از شب جشن مثل همیشه یادم رفت عکس بگیرم. یادش بود. اونجا که شمعها رو روی کیک گذاشتن و گفتن فوت کن و دیدم فقط یک آرزو دارم. همون رو توی سرم گفتم و حتی نشد همون دوتا شمع رو یک نفس خاموش کنم. بغل دستم نشسته بود. دوربینش رو گرفت سمتمون. من خندیدم. گوش تا به گوش. اون هم خندیده. با لبهای بسته. تنها عکس شبمون.
خلاصه که سی سالگی اینطوری شروع شد. رفقا از اون کشور دور هر دقیقه پیغام دادند و خنده و عشق فرستادند. خواهری از فصل مخالف دائمی زنگ زد. بابا برام نوشت که کوچولوی خودمی. بعد از چهار سال با مامان چند جمله ای رد و بدل کردیم و دوستم، دوست نزدیک خودم بعد از اینکه آرزو کردم و شمع ها رو خاموش کردم باهام سلفی گرفت.
و من آرزو کردم. میدونی؟ آرزو کردم. شبیه کسی که هیچ وقت تا حالا از جهان ناامید نشده.
Saturday, September 29, 2018
سی سالگی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
روز ششم
وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن میکنه. وقتی ت...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
No comments:
Post a Comment