Tuesday, June 25, 2019

پس اینطوری میشه که امید از دلها میره اسماعیل

تمام روز رو به جای درس خوندن توی سایت های مهاجرت گشتم. بغض داره خفه ام میکنه. نگرانی نگرانی نگرانی. با خودت فکر میکنی یک کلمه ی ساده بود. با خودت فکر میکنی یه ضربه بود. یه زمین خوردن بود. فکر میکنی من صدها بار بدتر توی زندگی زمین خوردم و این یکی که فقط یه درد فیزیکی بود. چیزی اما توی دلم شکسته. کبودی که داره روی پام پخش میشه و بنفش میشه و منطقه ی درد رو رنگی میکنه، انگار یه نشونه است از مشتی که هر لحظه هر بار داره وسط دلم کوبیده میشه. دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. دیگه دلم نمیخواد توی این خاک بمونم. دلم نمیخواد ایران باشم. تمام روز توی سایت های مهاجرت گشتم. فرم پر کردم. درخواست دادم. امتیاز جمع کردم. حساب کردم چند بسته بار ببندم که بتونم با چند بار سفر وسایل مهمم رو با خودم ببرم. تمام روز گشتم. تمام روز گشتم.
هیچ روزی رو به یاد ندارم که این همه از کشورم دل زده باشم. هیچ روزی. انگار اینجا دیگه خاک من نیست.

No comments:

Post a Comment

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟