Tuesday, September 10, 2019

مقصود

وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. آدمها در شبکه های اجتماعی از نو وارد میشوند و رشد میکنند و پیش میروند و جای پا برای خودشان میسازند. وبلاگستان اما اینطور نبود. حالا در حال پیر شدن است. آدم هایی که هنوز می نویسند بخشی شان همان قدیمی ترها هستند. آنهایی که (مایی که) بیش از چهارده سال در حال نوشتنیم. در حال نگه داشتن خودمان مابین سطور. مابین همینجا ماندن.
من قبل از وبلاگستان عاشق شدن بلد نبودم. به سنم نمی خورد. از لابه لای همین خطوط بود که یاد گرفتم آدمها چطور عاشقی میکنند. به لابه لای همین خطوط هم دل باختم. از اینجا یاد گرفتم که عشق ورزی طبیعی ترین و زیباترین کاریست که میشود مشترکا انجام داد. یاد گرفتم زن مستقل بودن چطور است. خواندم که چطور دل آدم می شکند. فهمیدم بعد از این دلشکستگی ها همیشه ( و قسم به خدای زمان همیشه) آرامش میرسد. همیشه بعد از طوفان  هوای پاک خواهد رسید. و خب یاد گرفتم با این حال جای زخم ها می ماند. خاطره ی زخم ها می ماند.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. از آن همه زن و مرد جوانی که صبح و شب در حال نوشتن از تن و از شور و از اضطراب بودند، انسان های موقر میانسالی سر بر آورده.. انگار بعد از آن همه گداختن و جرقه زدن، آتش یک دستی باقی مانده باشد که میشود کنارش نشست و سکوت کرد و گرم شد. آخ که چیزی از این قشنگ تر هست؟
من یک پله در زمان عقب ترم و خب، گاهی، وقت سکوت و تنهاییم که می شود، فکر میکنم که چه حیف اینجای زمان با همیم. کاش حضورش و دوستی اش وقتی به دستم میرسیده که من از این تب و تاب گذشته بودم. از سی سالگی رد شده بودم. سی و هشت ساله بودم مثلا. تکلیف مشخص. میخ ها کوبیده. آزمون و خطای جهان بیرون را به سرانجام رسانده. اینطور که حالا هستم، ملازمات خودش را دارد. حواس پرتی های خودش را. هر روزی که از دستم میرود انگار حسرت پس انداز میکنم.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. همه ی ما در همین حالیم. من همان کاری را میکنم که بلدم. دوست داشتن با تمام دلم. دل بستن با همه ی امیدم و تبدیل کردن تجربه ها به کلمه. که خب از ما چه چیزی باقی می ماند به جز همین کلام؟

انگار امروز (یا همین روزها) روز وبلاگستان فارسی بوده. من به جز سالهای اخیر که جا به جایی از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات حال نوشتنم را عوض کرده، تقریبا تمام زندگی ام را نوشته ام. در لحظه. تقریبا با کمترین فیلتر. الان وارد سال پانزدهم اینجا شده ام و خب سالها هم آن ترسناکی و ابهت سابقشان ریخته. مثلا وبلاگ یواشکی ام حالا هفت ساله شده. وبلاگ گروهی مان هم که حالا سه سالگرد گذرانده. اگر هنوز حال وبلاگ خواندن دارید، آرامگاه زنان رقصنده مرتب تر و یک دست تر و همچنان به روز میشود.

1 comment:

  1. نوجوونی و جوونی من به خوندنت گذشت. و اخ که چقدر خوش گذشت. بنویس همیشه همینطور پر قدرت.

    ReplyDelete

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...