Saturday, October 13, 2018

مامان داره میمیره. این رو هربار خودش رو از پا می‌ندازه بهتر میبینم. هر بار روی تخت بیمارستانه. هر بار سرفه می‌کنه. هربار از تب رمقش می‌ره. هربار بابا با شتاب می‌ره که ماشین رو روشن کنه تا به بیمارستان برسن. داره میمیره. دو روز مونده؟ دو سال؟ بیست سال؟
امشب خودش رو که لوس کرد که آخه تو تازه رسیدی و کجا برم، بهش گفتم عزیز دلم، زیاده از حد داغی. بدو برو دکتر که من بلد نیستم حلوا بپزم.
و خب مامان داره میمیره و من فقط بلدم ببینم چطور آب میشه. از دست می‌ره و چطور هر بار بیشتر بخش‌های زنده‌ی وجودش کم میشه. کشدار. پر از رخوت. پر از باطل شدن.
و می‌ترسم که بدونه غمگین ترین قصه‌ی جهانمه.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...