Friday, September 21, 2018

به بچه‌ها گفتم بریم کردستان. شنیدم اونجا داره بارون میاد. نشد. نیومدن و پای تنها رفتن نداشتم. دیشب اما آسمان شهر یکسره قرمز شد. بارها برق زد و بعد انگار معشوق خجالتی قدیمی‌ات به ملاقاتت اومده باشه، یواش خیسم کرد.
صبر کردم خیس شم. که باد بزنه. که لرز کنم. دلم برای چنارها و سخاوت نیمه شب تهران تنگ میشه.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...