Tuesday, August 27, 2019

مستی بدون الکل

همه چیز ترسناک شده. زندگی کردن ترسناک شده. نوشتن ترسناک شده. حس کردن ترسناک شده. موفق شدن و شکست خوردن هم. کجا ایستادم؟ جایی حوالی لبه ی کویرهای جهان. یک قدم جلوتر رفتن سقوط میکنم انگار. برای همین نشسته موندم. سر جام. صبح ها، دفتر صبحگاهی رو جلوی روم می ذارم که بنویس. از روبرو شدن با خودم می ترسم و هر روز یک خط کمتر نوشته میشه. از سه صفحه رسیدم به یک خط و چهار کلمه ی دیروز. همونطور دفترم روی میز باز موند تا رسید. نوشته بودم کنسرت کنسل شد. چند کلمه بیشتر. صفحه ی قبل اما سر تا پاش اسمش رو نوشته بودم. نمی دونم دید یا نه. نفهمیدم دید یا نه. نپرسیدم دید یا نه. دفتر رو جمع کردم و گذاشتم توی قفسه. پرسیدم خوبی؟
نشستم به کنکاش اینکه چی عوض شده. چرا زندگی مثلا ده سال پیش این همه رنگ داشت و این همه بو داشت و این همه شوق داشت. من عوض شدم؟ زندگی عوض شده؟ چی شده که دیگه کلمه ها از معنا افتادن و نوشتن حتی از برکت افتاده و هیچ چیز شبیه خودم نیست. خودم شبیه خودم نیستم. چهره ام شبیه خودم نیست. خال های صورتم شبیه خال های صورتم نیستن. خطوط تنم شبیه خودشون نیستن. چاقی قبلیم با چاقی الانم فرق میکنه. چی شده؟ من نمی ترسیدم. بلد بودم پیش برم. بلد بودم که بی پروا باشم. این شعار مخفی من بود. اینکه من از هیچ چیزی پروا ندارم. پروای از هیچ. چی شد به اینجا رسیدم؟ چی شد  که اینطور از رمق افتادم؟ دیگه از خودم عکس نمیگیرم. عکس نمیذارم. دیگه نمینویسم. دیگه خودم رو ثبت نمیکنم. حتی دیگه نمیفهمم روزها در حال رفتن هستن. این نوشته به وقت پنجم شهریور نوشته میشه. بامداد پنجم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و هشت. توی درون من اما سال از نود و شش منجمد مونده. حالا دو ساله نمی فهمم زمان چطور میگذره. چطور عبور میکنه.
اون شب داشتیم بر میگشتیم خونه. از کافه زدیم بیرون و قدم زنان تا سر کوچه ی من اومدیم. با همکلاسی سابق. بحث طبق معمول از خاله زنک بازی از همه گذشت و به گفتن از زندگی خودمون رسید. گفتم دوست ندارم پارتنرم رو توی جمع های این چنینی بیارم. خندید که فکر کنم تو هر دو هفته داری عوض میکنیش که هیچ وقت نمیبینیمش ما. بهش عدد دادم از طول رابطه و خودم فکرم رفت که عرض رابطه چقدر زیاده. نفسش گرفت که اوه این زمان تقریبا زیاده. 
عرض رابطه. عرض زندگی. عرض رفاقت. عرض کوفت. از هزار چیز بدش نمیاد و از یک چیز بدش میاد و من بلدم همون یک کار رو به هزار طریق انجام بدم و هر بار خجالت بکشم از خودم. همین که گریه کردن من رو ببینه. داشت شونه هام رو با ملایم ترین حالتش میمالید که گریه ام گرفت. بی توقف. نمیدیدمش. پشت سرم بود. هق هق ام که از کنترلم خارج شد، دستاش مهربون تر شدن. میشد ببینم چطور کلافه شده. یا حتی چطور مستاصل شده. قبل از اینکه وارد زندگیم بشه فکر نمیکردم یه روز بترسم. حالا میترسم اما. از بودنش میترسم. برای بار اول کسی توی زندگیم وارد شده که می تونه من رو وحشت زده کنه. میتونه من رو اونقدر امن کنه که واقعا خودم رو رها کنم. میتونه این کار رو به تکرار انجام بده. میتونه وقتی نزدیکمه من رو دلتنگ خودش بکنه. میتونه من رو به بی ربط ترین طریق ممکن بخندونه. هزارتا کار میتونه بکنه. مسخره است. مسخره است که بعد از همه ی اینها، من از دوست داشتنش هنوز میترسم. هنوز برام اعتراف به این که رابطه از دستم در رفته و دیگه فقط یک دوست عادی نیست که وقت زیادی رو با هم میگذرونیم گذشته. از دست اون هم در رفته. نمیدونستم. امروز فهمیدم. میدونستم البته. میترسیدم اعتراف کنم که حتی اون هم دیگه افسار دستش نیست. دلم میخواست فکر کنم هنوز همون چیزیه که صداش میکنیم. دوست. نه هیچ چیز بیشتر.
زندگی ترسناک شده. من جایی از زندگی رسیدم که از دوست داشتن می ترسم. از اعتراف به اینکه اونقدر دوست دارم که گاهی نفسم حتی در نمیاد می ترسم. سعی میکنم نبینم. سعی میکنم چشم هام رو ببندم و روزها دارن از لای انگشت هام سر میخورن. من سعی می کنم نفهمم. ننویسم. سعی میکنم وسط هزار فعل که با نون شروعشون میکنم خودم رو زندانی کنم. بعد نگاه میکنم توی آینه و خودم رو نمیشناسم. جای خال هام عوض شدن. خطوط پوستم به هم ریختن. میدونم قبلا زیبا بودم. قبلا شیطنت داشتم. حالا تبدیل به یک زن شدم. زنی با اضافه وزن، بدون ظرافت در پوشیدن لباس و با یک عالمه چروک روی لباس هاش و کمی چروک تازه روی پوستش.
امروز سومین روزی بود که گریه کردم. سه روز پشت سر هم تا حد دردناک شدن چشم هام گریه کردم و فقط اون موقع چند ساعتی به خودم استراحت دادم. این وسط به دیدن نون رفتم که تازه از جنین توی دلش وقتی هنوز اندازه ی یک عدس بود دست کشیده بود. اون شب از هورمون ها و عدم درک جهان حرف زد و حرف زدیم و بعد برای تمام این نشدن ها، برای تمام عدس هایی که با خون و با امید و با شوق و با آرزو شکل میگیرن و از دست میرن گریه کردم. چه جنین های انسانی و چه جنین های احساسی. درد مشدد شد همه چیز. شونه هام رو که می مالید دیگه نفسی برام نمونده بود ولی باز بغضم ترکید. بعد زبان دستاش عوض شد. من برای این همه مهربون بودنش گریه کردم.
مربی میگه وقتی میخوای گیتار بزنی، جوری بزن که انتهای سال چیزی بیش از یاد گرفتن سیم های گیتار بلد باشی. وگرنه که تلف کردن عمره همه چیز. حس میکنم این منم. کسی که هنوز داره با سیم های گیتارش بازی میکنه و برای خودش دلی دلی میخونه که دو دو دو، ر ر ر و زندگی داره از کنارش سر میخوره. موقعیت ها. فرصت ها. آدم ها. زندگی کردن ها. خاطره ساختن ها. این آدم.
یک عزاداری عمیق، عمیق و طولانی به خودم بدهکارم. این مرداب داره من رو می بلعه. یک روز سر بالا میکنم و میبینم خسته شده و رفته و من موندم. تنها. اون روز بهش گفتم چقدر حیف که توی این روزها با همیم. که چقدر حسرت این روزها رو خواهم خورد. گفتم کاش خاطره ی این روزها اونقدر برات سنگین باشه که یک روز تعریفشون کنی. جواب داد اینها رو ول کن. سوال درست رو پیدا کن. سوالی که بخشی از جواب رو بهت میده. غذا بخور. استراحت کن و خوب باش.
چند قدم راه رفته بودیم. عصر بود. من دوباره دچار حمله ی عصبی شده بودم و ضعف کرده بودم و شکلات گرفته بودیم و آب. خورده بودم و تا طالقانی خودم رو کشونده بودم. جای نیمکت ها، کناره ی بانک نشستیم. ابتدای خیابان انزلی. بعد از ولیعصر.  ماشین هنوز نیومده بود. بهش گفتم سرم رو بذارم روی شونه ات؟ گفت بذار. بعد دیدم میخوام همین تکه از سال رو، از تابستون رو، از عمرم رو برش بزنم و به یاد داشته باشم و برای همیشه اون چیزی باشه که از زندگی یاد میاد. نشسته کنار خیابون. تکیه داده به شانه اش. تابستان. بدون گرمای کلافه کننده.
عصر بود. عصر بود. عصر بود و من از یک عزاداری عظیم فرار میکردم و غم باتلاق شده بود و کنارم نشسته بود و من باز از دوست داشتنش می ترسیدم.
حالم خوش نیست. هیچ خوش نیست.

No comments:

Post a Comment

جامدادی

 بچه ها معماری خونده بودن. من که باهاشون آشنا شدم یکی دو سال آخر ارشدشون بود یا یکی دو سال بود مدرکشون رو گرفته بودند. جمع عجیب و باهوشی ساخ...