دلم میخواد زمان رو نگه دارم و فقط چند روز سوگواری کنم. دقیقا یکم تا هفتم. که مثلا کاش حلوا پختن بلد بودم. به نذری دادن باور داشتم. کاش میشد جای به روی خودم نیاوردن، جای چشمها رو بستن و به روزمره ادامه دادن، کمی مکث کنم و درد رو بهش رسمیت بدم و بعد عبور کنم. این وضعیت، اینجور زندگی کردن که انگار چیزی نشده داره از درون پوکم میکنه.
دیروز فهمیدم. که چه هر کلمهای داره از الک این زخمها رد میشه و حتی بیآزارترینشون هم شبیه سم مهلک به تنم میخوره. فکر نمیکنم فقط محکوم کردن خودم راه چاره باشه. شاید فقط باید بپذیرم که کناره گرفتن میخوام. که دردم اومده و این درد رو هضم نکردم. فقط صورتم رو چرخوندم که نبینمش.
حاصل همینه: هیولا هست. حالا نگاهش کن.
Monday, October 22, 2018
جایی درون دل
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment