Friday, November 8, 2019

هوا برای زندگی کافی نیست، و نور نیز لازم.

یک روز از دو هفته بیشتر. قرص های امروز رو همین چند لحظه پیش خوردم. همراه با قرص معده.  با یک لیوان پر آب. بهترم؟ بخشی از وجودم خاموش شده که این ترسناک ترین اتفاق دنیاست. در حالت عادی هم من دنیا رو از پشت یک لایه یخ احساس میکردم. باید همه چیز شدیدتر بود تا می فهمیدمش. حالا اما لایه ی یخ کلفت تر شده. یا شاید خودم کندتر شدم. از بدنم فاصله گرفتم. بالاتر (پایین تر؟ جهت مهم نیست قدر مطلق مهمه) از خودم رفتم و به خودم گاهی میگم که خب اینجا باید احساس نگرانی کنی. اینجا باید خوشحال باشی. اینجا باید بخندی. اینجا باید بترسی. دلایل حس کردن هستند اما قرص ها در همین یک روز بیشتر از دو هفته، منجر شدند از خود قبلی هم کمی فاصله بگیرم. کمتر احساس کنم. و خب تمام دلایل و تمام مسائل هنوز هستند.
بخش مثبتی هم داره البته. درد شدید دست چپم قطع شده. حالا با هر سانتی متر تکون خوردن لازم نیست جیغ بزنم. بخش منفی اش؟ دیشب خواب دیدم. بیدار که شدم میدونستم خواب مهمی بوده. از خودم پرسیدم که چه حسی داری؟ برام مهم بود خواب و حس و همه چیز رو بنویسم. نشد. از دست رفت. مثل تمام وقت هایی که در روز میگم برو و فلان چیز رو یادداشت کن توی دفترت. توی یادداشت های صبحت. توی یادداشت های عصرت. اون رخداد رو که میخواستی توی وبلاگ بنویسی رو ثبتش کن. اون نوشته ی نیمه کاره رو تمومش کن. همه از دست میرن. تاثیر قرص هاست یا تاثیر استرس شدید خودم و غم شدیدم و پایین بودن (بالابودن؟ جهت مهم نیست قدر مطلق مهمه) خودم؟
من در روز که راه میرم حباب به حباب اتفاق می بینم که می ترکه. حباب غم. حباب نگرانی. بوب. بوب. بوب. حباب شادی. بوب. حباب اتفاق. بوب. انگار زندگی دوباره و چند باره داره از لای دستام سر میخوره. انگار من باز و همیشه از پس هیچ چیز بر نمیام. انگار زندگی مسیر خودش رو میره و من از دور نگاهش میکنم. سعی میکنم بهش برسم. سعی میکنم شجاع باشم. سعی میکنم توانا باشم. و نیستم.
باید بیشتر بنویسم. احساس میکنم تمام راه ها رو رفتم. تمام مسیرها رو رفتم و این تنها دستاویز منه که هنوز به زندگی پیوندم میده. باید بیشتر بنویسم و سعی کنم از این تیرگی در بیام. قبل تر اطرافم خاکستری رنگ بود. حالا قیر سیاه شده. تقریبا تمام روز در قیر سیاه راه میرم. در قیر سیاه نفس میکشم. در قیر سیاه حرکت میکنم. باید بیشتر بنویسم شاید نوشتن کمک بکنه و نقطه ای خطی چیزی در این سیاهی مطلق برام روشنی بندازه. کمی نور اضافه کنه. 
دیشب داشتم فکر میکردم به فاصله ی کمم به تموم کردن زندگی. دو نفر شده بودم. یکی داشت تمام غم و غصه اش رو با کلمات بیان میکرد و دومی داشت فاصله میگرفت. عقب میرفت. عقب تر میرفت تا رسید به لبه ی جهان. رسید به اونجا که حس شدید پریدن، نیاز به تموم کردن به قوت خودش باقیه. یه صدا داشت می گفت بپر. که تمومش کن. که فردا دوباره تمام این ناکامی ها و یخ ها و زندگی لعنتی از نو شروع میشه و یکی دیگه داشت سعی می کرد حرف بزنه. بنویسه. کلمه کنه تا در جهان نگهم داره. 
بیدار که شدم فکر کردم باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. اگر میخوام از این بیشتر سقوط نکنم باید بنویسم. نفسم در نمیاد.
دیروز توی آینه تار موی سفید جدید دیدم. من موهام سفید نمیشن. سفید نمیشدن. گمونم حالا تعداد تارهای سفید از ده تا گذشته.

No comments:

Post a Comment

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...