برات بگم که تمام زندگی ما به جای ساختن به نبرد گذشت. به درجا زدن. فردای هر نبردی تازه باید نفس جمع میکردیم که ویرانهها رو بکاویم. طوفان میاومد اینبار. میدونی من تمام ده سال جوانی ام کابوس جنگ دیدم؟ تمام ده سال یک انفجار اتمی توی خواب هام رخ میداد همه چیز رو ویران میکرد؟ میدونی من از صدای خیابون میترسیدم چون انگار برام نوای شلیک گلوله بود؟ میدونی قشنگ من که هیچ وقت من در جنگ زندگی نکردم هنوز؟ اطرافم جنگ بوده و در خانه ام نه.
یادم باشه و یادم بنداز بعدها که از من پرسیدی چرا هیچ وقت به دنیا نیومدی، برات از این روزها بگم. از روزهای باروری من. از خشم کور دنیا. از بیچارگی جهان.
Thursday, September 6, 2018
باورت میشه دخترکم؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
روز ششم
وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن میکنه. وقتی ت...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
No comments:
Post a Comment