Tuesday, December 20, 2022
الحاقیه
Monday, December 19, 2022
از یادداشتهای روی برج دیدهبانی
Friday, December 16, 2022
نهنگ
Wednesday, December 14, 2022
خون
بچه های من دو تا گربه اند. الان که صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، روی همین کف پوشی که من روش نشستم خوابند. یکی نزدیکتر. یکی دورتر. اما جفتشون در فاصله ی دو متری من.
یکی از صد تا دلیلی که تصمیم گرفتم از ایران برم، این دوتا بودند. براشون غذا پیدا نمیکردم درست. براشون دارو اصلا پیدا نمیشد. نگران بودم از خدمات دامپزشکی که نبود. ترسیده بودم از خبر کشته شدن گربه ها و سگ ها در کلینیکها و دستی که به جایی بند نیست. دخترک حناییم، دو سال و نیم پیش که عمل شد و باید دو هفته دارو می گرفت، هر روز از کلینیک براش پرستار مخصوص گرفتم و روزی دوبار می اومد برای سرم و تزریقش چون پرستاری که از بلوک پایینی می اومد، مشخصا دردناک آمپول میزد. درد کشیدن خواهرش رو تحمل کرده بودم. این یکی از توانم بیشتر بود. بحث اولویت بود برام. بچه هام اولویت بودند. مثل هر مادری. هستند هم.
میگن بچه ات اگر آدمیزاد باشه حتی عشقش از این هم عمیق تره.
نمیتونم خبرهای زندان و اعدام رو بفهمم. مساله این نیست که درگیر زندگی شخصی خودمم یا نیستم. مساله عدم درکم از اون ویرانی عمیقه. اون چند روز اول انقلاب، از کشته شدن مهسا تا نیکا، اون روزهایی که تازه خبر می اومد فلانی رو «انقدر زدن که مرد» پنیک اتکهای من شروع شد. یک روز در میون بود تا رسید به روزی دو بار. کاملا تموم شدم. کاملا بریدم. بعد زندگی شخصیم هم معضلات لعنتی خودش رو داشت. خونه عوض کن. آدم عوضی قیچی کن. رفیق سابق کن. هزار تا اتفاق ریز و درشت این وسط. یه روز به تک دوستم توی این شهر گفتم بیا بریم داروهای من رو بگیریم. گفت آرامبخش نباشه میدن. گفتم آرامبخشه. همینه دیگه. بریم بگیریم. قیافه اش پر تعجب شد که تو که همیشه خوبی. تو مگه چیزیت هست؟ بعد خانوم داروخانه چی که گفت دوز دارویی که دارن دو برابر نسخه ی منه و از همون صد تا بهم داد، تمام اون دو ساعت و چهل و هشت دقیقه ی فاصله تا خونه رو داشتم به خودم نهیب میزدم. دختر نرسی شروع کنی همه رو یکجا خوردن. انقلابه. سخته. هر روز داری احساس میکنی که داری منفجر میشی. اما نکن. این ضعفه. به ضعف تسلیم نشو.
نمیخوام که تکرار کنم. میخوام فکر کنم که تمام این روزها رو درگیر کلاف شخصی زندگی خودمم. اینستاگرامم اما روی پیج مادر کیان بازه. دیروز صفحه ی تازه ی مادر نیکا رو یافتم. امشب نوشته های آیدای کارپه برای بچه هاش رو خوندم. هر دفعه انگار یکی با مشت میکوبه توی شکمم و ریه هام از نفس خالی میشه. میشه تصویر تن شکنجه شده ندید؟ میشه به جمجمه ی خرد شده و بدن له شده فکر نکرد؟ میشه عکس بچگی مهسا رو فراموش کرد؟ یکی که اسمش رو به یاد نسپردم با عکس کودکان کشته شده یه کلیپ ساخته و تمام درد عکسها یک طرف، آخرش پنج تا اسم تایپ کرده که از این پنج تا کودک زاهدانی هیچ عکسی پیدا نکردیم. میشه فراموش کرد؟ مونا نقیب. هستی. بچه ها. بچه هامون.
هر کس این روزها رو داره یکجور میگذرونه. امشب یکی از بچه ها گفت بعد از انقلاب من میرم توی خیابونها و میرقصم. فکر کردم من چه میکنم؟ من خیلی عزادارم. نیاز دارم بعد از انقلاب بشینم و مویه کنم. برای تمام خون ها. برای تمام جان ها. منظورم یک روز عزاداری کردن نیست. نیاز دارم بخشی از آیین جمعی چندین ساله ای باشم برای دادخواهی. برای غم. نیاز دارم تا سالها این نشانه ی اندوه رو با خودم حمل کنم.
آخ از درد. آخ از دونستن اینکه همین الان که من دارم تایپ میکنم چندین جان در خطرند. چندین تن در درد. آخ. آخ.
بچه هامون.
Monday, December 12, 2022
ماز
از عشق؛ از تو و از تمام کلمات که بعد از این اضافه هستند
Sunday, December 11, 2022
tat tavam asi
دندانهای دراکولا روی شانهی راپونزل
زن عکسی از پدربزرگ و مادربزرگش گذاشته از سال سی و دو. مادر بزرگ، جوان و زیبا و شاداب، رد سالک عظیمی روی صورتش داره. من همون رد رو روی ساق پام دارم. زخمی قدیمی. زخمی متعلق به سالها و قرنهای پیش. چیزی که من رو از قرن بیست و یکم جدا میکنه. برمیگردونه به قرن هفده. قرن هجده. قرن سیزده. برای الف مینویسم که چهارچوب زمان رو گم کردم دوباره. خودم رو گم کردم. مغزم دوباره فراموش کرده که کدوم جغرافیا و کجای جهانم. مینویسه گیر خواب افتادی. برو بدو و من میدونم مسأله این نیست.
آسانسور رو میزنم و پایین میرم. توی سرما. آسانسور رو میزنم و بالا میام. توی دنیای عجیب خودم. تمام مدت یک جمله توی سرم تکرار میشه: گابو یادش رفته بود لای در رو ببنده و همین منجر شده بود دنیاش و واقعیت در هم فرو برن. فکر میکنم این جملهی اول یک داستان باید باشه. جملهی اول یک نوشته. و تا جرئت نکنم و ننویسم، مه و گیجی از سرم بیرون نمیره.
از دیوارها صدای آب میاد. یکی از صد و نود و نه واحد ساختمون شیر آب رو باز کرده و من صدای جریانش رو میشنوم. مثل همیشه یاد حرکت مار در لولهها در هاگوارتز میافتم. تنم تیر میکشه. ذهنم در مه غوطه میزنه و واقعیت نزدیک میاد و دور میشه.
اول کتاب تاریخ میزنم یازدهم دسامبر بیست و دو. استانبول. ورق میزنم و میبینم ابتدای دیباچه تاریخ زدم که خرداد نود و نه. چند سانت پایینتر تاریخ زدم که خرداد نود و نه. همه چیز جهان روی هم میافته. واقعیت. خیال. رویا. توان. من. از دیوارها صدای مارهای ساکت میاد. گابو لای در رو باز گذاشته و هیچ چیز در جهان شبیه خودش نیست. بیشتر از همه، من در درون آینه.
در خواب. در آینه. جهان هیچ وقت به شدت این روزها مرز بین خیال و آغوشش در هم آغشته نبود.
روی شیشه رد بارون میزنه. من دلتنگ بیروتام. که اسم رمز دنیای من برای تغییره.
Wednesday, December 7, 2022
ساعت شنی
خالی کردن ذهن یا راهی به جز شلیک در مغز برای خلاصی از سردرد داریم؟
Thursday, December 1, 2022
نور
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.