Friday, August 2, 2019

مادر جون تا قبل از اینکه سکته کنه و دست راستش برای همیشه از کار بیفته، گاهی گندم شاهدانه میخرید و گاهی هم آب نبات قیچی. گمونم آب نبات قیچی محصول وقت هایی بود که میرفت شاه عبدالعظیم زیارت و برمیگشت.  پیرزن من رو دوست نداشت. حق هم داشت. مابین نوه های متعددش، دوست داشتن آن دختر زبان دراز سرتق از خود راضی نباید کار ساده ای باشه. 
از مادر جون دو تا چیز برای ما باقی مونده. یکی چاقوهای میوه خوری و یکی دیگه هم یک ظرف آجیل. امروز مچ خودم رو گرفتم که دارم به نحوه ی دزدیدن ظرف آجیل از خونه ی بابا فکر میکنم. گمونم هر وقت خونه، خونه ی خودم بشه بعد از آینه و شمع و آب و نمک، از بابا بخوام اون ظرف رو برام بفرسته.

No comments:

Post a Comment

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...