Thursday, September 6, 2018

باورت میشه دخترکم؟

برات بگم که تمام زندگی ما به جای ساختن به نبرد گذشت. به درجا زدن. فردای هر نبردی تازه باید نفس جمع می‌کردیم که ویرانه‌ها رو بکاویم. طوفان می‌اومد اینبار. می‌دونی من تمام ده سال جوانی ام کابوس جنگ دیدم؟ تمام ده سال یک انفجار اتمی توی خواب هام رخ می‌داد همه چیز رو ویران می‌کرد؟ می‌دونی من از صدای خیابون می‌ترسیدم چون انگار برام نوای شلیک گلوله بود؟ می‌دونی قشنگ من که هیچ وقت من در جنگ زندگی نکردم هنوز؟ اطرافم جنگ بوده و در خانه ام نه.
یادم باشه و یادم بنداز بعدها که از من پرسیدی چرا هیچ وقت به دنیا نیومدی، برات از این روزها بگم. از روزهای باروری من. از خشم کور دنیا. از بی‌چارگی جهان.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...