دست راست تابلو زده بود برای نیشابور و آقای راننده از دست چپ رفت. فرودگاه. تنم سمت خانه میرفت و دلم پی رویای سفر در جاده. چند روز قبلتر هم اتوبوس دور یک میدان سرسبز چرخیده بود و چشمهام تابلوها را خوانده بود که جهت نشان داده بود سمت مسکو و تنم مودب و موجه رفته بود تتمهی یک حساب را صاف کند و دلم پیچیده بود و رفته بود. دور شده بود.
دوباره دارم حرکت میکنم. فصل عوض شده.
Sunday, December 30, 2018
Saturday, December 22, 2018
مک کافی
Thursday, December 20, 2018
گوشه ی دلم
Tuesday, December 18, 2018
احسن
بهم زنگ زده و صحبت کرده و توضیح داده و فقط گفته نگران نباش.
یک قدم دیگه قراره آرومتر شم. یواش یواش.
Saturday, December 15, 2018
سر بر آوردن
Monday, December 10, 2018
خورجین تهی
بهش گفتم من در رابطه با فلانی به گمون خودم زن مدرنی بودم. مناسبات رابطه رو رعایت میکردم و هر کس مرز و حد خودش رو داشت و همه چیز تا حد امکان بر برابری استوار بود. همراه با دقت اسطورهای خودم برای درک و پیشبینی چیزهایی که خوشحالش کنه. بعد پارسال و اون طوفان و سختی هاش، برای این من رو به جنون رسوند که از من وظایف زن سنتی رو میخواست و استقلال مدرن بودن رو و چند ماه فقط از من طلبکار شد. من نخواستم. زیر میز زدم و خارج شدم.
حالا رسیدم به جایی از جهان که نه مسئولیت و نه وظایف هیچ کدوم از این دو چهره رو به عهده نمیگیرم. که حتی حواسم هم نیست انگار. که گاهی خجالت میکشم. توی تاریکی که میتونم صادقانه به اتفاقات نگاه کنم، از سهمی که وسط میذارم خجالت میکشم.
صادقانه فکر میکنم حق داره بخواد. نگفتنش، نطلبیدنش، قانع بودنش، خجلم میکنه.
Sunday, December 9, 2018
اطناب - پنج
نوشتن ازش برام سخت شده. حرف زدن ازش هم. میدونم این چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم: من صحبت میکنم، ترسیم میکنم و سعی می کنم با جملات پلی بسازم تا اطرافیانم رو در اونچه در حال تجربه اش هستم، سهیم کنم. تمام این فرایند اینبار در حال توقفه. انگار می ترسم بپذیرم رخداد به همون ارزشی که در حال حس کردنش هستم در اطرافم سیلان داره. انگار هنوز در حال تکذیبم. در حال کم شمردن. این دوگانه داره من رو به کشتن میده: گیرنده هام درک می کنن که اتفاقی در حال افتادنه که برای من، برای کانال های عصبی ام و کانال های دریافتی ام اهمیت داره و از طرف دیگه، مغزم نمی تونه بپذیره این مسیر رو. انگار دائم سیناپس های احساسی ام به مغزم داده هایی می دن که از پردازششون خودداری می کنه. تجزیه و تحلیل خودم سخت شده. دریافت هام مخدوش شده و حرف زدن، نوشتن و هر راه دیگه ای که برای فهمیدن خودم ازش استفاده می کردم غیر ممکن شده: بیان چیزی که حس می کنم برام سخته. انگار خجالت می کشم قبولش کنم. گاهی در سه صفحه ای که صبح ها می نویسم رد پای پررنگش رو میبینم. یک روز به دو روز و دو روز به سه روز که می رسه، از نوشتن خودداری می کنم. می ترسم. از چی؟ انگار از حس کردن. از این جور حس کردن.
وقتی چیزی رو در حال که حس می کنی، تکذیب می کنی یک فضای مه آلود شدید درونت پیش میاد. قبلا این کار رو نمی کردم. قبلا می پذیرفتم بی واسطه چیزی که درک می کنم صحیحه و مطابقش واکنش نشون میدادم. حالا شبیه کسی شدم که راست دسته و باید از این به بعد کارهاش رو با دست چپ، پای چپ و چشم چپ انجام بده. گاهی گم می کنم حال خوب یا بدم رو. گاهی گم می کنم حس دلتنگی یا دوست داشتنم رو. انگار تکذیب ساده تر از پذیرفتنه.
چیزی درونم تموم شده. شیوه ای از زندگی تموم شده و آدم ها این رو نمیدونن. هیچ کس نمیدونه و شاید به چشم کسی نیاد اما این تغییر، شبیه قدرتمندترین طوفانیه که میشه از سر گذروند. بعد از حال بد این مدت و این چند ماه، حالا کسی که سر بر آورده ارزش های به تمامی متفاوتی داره. دیروز باید تصمیم می گرفتم. دعوت به یک سفر شده بودم که میخواستم برم. با تمام وجودم می خواستم برم و رفیق بهم گفته بود نرو. چرا حرفش مهمه؟ چون هنوز و بعد از همه ی این سال ها قل مذکرمه. کسی که تک تک پیچ ها رو متفاوت از من طی کرده و بیرحمانه با من صادقه. حالا بعد از یازده سال، انگار داریم سعی می کنیم مسیرمون رو به سمت هم تصحیح کنیم و این برای جفتمون تلاش مضاعف ایجاد کرده. رفیق گفته بود نرو. گفته بود نکن. گفته بود میدونم به نظرت خیلی هیجان انگیزه اما درست نیست. دیدم من ِ سابق دوست داره بره ولی تبعاتش در آینده برام سنگین تر از اونیه که به نفعم باشه سفر رو بگذرونم. درک این قضیه، درک از ته دل این قضیه تکونم داد.
شب، به وقت شب چره و صحبت های از این شاخه به اون سمتی که با سین داشتیم، سعی کردم از این تغییرم صحبت کنم. که این دوراهی چطور این همه بی رحمانه منجر شده نه در مورد یک سفر که در مورد نوعی از زندگی تصمیم بگیرم. که بعد از این همه سال تلاش، بعد از این همه دست و پا زدن قبول کنم که شب تاریکی وجود داره که نمیدونم درونش چه اتفاقی قراره بیفته. که نمیدونم چه راهی برام مصلحت و چه راهی زیان در پی خواهد داشت. که میشه تصمیم گرفت مسیر پیشرفت شغلی یا تحصیلی یا مالی رو برای یک، سه یا ده سال بعد برنامه ریزی کرد و تلاش کرد بهش رسید اما برای تغییرات کیفی اینطور نیست. فقط میشه «امید» به مسیر بهینه داشت. فقط میشه یک قدم یک قدم پیش رفت بدون اینکه مطمئن باشی آینده چه چیزی در چنته داره. که در نهایت، اون چیزی که برات در نهایت باقی می مونه، اون چیزی که به عنوان دستاورد از خودت در بین انگشتات میگیری، همین کیفیات هستن.
گمونم ده سال کمتر و بیشتر در مسیری پیش رفتم که حالا ورق خورده. بعد از طوفان حالا گرد و خاک زمین نشسته و میتونم این آدم جدید رو ببینم و شگفت زده شم. و من ِ جدید رو تکذیبش می کنم. تا کی؟ نمیدونم. فقط فعلا میدونم تکذیبش می کنم و میبینم این شب تاریک به جای اینکه آزارنده باشه شگفت انگیز شده.
دیروز رفیق می گفت شبیه آدمی زندگی می کنی که دیگری براش مهم نیست و شبیه کسی رنج می کشی که دیگری براش اهمیت بسزایی داره. خندیدم که در هر دو حال نیمه تمامم. کمی از من ِ نو. کمی از من ِ کهنه. و در حال عمیق ترین شخم خوردن عمرم.
Monday, December 3, 2018
چگونگی به کار بردن هزار باره ی کلمه ی ترس در یک متن نیمه بلند.
Sunday, December 2, 2018
گفتم همینه من همیشه در آغاز رابطه هام خوشحالم. چون دارم با جهان یک آدم جدید آشنا میشم. همینه بعد از یک مدت احساس سنگ شدن و انجماد بهم دست میده. چون انگار در یک قفس فرضی گیر میکنم. همینه تنها زندگی می کنم. همینه نمیتونم کسی رو طولانی کنارم تحمل کنم. چون مابقی قسمت های شخصیتم اونقدر تکذیب میشن که هر روز صبح با خستگی کسی که صدها بار مشت خورده از خواب بیدار میشم.
حالا گمونم این مهم ترین چیزیه که باید در موردش تغییر ایجاد کنم. باید مابقی قسمت های درونم رو زندگی کنم. حتی اگر لازمه ی این تجمل، تنهایی باشه.
Saturday, December 1, 2018
پرنده ی کز قلب ها رمیده
داستان همان زهر غم آلوده ی همیشگی است. تو فکر می کنی دردی که یکبار تحمل کرده ای، بار دوم ساده تر شده. فکر می کنییحتمل در مورد استرس هم همینطور است. برعکس اما، استرس شبیه هیچ وضعیت مزخرف دیگری در زندگی نیست. از درون پوچت می کند. تو، قبل از فاجعه عمق و شدتش را تصور می کنی و تخمین میزنی و از هراس نفست میگیرد. خیلی قبل از فاجعه نفست میگیرد.
نوامبر بلاخره تمام شد. نشستم و جدول مالی سال بعد را مرتب کردم و با اعدادش کشتی گرفتم. سال بعد ساده تر خواهد گذشت. خیلی ساده تر. گمانم این تنها چیزی است که بهش دوست دارم ایمان داشته باشم.
Tuesday, November 27, 2018
کمی آغوش. کمی آرامش.
بهم میگه چیزی نمیخوای؟ خب، دخترکم چند ماهه مریضه و من میترسم از دستش بدم. میگم غذای اون لطفاً. فقط وزن داره. میگه باشه. و به جز اون؟ میگم هیچی.
میگه یه چیزی برای خودت. یه چیزی برای خود خودت. چیزی که حالت رو بهتر کنه. میدونیم تحت فشاری. چی بهترت میکنه؟
فکر میکنم که چی؟ گمونم الان هیچ چیزی. نه هیچ چیز بیشتری.
Monday, November 26, 2018
گریختن
Saturday, November 24, 2018
جان
پدر بورخس بهش گفته بوده. که هر بار به گذشته فکر میکنیم تصویری از امروزمون روی رخداد سابق میافته و با کمک اون به یادش میاریم. در واقع هر بار به یاد میاریم، آخرین تصویری که از خاطره داریم به ذهنمون میاد. گفته بوده ما در واقع هیچ وقت واقعیت رو جوری که بود به خاطر نمیاریم.
دلم برای امروز تنگ میشه. دلم برای اون چشمهایی که اونقدر صمیمانه نگاهم کردند تنگ میشه. کاش میشد بعضی روزها رو تا همیشه حفظ کرد. باقی نگه داشت.
تکه های وجودم
Friday, November 23, 2018
صیام
اسباب کشی داره و این تغییر هم برای خودش و هم برای همهی ما اتفاق مهمیه. به من نزدیک میشه. فقط دوتا کوچه بینمون فاصله میمونه. خودش حالا رفته. من وسط خونهی خالی نشستم. ظرف شویندهام کنارمه و بارون میاد. از دوردست تا دوردست بارون میاد.
از من شیطون تره. مردمی تره. خونه اش هم حالا شبیه خودشه. از هر سمت خونه تا دور و دور رو میشه دید. دوتا کوچه فاصله بینمونه و انگار دوتا محلهی متفاوتیم. من خونه که هستم هیچ جا رو نمیتونم ببینم. دنیای من فقط خودمم و حداکثر همسایههای ساختمانم. اینجا همه چیز بازه. گشوده است. شبیه خودش که رو به اتفاقات نو و آدمهای نو آغوش داره. شبیه من که توی خلوت خودمم این روزها. در سکوت کامل.
داره میاد نزدیکم. اینطوری نگرانی ام از اینکه چاه سکوت من رو قورت بده برای همیشه، کم میشه. خیلی کم. حالا فرصت غریب منه برای نزدیک شدن به ناف جهان.
Thursday, November 22, 2018
Sunday, November 18, 2018
زمانی برای مستی اسب ها
چند وقت پیش - یک ماه کمتر - از کلمات همین چنینی استفاده کرده بودم. لا به لای حرف زدن و نوشتن هایمان، چیزی گفته بود که دلم رفته بود. به ظرافت تمام و تمام تن، نازک شده بودم. براش نوشته بودم رقیق شدم. بعد از نمیدانم چند سال و چند وقت. بعد خودم حواسم پرت این تغییر عظیم خودم شده بود. چشم هام به درون خودم چرخیده بود. که چه همه وقت بود آن قدر در برابر جهان بیرون ناامن بودم، چه همه وقت از طرف جهان بیرون زخم خورده بودم که همین حد ساده از امنیت را هم تجربه نکرده بودم: اینکه پیش کسی آنقدر نقاب هات را کنار بزنی که جان نازکت باقی بماند. با همان آسیب پذیری. با همان ظرافت. با همان ظرفیت حس کردن شادی. حس کردن غم. همان مرز جادویی.
دیروز در حال قدم زدن مرکز شهر بودیم و باران هم نم نمک می بارید و تهران پاییز قشنگی پوشیده بود. با رفیق صحبتمان به حبل المتین رسید. همان که تمام اجزای زندگی ات را دعوت می کنی که واعتصموا که اگر زمان اکنون را درک نکنید تفرق بینتان می افتد. رفیق گفت برای من این مرکز از دوستان و خانواده ام تشکیل شده. پرسید تو چطور؟ دو ساعت مزخرف بافتم تا گفتم خب برای من دوستان صمیمی ام در قلب جهانم جا دارند و فقط همین. گفت پس رابطه؟ تکان خوردم که نه. نه. بعد فکر کردم که وحشتی که این کلمه این روزها برام به همراه داشته. دارد. به آن دردی که انگار آنقدر مداوم جانم را تراشیده که حالا می ترسم. از بی خیالی آدم هایی که تو با تمام بی پناهی روبرویشان ایستادی و بهت زخم زده اند و همین. بدون ذره ای احساس پشیمانی. با حجم زیادی از حق به جانبی. و تو خون خورده ای. تو خون افتاده ای. که چه میترسم یکبار دیگر تجربه کنم. که چه می ترسم اعتراف کنم یکبار دیگر در حال تجربه ام.
توی چهارچوب بستر همه چیز فرق می کند. آنجا به خودم اجازه میدهم ساده تر بگیرم. فقط آنجاست که جرئت می کنم زمزمه کنم که چه دوستت دارم. جسارت می کنم که تکرار کنم. آنجاست که می شود انگشت هام را پیش ببرم و آن خطوط ظریف و مسحور کننده ی کنار چشمش را لمس کنم که وقتی می خندد ظاهر می شوند انگار شاهدی بر آیت خنده اش باشند و آخ که این وقت ها شبیه نوزادی می شوم که جهان را با دهانش کشف می کند و می خواهد هر چه می بیند و میخواهد را با لب هاش لمس کند. درون لب هاش بکشد. با لب هاش نگه دارد.
میان خاکستری شب، دستش را حلقه کرده بود دورم و من مست - سرمست، سرمست - به تنش پناه برده بودم. چسبیده بودم به او و دستش دور تنم بود. انگار جهان هنوز هنگامه ی طوفان باشد و من چنگ زده باشم به صخره. پناه برده باشم به صخره. نگهم داشته بود آرام و صبر کرده بود به دلخواه خودم قرار بگیرم. لازم نبود کاری کنم. لازم نبود مراعاتی کنم. لازم نبود تلاش کنم که زیبا به نظر برسم. ژولیده بودم و چاق بودم و تنم پیر شدنش را حتی نسبت به همین شش ماه پیش نشان می داد و جوری نگهم داشته بود که یعنی خوبی. همین. خوبی. کافی است. حالا امن باش. حالا آرام باش. حالا اگر خواستی چشم هات را ببند. و دستش آرام دورم حلقه بود و چه خوب بود. معجزه اینجا بود که نیازی به هیچ چیز نبود. نیازی نبود.
در لحظاتمان در تمام این ماه ها، همه چیز فرق می کند. بلدم که هر آدمی یکتاست و هر رابطه ای یکتاست ولی باز عجیب است که همه چیز فرق می کند و با اینحال یک چیز به طرز شگفت انگیزی ثابت مانده. کیفیتی از همان مُثُل است که به یاد می آوردم هرچند این همه وقت تلاش کرده بودم فراموش کنم: اینکه دلم را لرزانیده. بدجور دلم لرزیده.
بهم پیغام داد که لعنتی، دلم برات تنگ شد. براش نوشتم که من هر وقت به مشکلی میخورم دلم برات تنگ میشه. که تو یک جور نوری برام به وقت تاریکی زیاد. هر وقت اوضاع به قدر کفایت به هم میریزه تو همون جزیره ای که میشه بهش پناه برد. که اون سال هایی که جزیره بودی و هیچ اثری ازت نبود، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود. همین که میدونم هستی و همین اطرافی، حالم رو خوب میکنه. حتی اگر هر یکی دو سال یکبار ببینیم همدیگه رو. شبیه الان. نوشت که برگشتم از سفر حتما میبینمت. حتما.
شبیه وعده ای از بهشت.
Sunday, November 11, 2018
گفت هر بخش زندگی که سی درصدش از دستت در بره، به نظر میاد به تمامی خراب شده. شاید حق با اون باشه. شاید فقط تمام ماجرا در مورد سی درصد خرابی باشه. که بشه روزی یک درصد، هفتهای یک درصد یا حتی ماهی یک درصد درستش کرد.
قرارم با خودم همین میشه که تمام زندگی رو یکبار روی سرعت آروم پیش میبرم. من به قدر کافی زمان از دست دادم و یکی دو سالی بیشتر دیگه فرقی نمیکنه.
استرس برگشته. میتونم دوباره اونقدر پایین برم که گم شم. استرس برگشته و مشق شبم حالا تکرار صد هزار باره همینه: همینجا خوبه. یک قدم جلوتر کافیه.
Friday, November 9, 2018
تراب
Wednesday, November 7, 2018
قاب
یه لحظههایی هست که داره میخنده و من نفس نمیکشم انقدر که تمام یاختههای تنم در حال ضبط اون لحظهاند.
جوری میخنده که انگار مهمترین کار جهانه. با تمام دل. با تمام صورت. با کنارهی چشم. با گشوده شدن لبها.
Monday, November 5, 2018
حالا میتونم بگم قصه به آخر رسیده.
با خودت فکر میکنی اون ور مرز چه خبره؟ اگر فلان روز اتفاق جور دیگه ای افتاده بود، اگر جهان به مدار دیگری چرخیده بود و اگر و اگر. تا کسی رو میبینی که اون سمت مرز زندگی کرده. تمام خوشی و تلخیهایی که هوسشون رو داشتی و نچشیدی رو سپری کرده و حالا؟ حالا حرف نمیزنید. نمیرقصید. ارتباط نمیگیرید ولی میببنی دردش اونقدر زیاده که از پوستش لبپر میزنه و جانت رو پر میکنه و خب، فرقی نمیکنه کجای جهان باشی. مرز یه شوخیه و زندگی میتونه خیلی تلخ بگذره. ازش گریزی نیست و نداری.
توی جهان موازی اما، احتمالا شب اینطور میگذشت که من صداش کنم و بگم شاید نفهمم اما تلاش میکنم که درک کنم چه زخمی شده. شاید مثلا حتی بغل میکردیم هم رو. یا چند لحظه به نشانهی فهم همدیگه مکث میکردیم. شاید یک آهنگ قردار میرقصیدیم. یا هر کاری که توی این جهان انجام ندادیم.
گمونم توی جهان موازی بهتر آدمها رو میفهمم. این نقص من در جهان کنونیمونه. توی این دنیا حرف توی گلوم موند. انگار تیغی بخواد پاره کنه من رو. خراش بده حنجرهام رو.
Sunday, November 4, 2018
Friday, November 2, 2018
پروای از هیچ
حساب میکنم از جمعهی قبل تا امروز. زمان کم میاد. چند روز رو از دست دادم. چند روز محو شده.
دراز کشیده بودم و طبق لذت این خونه زل زده بودم به آسمون. گریههام تموم شده بود و رفته بودم سراغش انگار بازی باشه که «یعنی چطوری میشه» و منتظر تغییر بدن بودم. استرس نداشتم. نگرانی نداشتم. دلتنگی نداشتم. انتظار نداشتم. فکر میکردم هجوم احساسات فلجم کنه. نکرده بود. زل زده بودم به آسمون و جای هیچ کس خالی نبود. جای هیچ کس پر نبود. هیچ چیزی دلم نمیخواست. حتی برخلاف تصورم دلواپس دخترهام هم نبودم. چند لحظه که گذشت فکر کردم بد نبود جدیتر انجامش میدادم. که واقعا میخوابیدم. که کاش دخترها رو هم با خودم میخوابوندم.
کوروش خندید که باز دیر کردی. گفتم چی شده بود. گفتم یک دفعه زمان از دست میدم. دیر نمیکنم. ساعت گم میشه حتی. با جملهی دوم اشکها شروع شده بودند و دیگه «من» کنترلی نداشتم. نخندید. گوش کرد. فقط گفت چرا این یکسال چیزی نگفتی. گفتم نشد. نتونستم. الان هم اصرار بچهها بود که حرف بزن. که شیمیایی شاید باید حل شه. گفت که آره. حالا که حد آسیب زدن به خودت رو رد کردی حتما راه شیمیایی رو پی بگیر. مخصوصا تو که نمیذاری کسی کنارت بمونه. بشینه. قرار بگیره. قرار بده. و حرف بزن. حرف بزن. از جلسه اومدم بیرون. نشستم روی دیواره پارک ساعی و زنگ زدم و حرف زدم. حرف زدم. دوساعت تمام اشک ریختم و حرف زدم. به دوازده شب که رسیدم، شمردم پنج ساعت مداوم اشک ریخته بودم.
چرا مینویسم؟ که یادم بمونه این هفته رو. که پذیرفتم افسردگی جدیتر از قدرت من اطرافمه. دیشب کیک شکلاتی رو که تموم کردم و اشکهام تموم نشد بهش گفتم. گفتم مامان یک دورهی سه ساله حتی نتونست پاش رو از خونه بیرون بذاره. میترسم الان در اون آستانه باشم. آستانهی فرو رفتن. فرو رفتن. فرو رفتن. و ترسناکترین بخشش این دست و پا نزدنم برای برگشتن روی سطح زمینه.
نقطهی استیصال مغزم درد میکنه. با شقیقههام. و چشمهام. درد این یکی حتی با فشردن پلکهام هم آروم نمیگیره.
دیگه منتظر هیچ چیزی نیستم.
Thursday, November 1, 2018
پناه
هوا تاریک بود که بیدار شدم. فکر کردم الان باید رسیده باشند فرودگاه تهران. برعکس من که همیشه دیر میکنم، همیشه زودتر میرسند. همیشه مرتبند. همیشه نظم شاخص دارند. برعکس من. برعکس من. برعکس من.
غر زده بود به من که این فرودگاه مناسب نیست و آن یکی بهتر بوده. که میخواستم استقبال بروم. که هماهنگ نکردی و از همان حرفهای همیشگی هر دونفرمان که تا یک قدمی انفجار بالا میرویم. عین تصویر را هفت سال پیش پیاده کرده بودیم. رسیده بودیم فرودگاه. دیر. پروازش رسیده بود و یک لیوان قهوه گرفته بود و سرگردان میچرخید تا همدیگر را پیدا کردیم. حالا نمیشد براش توضیح بدهم که تابستان نیست. نمیشود لباس گل گلی بپوشم. کهاز پلهها نیستم که بالا بدوم. که من اصلا نیستم. اصلا نیستم.
به ساعت ایران چند دقیقهی دیگر پروازشان مینشیند. میرود فرودگاه دنبالشان. آن یک نفر منتظر است و این دو نفر پیاده میشوند و من؟ من از اینجا از خیال سفری مینویسم که جا ماندم.
قرار بود آدم شوم. این روزها شبیه قارچم بیشتر.
Tuesday, October 30, 2018
غزالی در میان خلایق
باید چیزی اتو میکردم. اطراف میز اتو بودم و میچرخیدم و لباس صاف میکردم و بغض داشتم. بغض شدید. یکجا طاقتم ته کشید. نشستم کف زمین به گریه کردن. به زار زدن. انگار عزیزی از دست رفته باشه. ده صبح بود و هنوز چیزی نمیدونستم. کسی از دست رفته بود.
عصر خبر بهم رسید. یک گروه تلگرامی داریم که آدمها دائم صبح بخیر و شب بخیر میفرستند و تولدهای هم رو تبریک میگن و آخر هر فصل از مزایای پرتقال و پیاز مینویسند. اون عصر یکی نوشت بچهها فلانی فوت کرد. من فقط زنگ زدم دوالف. شوخی نبود. دوتایی هق هق کردیم و حتی یک جملهی کامل نگفتیم و قطع کردیم.
شایسته اینجا نوشته. نوشته که نفهمیدیم چی شد. چه اون و چه هیچ کدوم از ما دوستان دست سوم یا دورتر. من فقط همون تولد هیجان آور شایسته یادمه که آخر نفهمیدم چرا دعوت شدم و چقدر هم خوش گذشت. اون سیزده فروردینی که قرار بود قبیلهای بریم سینما یادمه که از شش ساعت قبل بلیط فروشی اونجا بودم که نکنه سهمی بهمون نرسه. دو سه ساعت بعدش اومد تنها نباشم و مابقی عصر رسیدند و من اونقدر اون روز سوتی دادم که بعدها شنیدم به من اون روز چندین بار مثل یک خاطرهی خوش خندیده. به وقتهایی که سر کلاس آروم و جدی مینشست و وارد بازی هامون نمیشد و نمیتونستیم به سبک همیشه شیطنت کنیم. و بود. جاهای عجیبی بود. مثل اون روز که از پسکوچههای شهرآرا رد میشدم و ایستاده بود به حرف زدن با همسایهاش و شتابان رد شدم یا یکبار در یکی از خوابهای میم. که گوشهای نشسته بود فارغ از اتفاقات خواب ساز میزد.
چند روزه که حالم بده. حالم خیلی بده. گریههای بیهوا نفسم رو گرفته و جهان نه روی شونههام، که روی ششهام قرار گرفته. صبح چشم باز کردم و گفتم که امروز بود. انگار معنای تمام این غم همینجاست که صیقل میخوره و شکل میسازه. همین نقطه از زمان اگر که چرخه باشه.
از متنهای آخر فیس بوکش، چیزی بود که دربارهی مادرش نوشته بود. که ظرفی که همسایهای میآورد رو پُر پس میداد. دیشب از تمام طبقات ساختمون صدای سرفه میاومد. به یادش سوپ درست کردم. یکی از همون گیاهی های بدمزه و با دمنوش سینی کردم فرستادم برای همسایهها. میدونم هر وقت چیزی برای بقیه بفرستم یادم خواهد اومد. یادم خواهد موند. حیف که کار بیشتری ازم برنمیاد. نیومد. نخواهد اومد. دیگه دیر شده.
حالا میخوام برم یک پات گنده قهوه درست کنم و پشت میزی بشینم که در دوران جوانیشون پشتش مینشستند و بعدها به من ارث رسید و یک ورق کاغذ جلوی خودم بذارم و یا خط بکشم یا بنویسم. مهم نیست چی بنویسم اما. مهم نیست چقدر خط بکشم. تو نباید آنقدر زود میرفتی تاواریش. دستوری که نیست. درخواسته. کاش این همه زود نمیرفتی.
نقطه
گفت زندگیت یه کنترل شیفت دیلیت نیاز داره. گفتم که آره. صد و ده روز کاری بشمرم و دوباره بهش فکر کنم.
Saturday, October 27, 2018
گریخته
صدای ویبرهی موبایل وسط حرف زدنمون حواسم رو پرت میکنه. میشمرم و حدس میزنم یا یک نفر پشت هم در حال نوشتنه یا کسی پشت خطه. مکث میکنم. قطع میکنه. به ادامهی حرفمون میرسیم. چند دقیقه بعد گوشی رو چک میکنم. زنگ زده. متنفره تلفنهاش رو جواب نمیدم. متنفرم بهم زنگ میزنه. بهم گفته. بهش نگفتم. نمیشه بهش بگم. این یکی دیگه خیلی زیاده.
بدر اینبار ماه خیلی چسبید. اون شب عین در حال روندن در بلوار کشاورز بود و ماه کاملا در امتداد دید من قرار داشت و برعکس همیشه داشتم داد میزدم. گمونم داشتم مزخرف بلغور میکردم و کلمههام پر از نیاز به شرافت و اینجور چیزها بود و عین فقط گاهی تایید میکرد. عصبانی بودم -عصبانی هستم- و داشتم از کلمهها نردبانی میبافتم که از گودالی که هستم نجاتم بده. نمیشد. فرو میرفتم. دائم فرو میرفتم. براش میگفتم چرا این همه خشمگینم. فقط تایید میکرد. همین عصبانیترم میکرد.
چند وقت پیش رفیق گفته بود تو خوب پیش میری. خوب پیش میری تا یکجا زیر میز میزنی و میری. رها میکنی. نمیجنگی. گلاویز نمیشی. فقط میری. حالا خشم و رنجش و ناراحتی همزمان اینجا حضور دارند. بدون انگیزهای برای ساختن. انگیزهای برای ترمیم. دور شدم و حوصلهی برگشتن ندارم. انگیزهی برگشتن ندارم و سرما دور استخوانهام رو گرفته.
به اسمش روی صفحهی گوشیام نگاه میکنم. یکی از سه نفریه که به جای اسم خانوادگیش بوسه گذاشته بودم یعنی خیلی عزیزه و حالا میدونم که نیست. خیلی وقته نیست. منتظر زنگمه حالا. پیغامهای بیجواب. تماسهای کوتاه و مختصر و شتابزده نشون میدن اوضاع خوب نیست. از دیدنش طفره میرم. از حرف زدن طفره میرم و دیگه دلم نمیخواد ویرانهای که هست رو به یاد خاطرهای که بوده سر پا فرض کنم.
چیزی تموم شده. هر چقدر هم پذیرفتنش سخت باشه.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.