باید چیزی اتو میکردم. اطراف میز اتو بودم و میچرخیدم و لباس صاف میکردم و بغض داشتم. بغض شدید. یکجا طاقتم ته کشید. نشستم کف زمین به گریه کردن. به زار زدن. انگار عزیزی از دست رفته باشه. ده صبح بود و هنوز چیزی نمیدونستم. کسی از دست رفته بود.
عصر خبر بهم رسید. یک گروه تلگرامی داریم که آدمها دائم صبح بخیر و شب بخیر میفرستند و تولدهای هم رو تبریک میگن و آخر هر فصل از مزایای پرتقال و پیاز مینویسند. اون عصر یکی نوشت بچهها فلانی فوت کرد. من فقط زنگ زدم دوالف. شوخی نبود. دوتایی هق هق کردیم و حتی یک جملهی کامل نگفتیم و قطع کردیم.
شایسته اینجا نوشته. نوشته که نفهمیدیم چی شد. چه اون و چه هیچ کدوم از ما دوستان دست سوم یا دورتر. من فقط همون تولد هیجان آور شایسته یادمه که آخر نفهمیدم چرا دعوت شدم و چقدر هم خوش گذشت. اون سیزده فروردینی که قرار بود قبیلهای بریم سینما یادمه که از شش ساعت قبل بلیط فروشی اونجا بودم که نکنه سهمی بهمون نرسه. دو سه ساعت بعدش اومد تنها نباشم و مابقی عصر رسیدند و من اونقدر اون روز سوتی دادم که بعدها شنیدم به من اون روز چندین بار مثل یک خاطرهی خوش خندیده. به وقتهایی که سر کلاس آروم و جدی مینشست و وارد بازی هامون نمیشد و نمیتونستیم به سبک همیشه شیطنت کنیم. و بود. جاهای عجیبی بود. مثل اون روز که از پسکوچههای شهرآرا رد میشدم و ایستاده بود به حرف زدن با همسایهاش و شتابان رد شدم یا یکبار در یکی از خوابهای میم. که گوشهای نشسته بود فارغ از اتفاقات خواب ساز میزد.
چند روزه که حالم بده. حالم خیلی بده. گریههای بیهوا نفسم رو گرفته و جهان نه روی شونههام، که روی ششهام قرار گرفته. صبح چشم باز کردم و گفتم که امروز بود. انگار معنای تمام این غم همینجاست که صیقل میخوره و شکل میسازه. همین نقطه از زمان اگر که چرخه باشه.
از متنهای آخر فیس بوکش، چیزی بود که دربارهی مادرش نوشته بود. که ظرفی که همسایهای میآورد رو پُر پس میداد. دیشب از تمام طبقات ساختمون صدای سرفه میاومد. به یادش سوپ درست کردم. یکی از همون گیاهی های بدمزه و با دمنوش سینی کردم فرستادم برای همسایهها. میدونم هر وقت چیزی برای بقیه بفرستم یادم خواهد اومد. یادم خواهد موند. حیف که کار بیشتری ازم برنمیاد. نیومد. نخواهد اومد. دیگه دیر شده.
حالا میخوام برم یک پات گنده قهوه درست کنم و پشت میزی بشینم که در دوران جوانیشون پشتش مینشستند و بعدها به من ارث رسید و یک ورق کاغذ جلوی خودم بذارم و یا خط بکشم یا بنویسم. مهم نیست چی بنویسم اما. مهم نیست چقدر خط بکشم. تو نباید آنقدر زود میرفتی تاواریش. دستوری که نیست. درخواسته. کاش این همه زود نمیرفتی.
Tuesday, October 30, 2018
غزالی در میان خلایق
نقطه
گفت زندگیت یه کنترل شیفت دیلیت نیاز داره. گفتم که آره. صد و ده روز کاری بشمرم و دوباره بهش فکر کنم.
Saturday, October 27, 2018
گریخته
صدای ویبرهی موبایل وسط حرف زدنمون حواسم رو پرت میکنه. میشمرم و حدس میزنم یا یک نفر پشت هم در حال نوشتنه یا کسی پشت خطه. مکث میکنم. قطع میکنه. به ادامهی حرفمون میرسیم. چند دقیقه بعد گوشی رو چک میکنم. زنگ زده. متنفره تلفنهاش رو جواب نمیدم. متنفرم بهم زنگ میزنه. بهم گفته. بهش نگفتم. نمیشه بهش بگم. این یکی دیگه خیلی زیاده.
بدر اینبار ماه خیلی چسبید. اون شب عین در حال روندن در بلوار کشاورز بود و ماه کاملا در امتداد دید من قرار داشت و برعکس همیشه داشتم داد میزدم. گمونم داشتم مزخرف بلغور میکردم و کلمههام پر از نیاز به شرافت و اینجور چیزها بود و عین فقط گاهی تایید میکرد. عصبانی بودم -عصبانی هستم- و داشتم از کلمهها نردبانی میبافتم که از گودالی که هستم نجاتم بده. نمیشد. فرو میرفتم. دائم فرو میرفتم. براش میگفتم چرا این همه خشمگینم. فقط تایید میکرد. همین عصبانیترم میکرد.
چند وقت پیش رفیق گفته بود تو خوب پیش میری. خوب پیش میری تا یکجا زیر میز میزنی و میری. رها میکنی. نمیجنگی. گلاویز نمیشی. فقط میری. حالا خشم و رنجش و ناراحتی همزمان اینجا حضور دارند. بدون انگیزهای برای ساختن. انگیزهای برای ترمیم. دور شدم و حوصلهی برگشتن ندارم. انگیزهی برگشتن ندارم و سرما دور استخوانهام رو گرفته.
به اسمش روی صفحهی گوشیام نگاه میکنم. یکی از سه نفریه که به جای اسم خانوادگیش بوسه گذاشته بودم یعنی خیلی عزیزه و حالا میدونم که نیست. خیلی وقته نیست. منتظر زنگمه حالا. پیغامهای بیجواب. تماسهای کوتاه و مختصر و شتابزده نشون میدن اوضاع خوب نیست. از دیدنش طفره میرم. از حرف زدن طفره میرم و دیگه دلم نمیخواد ویرانهای که هست رو به یاد خاطرهای که بوده سر پا فرض کنم.
چیزی تموم شده. هر چقدر هم پذیرفتنش سخت باشه.
Thursday, October 25, 2018
به وقت قنوت
یک وقتهایی که حواسش نیست (یا هست؟) دستش رو میکشه روی صورتش. انگار که بخواد خستگیش رو با مسح کشیدن بیرون کنه. چراغ همسایهها روشنه و ماه هم، کامل. توی تاریکی درون و غرق نور بیرون دراز کشیدم و دارم به حرکت دستش، گردنش، پلکهایش و انگشتهاش فکر میکنم. به ناپدید شدن لبهاش و پدیدار شدنشون. فکر میکنم کاش بنویسمش. یکبار اون تصویر رو کلمه کنم. که هیچ چیز به قدر نوشته از دست زمان در امان نیست.
بودنش، یه اندوه غریبی آورده. اندوه از دست دادن. همنام اولین کسیه که به خاطر نداشتن صلاحیت کافی، بالغ نبودن و ناتوانیام، از دستش دادم. به همون اندازه و همون شدت خون، میدونم عمر این با هم بودن هم بسیار کوتاهه. انگار هر چقدر عمر میگذره، اومدن آدمهای جدید یعنی تجربیات شتابزده داشتن و همین از عمق و عمر اتفاق کم میکنه. زمان رو کاهش میده. انگار زمان که بیشتر میگذره سرعتش هم افزایش پیدا میکنه. و ما زمان کمی رو با هم خواهیم بود.
پس تا وقت هست یادم باشه اگر نوشتمش، پلک زدنش رو هم ذکر کنم. اون یک لحظهای رو که وقت عبور انگشت از جلوی چشمهاش، به هم فشارشون میده. انگار میخواد خستگی رو از چشمهاش بیرون بکشه.
کاش تا هست جرئت کنم و بنویسمش.
Monday, October 22, 2018
جایی درون دل
دلم میخواد زمان رو نگه دارم و فقط چند روز سوگواری کنم. دقیقا یکم تا هفتم. که مثلا کاش حلوا پختن بلد بودم. به نذری دادن باور داشتم. کاش میشد جای به روی خودم نیاوردن، جای چشمها رو بستن و به روزمره ادامه دادن، کمی مکث کنم و درد رو بهش رسمیت بدم و بعد عبور کنم. این وضعیت، اینجور زندگی کردن که انگار چیزی نشده داره از درون پوکم میکنه.
دیروز فهمیدم. که چه هر کلمهای داره از الک این زخمها رد میشه و حتی بیآزارترینشون هم شبیه سم مهلک به تنم میخوره. فکر نمیکنم فقط محکوم کردن خودم راه چاره باشه. شاید فقط باید بپذیرم که کناره گرفتن میخوام. که دردم اومده و این درد رو هضم نکردم. فقط صورتم رو چرخوندم که نبینمش.
حاصل همینه: هیولا هست. حالا نگاهش کن.
Sunday, October 21, 2018
فاصله
میم قرار بود جمعه بیاد ایران. بار هشتادممون بود که قرار دیدارمون کنسل میشد. واقعا به دیدن اینبارش دل بسته بودم. شبیه اشعهی نازک آفتاب در کوهستان ابری. دم دمای صبح بیدار شدم و سرم رو گرم زندگی کردم. دوش گرفتم. قهوه خوردم. کتاب دست گرفتم و هنوز شش صبح هم نشده بود. میم قرار بود تنها بیاید. بدون دختری. برای دخترمون نوشتم این همون هفتهایه که تو نمیایی و چراغها رو خاموش کردم و جمع شدم زیر پتو و تلخی خفهام کرد. نزدیک ظهر پیغامم رو دید. جواب که داد فکر کردم خوبی تابستون همین بود. میشد بیهوا زیر گریه بزنی و پشت شیشهی عینکت مخفی شی.
میم امروز گفت خودمم شاید نیام. پای تلفن قهقهه خندیدم. فکر کردم آدم گاهی چیزی برای از دست دادن نداره. که امان از جغرافیا. درد از جغرافیا. داد از جغرافیا.
Friday, October 19, 2018
هورمونها
انگار که آیین ماهانه باشد، چراغها را خاموش کردم. گرمترین لباس مجاز برای تخت را پوشیدم. خزیدم بین دوتا پتو و یک ساعت و چهل و سه دقیقه و بیست ثانیهی تمام اشک ریختم.
به عنوان بیخاصیتترین مونث جهان.
Wednesday, October 17, 2018
دخیل
حالا شبها به دو دسته تقسیم میشن: شبهایی که قبل از خواب قرص میخورم و شبهایی که به سادگی خوابم میبره. این وقتها به خانم زاناکس فکر میکنم. به تمام بارهایی که از کمک گرفتن شیمیایی برای حل یک مشکل فیزیکی استفاده کردیم و ازش نوشتیم.
پوست صورتم خشک شده. کرم پیدا نمیکنم. هزار چیز بیربط دور و بر خونه ریخته و یادم نمیاد قوطی کرم رو کجا گذاشتم. امشب خشکیاش کلافه ام کرد. روغن نارگیل رو برداشتم و آروم صورتم رو باهاش چرب کردم و انگشتهام رو مالیدم روی خطوط تازه شکل گرفته. چروک خوردم. خیلی کم. اما خطوط در حال عمیق شدن هستند. انگار زمان داره مداوم و پیوسته از روی تنم رد میشه. من زمینم و اون آب و داره شیارم میده. میدونم شکست با منه. دارم سعی میکنم شگفتی فرایند رو از دست ندم.
ازم پرسیده بود دلت تنگ نمیشه؟ مثلاً شبها؟ راستش دارم به این دنیای آدم بزرگها فکر میکنم. به درسهایی که عمر داره یادم میده. که هیچ چیز رو نمیشه کنترل کرد به جز خودت. به جز شبهات. که به دو دسته تقسیم میشن. و قرصها معرکهاند. هر حالی که باشی، چند دقیقه بعد راحت میخوابی.
و همه چیز رو رها میکنی تا فردا.
Sunday, October 14, 2018
ما را بس
کسی گفته بود یا جایی نوشته شده بود؟ یادم نیست. که آدمها ابتدای زندگی برای درک خوب و بد نیاز به قهرمانی دارند که میمیرد. که میماند و برای همیشه خوشبخت میشود. که بعد از بلوغ تضاد و تعارض و تراژدی در گسستن و پیوستن و اتفاقات رخ میدهد. مرحلهی بعدی هم هست. آنجا که زندگی همینطور که هست روایت میشود. حداکثر در پخته شدن یک حس. گذر از یک دو راهی. تداوم یک جور ِ بودن.
نه اتفاق مهیبی لازم است. نه تحول خانمان سوزی. زندگی یک روزمرهی امن و قابل تکرار شده باشد برای این روزهام کافی است.
رسیدم به جایی که سپر آویختم از ماجرا. الک آویختم.
گرگ
گفت تو قوی هستی. خیلی قوی هستی. و خیلی ظریف. مثل همهی آدمها. تاریکی که اومد، فکر کردم چقدر عجیب. شاید اگر مصداق ازش میپرسیدم نمیتونست جواب بده. چقدر خودم رو پنهان میکنم این روزها. به درون میکشم. چقدر با اون دختری که بودم متفاوت شدم.
کاش زخم های آدمها کمرنگ میشد. اون وقت با چاقو شرحه شرحهات میکردم و بعد تف میانداختم و لبخند چرک میزدم که این باشه به تلافی جانی که از من کدر کردی. که این باشه حداقل جبران برای تاوانی که اینطور دارم میدم. برای این پا پس کشیدنم از حیات.
جالبه. بار اوله دارم به بیرون ریختن خشم فکر میکنم.
Saturday, October 13, 2018
جان مریم
آقای ب بار آخر در مورد میم گفته بود که برنمیگردد. چاق شده. تحرک کافی ندارد و امکان برگشتنش به ایران دیگه نیست. میم غریبترین دلتنگی من شده: زن صمیمی و خوش خنده و سالدار که همیشه دستش و دلش رو به من گشوده بود. اگر مانتویی که میخرید را خیلی دوست داشت سهم من میشد. اگر سوغاتی برای بچههایش آماده کرده بود چک میکرد من نخوامشان و اگر زود از سر میز غذا بلند میشدم که دیرم شده، با چهار پنج قابلمهی بزرگ راهیام میکرد که غذا داشته باشی و میدانم تو دست به پختن نداری. هفت هشت سال سعی کرد یکبار که پسرهاش میآیند ایران من ببینمشان. همیشه از دستش این وقتها فرار کردیم. من چند وقتی غیبم میزد. باز دوست داشت مخاطب حرفهاش باشم و دائم از جزئیات زندگی آنها میگفت و خب عجیب شیرین کلام بود.
حالا میم در یک کشور، غریب جا مانده. فقط پسرهاش هستند که یکی اینطرف مملکت زندگی میکند و یکی ساحل اقیانوس بغلی. در مجموع روزی پنج دقیقه و فقط یکی از بچههایش را دارد و مطمئنم برای دل کوچک و جان ظریفش که یکبار گفته بود میروم تا همانجا پیش بچهها بمانم و بمیرم، این زمان خیلی کم است. آقای ب میگفت چیزی از درون در حال خوردن و نابود کردن میم است. خونریزی معده؟ کم شدن شدید خون؟ سایش غضروف بین مهرهها؟ به آقای ب گفتم برش گردانید. چای خوردن حین معاشرت و همینجا راه رفتن و همین اطراف گشتن حال میم را بهتر میکند. ما میم را میبینیم. اینجا شخصیت و معاشرت دارد. فکری شد. گفت حتما. اینبار میاورمش. هر جور شده.
میم زبان داشت. زبان چرب و خوب. هر بار بعد دیدنم از خوشی جیغ میکشید که چه خوشگل شدی. زنی سنتی است و اهل موهای هچل هفت رنگ شدهی من نبود. چهار سال دم نزد تا یکبار گفت اینبار خوشگل تر شدی. چه فرقی کردی و آهان. موهات رنگ خودشان است. خندیدم. دیشب دلم میخواست نظرش را برای موهای نیمه آبیام بدانم. میترسم بمیرد. میترسم میم دور از من بمیرد. از بین آدمهای مسن اطرافم بیش از همه نگران میم هستم. و خب وقت ظرافت داشتن برای پنهان کردن ترس واقعیام نبود.
آقای ب وقت خداحافظی گفت اینقدر که من امشب با تو حرف زدم در مجموع پنج سال با پسرهام حرف نزده بودم و ممنونم از همکلامی خوب. گفتم پس بار بعدی با میم میآیید؟ گفت حتما. حتما میآورمش.
حالا بهانهای دارم تا بشود باهاش این زمستان را گذراند.
مامان داره میمیره. این رو هربار خودش رو از پا میندازه بهتر میبینم. هر بار روی تخت بیمارستانه. هر بار سرفه میکنه. هربار از تب رمقش میره. هربار بابا با شتاب میره که ماشین رو روشن کنه تا به بیمارستان برسن. داره میمیره. دو روز مونده؟ دو سال؟ بیست سال؟
امشب خودش رو که لوس کرد که آخه تو تازه رسیدی و کجا برم، بهش گفتم عزیز دلم، زیاده از حد داغی. بدو برو دکتر که من بلد نیستم حلوا بپزم.
و خب مامان داره میمیره و من فقط بلدم ببینم چطور آب میشه. از دست میره و چطور هر بار بیشتر بخشهای زندهی وجودش کم میشه. کشدار. پر از رخوت. پر از باطل شدن.
و میترسم که بدونه غمگین ترین قصهی جهانمه.
Thursday, October 11, 2018
بشمار
سه چهارتا چهارراه بیشتر تا خداحافظی نمونده. سرم رو خم میکنم سمت گردنش. نفس میکشم. نفس عمیق. میپرسه که داری بو ذخیره میکنی؟
دارم بو ذخیره میکنم رفیق جان. تابستون کوتاهه. خیلی کوتاه. باد داره میاد و این یعنی فصل داره عوض میشه. جهان داره عوض میشه و بعدش؟
با میم داشتیم صحبت میکردیم. از خواب حرف زدیم. از مرگ و بعد به حالای زندگی من رسیدیم. براش گفتم دیگه سعی نمیکنم کسی رو نگه دارم. میدونم از دستم میره و حالا امروز با چند وقت بعد مگه چقدر فرقشه که براش خراشش بدم؟ نمیخوام از دستش بدم. اما نمیخوام نگهش دارم. مجبورش کنم. تنگ بگیرمش. فقط میخوام من رو به یاد داشته باشه. گفت عوض شدی.
عوض شدم. حالا بو ذخیره میکنم و هربار روی بندهای انگشتش دست میکشم، ته دلم از نگرانی طوفان میشه که شاید این فرصت آخر باشه. آخرین فرصت.
همینقدر قاطع. همینقدر خالی.
Wednesday, October 3, 2018
از کتابها
اینجا نوشته:
در سالهای جوانی، قصهای ترجمه کرده بودم. اسم نویسنده یادم نیست. ماحصل کلام یادم است که این بود: اگر تو در یک شب تاریک و زمستانی، یک فانوس روشن زیر کتت، روی قلبت پنهان کرده باشی، نه از سرما میلرزی، نه از تاریکی میترسی و نه از تنهایی میهراسی.
از: جزیره سرگردانی.
...
من؟ وسط شب قطبی انگار.
از کتابها
اینجا نوشته:
شیون تمام فضا را انباشته، حتی بچهها هم گریه میکنند. هستی هم میگرید. شمایل خوان و آقا شیخ سعید هم میگریند، و هستی میاندیشد که این شیون هزاران سال تاریخ ماست، و کدام دونده به مقصد رسیده؟
از: جزیره سرگردانی
Monday, October 1, 2018
و شیاطین دیگر
قبلاً دوست داشتم که دوستم داشته باشن. انگار خودم رو در امتداد مهر ورزی با دیگری میدیدم. یا محبوب آینهای دستش گرفته باشه و من بخوام نشونم بده. زیبا. زیباتر. حالا میدونم که میمیرم. تا حالا واقعا نمیدونستم. اینبار مطمئن ترم به اینکه کی هستم. چی هستم. چی میخوام و چرا. فقط آرزو دارم کسی من رو به یاد بسپره. زود فراموش نکنه. میخوام همین دختر چاق بی سلیقه و شلختهای که هستم رو ببینه. هر روز همین رو ببینه. همین رو به یاد بیاره از من.
تا سال پیش دلم میخواست معشوق جان ببینه منحصر به فرد بودن من رو. یا وقت همقدمی با اکسترا دلم به خاطره ساختن هامون خوش بود. به خلق اون همه لحظات بیهمتا. حالا نه. حالا فقط دلم میخواد سالهای بعدی عمر طولانیش، یکبار هم که شده از حافظهاش عبور کنم.
این معمولی ترین آدمی که شدم رو کسی به خاطر بسپاره.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.