مامان داره میمیره. این رو هربار خودش رو از پا میندازه بهتر میبینم. هر بار روی تخت بیمارستانه. هر بار سرفه میکنه. هربار از تب رمقش میره. هربار بابا با شتاب میره که ماشین رو روشن کنه تا به بیمارستان برسن. داره میمیره. دو روز مونده؟ دو سال؟ بیست سال؟
امشب خودش رو که لوس کرد که آخه تو تازه رسیدی و کجا برم، بهش گفتم عزیز دلم، زیاده از حد داغی. بدو برو دکتر که من بلد نیستم حلوا بپزم.
و خب مامان داره میمیره و من فقط بلدم ببینم چطور آب میشه. از دست میره و چطور هر بار بیشتر بخشهای زندهی وجودش کم میشه. کشدار. پر از رخوت. پر از باطل شدن.
و میترسم که بدونه غمگین ترین قصهی جهانمه.
Saturday, October 13, 2018
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment