رو به سرخوشی سالهای قبل تجربه کرد. اما خب «غمی نیست، باید قوی بود و به آنچه باقیمانده است امید بست.»
Wednesday, August 7, 2019
بنویسم که یادم بمونه
نشسته بودم روی پله. از چند ساعت تلخ اومده بودم. فشار کاری. مردی که یه راننده اتوبوس ساده بود و بهمون زور گفت و صدام بالا رفت. پسرکی که جلوم شروع به خودارضایی کرد و باهاش درگیر شدم و وسط یکی از شلوغترین خیابونهای تهران کتک کاری کردیم. نشستم روی پله. نفسم تازه برمیگشت.
بالای سرم ایستاده بود.
گفتم به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر بالا رو نگاه کردم. سر تکون داد که آره. به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر پایین رو نگاه کردم.
میون همهی آشفتگیها، معجزهاش هنوز همونه: میتونه من رو بخندونه.
Monday, August 5, 2019
شیفت دیلیت
Friday, August 2, 2019
Wednesday, July 31, 2019
بالا بلندم
Monday, July 22, 2019
Wednesday, July 17, 2019
همیشگی
Sunday, July 7, 2019
گیان
سلیم، به هستی میگفت که «از من مرنج، دختر نارنج و ترنج».
امشب که دلخورش کردم یادم افتاد. دلم خواست یواش کنار گوشش زمزمه کنم که نارنج و ترنج، از من مرنج.
بعد، سفت بغلش کنم. شبیه آرزویی که میترسی برای همیشه از دستت بره. و چشمهام رو سفت ببندم. این رویا خیلی زود تموم میشه. همینقدر کودکانه. همینطور خوش خیال.
دنیا خسیسه.
Tuesday, June 25, 2019
پس اینطوری میشه که امید از دلها میره اسماعیل
نه کسی میاد، نه کسی میره، خیلی ناجوره.
Friday, June 21, 2019
سنجه
Monday, June 17, 2019
Sunday, June 16, 2019
به فرش
یک گسست کامل، یک شکاف بزرگ افتاده اینجا. بین من و خودم و زندگی کردنم. اون حجم استرس دیوانه کننده ی زندگیم کم شده اما چیزی از خالی بودنش کم نشده هنوز. انگار چیزهایی با ته رنگ خاکستری مات اطرافم رو گرفته. که اجازه ی ترمیم اون چیزی که خراب شده رو نمیده. که اجازه ی روبرو شدن با ویرانی بهم داده نمیشه. انگار بین من و زندگیم لایه لایه فاصله افتاده و من حتی از پایانه های عصبی جسمم هم دور افتادم. خواب نمیبینم مگر به ندرت و اینها چیزی بیشتر از اون نبودن معجزه و جادوییه که چند ماه پیش داشتم دنبالش میگشتم.
بیچارگی. این احساس رو به تمامی فراموش کرده بودم که چطور بود اما حالا اینجاست. چاره ای برای برون رفت از مسیر فعلی نداشتن و دورنمایی ندیدن. تا نیمه ی وجود در باتلاق افتادن باید چنین احساسی داشته باشه. فکر می کردم زندگی میکنم. فکر میکردم پیش میرم اما دارم میبینم که چطور گذشته روی شونه هام سنگینی میکنه و هر قدمم با این پابندهای سربی شبیه به عقب برگشتن شده. حداقل فهمیدم زخم ها با دوباره دل بستن به هم نمیان. جوش نمیخورن و ترمیم نمیشن. اون خونریزی عمیق روانی سر جای خودش باقی می مونه. اون حس پوچی ناشی از کنده شدن یکی از اعضای بدنت هنوز همینجاست.
یک گسست کامل. یک شکاف بزرگ. خودش رو داره به شکل لایه لایه چربی نشون میده که دور بدنم رو گرفته. به شکل چشمانی که از حالت افتادن. به شکل وز کردگی چاره ناپذیر موها. از تیره شدن پوست بیرون میزنه. از نازیبا بودن شدید صورتم نمایان میشه. از من ِ درون آینه که هر لحظه کمتر دلم میخواد ببینمش برام دست تکون میده. برگشتم به اون روزهایی که فقط طبق عادت و برای سر کردن روسری جلوی آینه بودم. نمیبینم خودم رو. از تنم، از خودم عصبانی ام. پریشب اونقدر این حس خشم و تنفر از خودم زیاد شد که تقریبا تمام موهام رو چیدم. حالا روی سرم موهایی شبیه سرزمین باز مونده از غارت باقی مونده. نه چیزی قابل دار. نه چیزی قابل نوازش. فقط برای خالی نبودن عرصه. با یک حس عمیق پوچی درون سینه ام. درون مغزم. درون جانم.
به جنگی رفتم که توش از تمام ابزار آلاتم جدا شدم. از سلاح ها و از سپرها. دارم سعی میکنم به یاد بیارم چطور اوقاتی از روز از خونه بیرون میزدم. چطور بی وقفه کتاب میخوندم. چطور با آدمها حرف میزدم. دارم سعی میکنم یادم بیاد از خودم گفتن چطور بود. خیلی طول میکشه تا بتونم حرف بزنم و از خودم بگم. از نگرانی ها و از همه چیز. نیاز به هم دما شدن روانی دارم و این تجربه ی دردآور جدیدیه. اول از اتفاق بی ربطی شروع میکنم، میگم و کشدار میگم و گاهی چند ساعتی طول میکشه تا بتونم اونقدر پایین برم که به خودم برسم و حرف بزنم. توی این سال ها اما زندگی سریع شده. کسی وقت نداره صبر کنه تا به احساس امنیت برسم. انگار امن شدن باید یک دکمه داشته باشه که خب بگو و شروع کنم به حرف زدن. در عوض توی خودم پناه میگیرم. بیشتر سکوت میکنم. وقت نیست. زمان کافی نیست که حرف بزنیم. همین غمگینم میکنه. لا به لا.
چند سال پیش رفیق گفته بود (یا یادم نیست نوشته بود) که فلانی، من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیر زخم خواهم زد. وقت خوبی نیست به زمان من. حالا بعد از این همه سال احساس میکنم لایه لایه لایه از پوستم کنده شده. نازک شدم و انقدر مستعد زخمی شدنم که از تمام دنیا گاهی مخفی میکنم خودم رو. گوشه ی خودم. اتفاقات خودم. خلوت خودم. از ترس زخم خوردن و از نگرانی زخم زدن. اولی بیشتر از دومی.
چنگ زده بودم به حال خوب کن ترین خاطرههام. یادم افتاده بود به رسم وعده های غذایی دو نفره. به شوق خرید برای غذا به نیت شریک شدن دقایق غذا با دیگری. رفتم و خرید کردم و غذا پختم. بعد از چند ماه یک تجربه ی جدید داشتم. یک غذای بی خاطره. بعد از مدت ها شوق تقسیم داشتم. بعدتر، دلم خواست به جای برگردوندن ظرف ها به آشپزخونه همه شون رو از حجم استیصال بشکونم. از اون بی هودگی عمیقی که از نارضایتیش از غذا وجودم رو پر کرده بود. دردناک تر اینکه میدونی این درد سالم نیست. طبیعی نیست و همین هم روی شونه هات سنگینی میکنه. دردناک ترین اینکه میبینی به همین سادگی و با تکرار همین چرخه ی معیوب به زودی این یکی آدم زندگیت رو هم از دست میدی. برای همیشه از دست میدی.
یک گسست کامل. یک شکاف. و هراس سقوط. این دنیای این روزهای من است.
Saturday, June 8, 2019
احتیاج داریم آخر داستان پایان متفاوتی داشته باشد یا بلند بلند فکر کردن
Thursday, May 30, 2019
تا آروم زمزمه کنم بمون
Sunday, May 19, 2019
Friday, May 17, 2019
از تو- چهار از چهار- مربع کامل.
از دوستی ها - سه از چهار
از غیر دوستی ها- دوتا از چهار
Tuesday, May 14, 2019
برای اینکه التهاب اعصابم رو آروم کنه، همون کاری رو کرد که همیشه سعی کردم با آدمها انجام بدم: با نهایت آرامش کنار تنم قرار گرفت و سعی کرد آرومم کنه. آروم شدم.
بعدتر، بهش فکر کردم و دیدم چقدر به نهایت با کلمهی «دوست» میشه توصیفش کرد. بدون نیاز به بار احساسی بیشتر. با نهایت حس امنیت. گریهام گرفت.
یخ درونم داره آب میشه. داره آبم میکنه.
Friday, May 10, 2019
Sunday, May 5, 2019
امنیت
Friday, May 3, 2019
چیزهایی هست که این روزها با هیچ کس تقسیمشون نمیکنم و انگار هیچ وقت رخ نمیدن.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.