Friday, May 10, 2019

بچه رو برده بودم سونوگرافی برای کلیه اش. از باکسش درش آوردم و خودش رو چسبوند بهم. خوابوندیمش و موهای دلش رو تراشید و دوباره خودش رو چسبوند بهم. رفتیم و ژل سرد رو مالید به دستگاه و روی شکمش دست کشید و کارش که تموم شد دوباره خودش رو چسبوند بهم. دکتر خندید که چه دخترت وابستته و من به اون صدای دائمی توی سرم فکر کردم که میگه نه بلدی از دخترات نگهداری کنی و نه دوستت دارن. و فکر کردم که چقدر چقدر چقدر این سخت گیری همیشگی نفس گیر شده.

No comments:

Post a Comment

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...