Sunday, October 21, 2018

فاصله

میم قرار بود جمعه بیاد ایران. بار هشتادممون بود که قرار دیدارمون کنسل میشد. واقعا به دیدن اینبارش دل بسته بودم‌. شبیه اشعه‌ی نازک آفتاب در کوهستان ابری. دم دمای صبح بیدار شدم و سرم رو گرم زندگی کردم. دوش گرفتم. قهوه خوردم‌. کتاب دست گرفتم و هنوز شش صبح هم نشده بود. میم قرار بود تنها بیاید. بدون دختری. برای دخترمون نوشتم این همون هفته‌ایه که تو نمیایی و چراغ‌ها رو خاموش کردم و جمع شدم زیر پتو و تلخی خفه‌ام کرد. نزدیک ظهر پیغامم رو دید. جواب که داد فکر کردم خوبی تابستون همین بود. میشد بی‌هوا زیر گریه بزنی و پشت شیشه‌ی عینکت مخفی شی.
میم امروز گفت خودمم شاید نیام. پای تلفن قهقهه خندیدم. فکر کردم آدم گاهی چیزی برای از دست دادن نداره. که امان از جغرافیا. درد از جغرافیا. داد از جغرافیا.

No comments:

Post a Comment

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...