کسی گفته بود یا جایی نوشته شده بود؟ یادم نیست. که آدمها ابتدای زندگی برای درک خوب و بد نیاز به قهرمانی دارند که میمیرد. که میماند و برای همیشه خوشبخت میشود. که بعد از بلوغ تضاد و تعارض و تراژدی در گسستن و پیوستن و اتفاقات رخ میدهد. مرحلهی بعدی هم هست. آنجا که زندگی همینطور که هست روایت میشود. حداکثر در پخته شدن یک حس. گذر از یک دو راهی. تداوم یک جور ِ بودن.
نه اتفاق مهیبی لازم است. نه تحول خانمان سوزی. زندگی یک روزمرهی امن و قابل تکرار شده باشد برای این روزهام کافی است.
رسیدم به جایی که سپر آویختم از ماجرا. الک آویختم.
Sunday, October 14, 2018
ما را بس
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment