Monday, October 22, 2018

جایی درون دل

دلم می‌خواد زمان رو نگه دارم و فقط چند روز سوگواری کنم‌. دقیقا یکم تا هفتم. که مثلا کاش حلوا پختن بلد بودم. به نذری دادن باور داشتم. کاش میشد جای به روی خودم نیاوردن، جای چشم‌ها رو بستن و به روزمره ادامه دادن، کمی مکث کنم و درد رو بهش رسمیت بدم و بعد عبور کنم. این وضعیت، اینجور زندگی کردن که انگار چیزی نشده داره از درون پوکم می‌کنه.
دیروز فهمیدم. که چه هر کلمه‌ای داره از الک این زخم‌ها رد میشه و حتی بی‌آزارترینشون هم شبیه سم مهلک به تنم می‌خوره. فکر نمی‌کنم فقط محکوم کردن خودم راه چاره باشه. شاید فقط باید بپذیرم که کناره گرفتن می‌خوام. که دردم اومده و این درد رو هضم نکردم. فقط صورتم رو چرخوندم که نبینمش.
حاصل همینه: هیولا هست. حالا نگاهش کن.

No comments:

Post a Comment

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...