مجبورم نمیکنه که دوستش داشته باشم. حتی ازم نمیخواد. نخواسته. انگار از دور نگاهم کنه که چطور قدم به قدم مسیرم رو پیدا میکنم. فقط گاهی میگه لازم نیست. لازم نیست. کلمههاش این رو میگن. خلاف صداش.
من لمسش میکنم. اینبار، فهمیدم با آدمی به شیوههای مختلف آشنا میشم. بو میکشم. این همیشه مرحلهی اوله. وقتی از در میره بیرون، بوی تنش پشت در توی هوا خط میکشه. همیشه قبل رفتن چند بار فاصلهی بین اتاق و آشپزخونه رو طی میکنه. همینه که بوش، محدود به یک نقطه نیست. قشنگ کشیده شده باقی میمونه. یک مساحت به عرض تنش و طول دو متر. از در که بیرون میره، آروم چند بار از پشت در رد میشم. جوری که هوا تند حرکت نکنه. بو پخش نشه. ردش سریع محو نشه.
حالا لمسش میکنم. تمام تنش رو. اون برجستگی عجیب و نرم پوستش رو لمس میکنم. با دستهام. با لبهام. اون شلیل بودن پوست پهلوش رو. وقتی آرمیده و اجازه میده سیاحتش کنم. تنش شبیه گوشت میوه میمونه. دلم میخواد با نوک انگشت روش دست بکشم. با کف دست روش دست بکشم. با لب لمسش کنم. با زبان بچشمش. تنش رو. اون برجستگی استخوان زیر پوست پهلوی راستش رو. راضی ام که گاهی سکوت کنیم. من فقط تنش رو لمس کنم. به خاطر بسپارم و میدونم حوصلهاش سر میره. میتونم چند ساعت روی تنش دست بکشم. با چشمهای بسته.
میبینیمش هم. مثلاً میدونم بین موهای سیاهش، چند تا تار حنایی رنگ داره. آفتاب که میزنه قرمزی موهاش معلوم میشه. میدونم چون این وقتها حواسم رو پرت میکنه و برام سخته دست جلو نبردن. لمس نکردن. نچشیدن. نبوسیدن.
و خب مجبورم نمیکنه دوستش داشته باشم. حتی نمیخواد. نخواسته. اجازه میده من راه خودم رو برم. نمیگه نزدیک بیا. نمیگه دور شو. فقط اجازه میده خودم باشم.
من دارم راه خودم رو میرم و الان، به این جای نوشتن که رسیدم میتونم بوش رو حس کنم. بوی غنی میوههای پوست ترکاندهی کاج.
Sunday, September 30, 2018
و شیاطین دیگر
جزئیات
فقط یک لحظه نگاهش بین فاصلهی شالم و یقهی پیرهنم گیر کرد. دید. پلک زد. فقط یک لحظه صداش کش پیدا کرد. گذشت.
Saturday, September 29, 2018
سی سالگی
از شب جشن مثل همیشه یادم رفت عکس بگیرم. یادش بود. اونجا که شمعها رو روی کیک گذاشتن و گفتن فوت کن و دیدم فقط یک آرزو دارم. همون رو توی سرم گفتم و حتی نشد همون دوتا شمع رو یک نفس خاموش کنم. بغل دستم نشسته بود. دوربینش رو گرفت سمتمون. من خندیدم. گوش تا به گوش. اون هم خندیده. با لبهای بسته. تنها عکس شبمون.
خلاصه که سی سالگی اینطوری شروع شد. رفقا از اون کشور دور هر دقیقه پیغام دادند و خنده و عشق فرستادند. خواهری از فصل مخالف دائمی زنگ زد. بابا برام نوشت که کوچولوی خودمی. بعد از چهار سال با مامان چند جمله ای رد و بدل کردیم و دوستم، دوست نزدیک خودم بعد از اینکه آرزو کردم و شمع ها رو خاموش کردم باهام سلفی گرفت.
و من آرزو کردم. میدونی؟ آرزو کردم. شبیه کسی که هیچ وقت تا حالا از جهان ناامید نشده.
Wednesday, September 26, 2018
جامه به خود پیچیده
برادری چهارم شهریور رفت. یا دوم؟ جمع و تفریق که کنم، پانزده سال کامل طول کشیده حالا. اولین کسی بود که رفت. اولین غمی بود که به دلم موند. اولین جانی که از دستم رفت. و برنگشت.
اون سال (همون هفته) برای زن در همون عالم خیلی نوجوانی نوشته بودم. سالهای نامه نوشتن بود. نوشته بودم و به مهربانی جواب داده بود که خب بیا ببینمت. بیا اصلا با هم کار کنیم. با هم نامه بخوانیم. خیلی بچه سال تر از آن بودم که معنای تعارف رو بفهمم. بدونم که یک چیزهایی هست که آدمها به زبون میارند چون مهربانتر است. دنیای کلمهها ملایمتر از واقعیت بود آنوقتها. حتی هنوز هم ملایم تر هست.
زن من رو که دید شوکه شد. چیزی نگفت البته. سلامکی کرد و چند جمله گفت و همین. من اما چندین بار بهش سر زدم. یکسال تمام. هر هفته. به هر بهانه. هی نامه نوشتم. هی گل خریدم. گاهی کادو. گاهی هر چیزی که دلم خوش شود. برادری تازه رفته بود. رفته بود که برنگردد. برنگشت. هیچ وقت. آن روزها شبیه حال گریز بود. گریز از درونم به جهان. گریز از دوست داشتن به جهان. گریز به جهان آدم بزرگها. زن بود. دوستهاش بودند. همکارانش بودند. من اندوهم رو هر هفته تا پیششون میبردم. کمتر از دو سه دقیقه میموندم و برمیگشتم. خجالت میکشیدم از این بیشتر بمونم. خجالت میکشیدم حرفی بزنم.
از اون سالها یک آلبوم عکس مونده. دوربینم رو گذاشته بودم اونجا و خودشون از همدیگه عکس گرفته بودند برام. یکیش هست که من و زنیم. تنها عکس من به همراهشون. دست انداختم دور کمرش و قدش از من کوتاهتره و اونقدر خجالت کشیدم و ذوق کردم که قیافهام شبیه احمقها شده. عکسها رو فراموش کرده بودم. این اسباب کشی ها دوباره بیرونشون آورد. عکس های آنالوگ لعنتی. از زن. از خاطرات. از تلاش من برای دوام آوردن. و آخریش. روزی که اون ساختمون برای همیشه خراب شد و خودم رو رسوندم به ویرانهاش و اون آخرین تصویر رو هم نگه داشتم.
زن رو باز هم دیدم. چندین بار. دیگه هیچ وقت جلو نرفتم. هیچ وقت به روی خودم نیاوردم که من همون دخترک اون سالهام که ببینم یادش هست من رو یا نه. این روزها اگر فرصتی بشه بیشتر اون سمت آرومم رو زندگی میکنم. همون که بیصداست. همون که دلش دیگه نمیخواد زیر پروژکتور باشه. همون که دیگه میدونه اندوه هست. همیشه هست. نه فرار ممکنه نه ترمیم. فقط میشه پذیرفتش. البته که فکر میکردم جادوی زن هم تموم شده. همون سالها تموم شده بود. زن جادوگر سالهای نوجوانیام بود.
امروز فکر کردم هر چیزی که نجاتم نده، چای شیرین کمکم میکنه که خوب شم. نشد. بغض سر جایش موند. حال بد موند. انگار دوباره زورم نمیرسه. داستان همیشه همونه: وقت سفر هر کس به موقعش میرسه. من نمیتونم مانع شم. نمیتونم هیچ کس رو نگه دارم. فقط هی هر بار به خودم میگم با درد بدرقه نکن. با درد بیشتر بدرقه نکن. از رفتنِ گریز ناپذیر، مقتل نساز.
نوشته بود غصه نخور. تنها پشت میز نشسته بودم و داشتم چای پشت چای مینوشیدم و فکر می کردم که چه کنم که رسیدم به کلمات زن. نوشته بود غصه نخور.
چهارم مهر ماه یا دوم مهر. به تاریخ امسال. رودخونه میگذره. تو خیس میشی اما هیچ وقت هیچ آبی از آن تو نخواهد بود. پس غصه نخور. غصه نخور. میدونم به جانت اثرش میمونه. میدونی از خودت نمیتونی فرار کنی. از اندوه فرار نکن.
حالا همین امروز که نه. هر وقت تونستی.
فنجانه
صبح قراره ببینمش و صبحه و هنوز ساعت قرار مشخص نیست. خنکه. سرد نیست و همین خوبه. تا صبح با کولر میخوابم که نکنه گرمم شه و دم دمای صبح دو سه بار میخورم توی در و دیوار و تلو تلو میخورم تا برسم خاموشش کنم و باز بخزم زیر پتو و تیک تیک بلرزم. مرض دارم. در دمای مطلوب خوابیدن، با لباس مطلوب خوابیدن و ساعت قرار صبح رو مشخص کردن که اینطور ترتیب کل زندگیم به هوا نره و انتظار کشدار نشه و جهان به مدار خودش بگرده در کارم نیست و نبوده. چون خلام لابد.
دیشب با میم و میم و آ حرف زدیم. چت کردیم در واقع. آدمها دو دسته شدن. آنهایی که چت میکنیم و یعنی خیلی دوستیم و اونهایی که حرف میزنیم که یعنی نهایت صمیمیتیم. در جهان آدمها دورن. پخشن. فاصله دارن. دیگه به ندرت یکی رو میشه نشوند رو صندلی (و یا ایدهآل تر: روی تخت کنارش دراز کشید) و باهاش صحبت کرد و نگاهش هم کرد. یا نوک انگشتای دستش رو یواشی لمس کرد. حتی همین به ندرت هم میلش به صفره. به فاجعه است انگار. همینه که میون دلم آشوبه. چی بگم هم؟ چی میشه که بگم؟ مقصر خودمم.
دیشب با میم و میم و آ چت کردیم. سه تایی خواستن من رو ببینن و من اشتیاق هر سه نفرشون برام قابل باوره. مثل یک شب مهربونی نیست فقط. به هر سه گفتم میام. برای هر سه نوشتم قول و سه تا سفر مشخص کردم که برم. باید برم.
اینجا، وسط دلم یه حفره افتاده. پر میشه بلاخره. زنده میمونم. لازم ندارم دیگه جهان رو از ور تراژدیش بخونم. اما خب، بین خودمون بمونه، وسط دلم واقعا یه حفره افتاده که صدای باد میده و تازه میفهمم چقدر این چند وقت اخیر امن و گرم بودم و مطمئن شده بودم. برای همین خونه رو سرد نگه میدارم که لرزیدن ها رو بندازم گردن جهان بیرون. خیلی چیزها رو یادم رفته بود. خیلیهاش رو به یاد آوردم. این خودش امیده، نه؟ فکر میکردم ارتباطم رو با بخشهایی از دلم برای همیشه از دست دادم. شوقی رو برای همیشه باختم. همین هم امیده. نیست؟ که دوباره شاید روزی که دوباره شاید روزی که دوباره شاید روزی.
و میدونم اینها بهانه است. نمیخوام بهش فکر کنم. نمیخوام بهش فکر کنم. نمیخوام به فصل سردی که پیش رومه فکر کنم.
توانش رو ندارم.
Monday, September 24, 2018
Saturday, September 22, 2018
رفیقک
دو سال پیش جمع شده بودند و نامه نوشته بودند برام. از در که رفته بودم تو، جیغ زده بودند و کیک و کادو و نامهها رو گذاشته بودند جلوم. وقت خوندن نامهی خودش گریهام گرفته بود. از دوازده سال قبلش، خاطره پیش کشیده بود تا همون روز. همهی داستانمون همینه: هزار بار دعوا کردیم و هنوز وقت حرف زدن از هم، یک روزش هم به یادمون نمیاد. اما هر یادواره رو صد بار تا حالا تکرار کردیم.
برام نوشت سوال دارم. جوابش رو دادم و نوشتم فلانی، نفسم از درد در نمیاد. عصر کجایی؟ فقط نوشت پیش تو. برای بار سوم توی یکی دو ساعت بغضم ترکید. بار اول از درد بود. بار دوم از عجز. اینبار از امن حضورش.
یکبار کاش بتونم منم این رو براش بنویسم. از این آخرین عصر تابستان اون سالی که بید به جون زندگی هامون افتاد. از خودش. ستونی که نگهم می داره. بلندم میکنه.
هرچند که معمولا هیچ وقت نمیفهمه.
Friday, September 21, 2018
به بچهها گفتم بریم کردستان. شنیدم اونجا داره بارون میاد. نشد. نیومدن و پای تنها رفتن نداشتم. دیشب اما آسمان شهر یکسره قرمز شد. بارها برق زد و بعد انگار معشوق خجالتی قدیمیات به ملاقاتت اومده باشه، یواش خیسم کرد.
صبر کردم خیس شم. که باد بزنه. که لرز کنم. دلم برای چنارها و سخاوت نیمه شب تهران تنگ میشه.
Thursday, September 20, 2018
به تاریخ رسمی
از صبح از طرف بانکهای مختلف تبریکات مختلف میاومد. شبیه خیلی از بچههای متولد پاییز از سال خودم به قبل که به طور رسمی تابستونی هستیم. ساز و کار پشت پیغامها یک ماشینه که به ترتیب به آدمها پیام میفرسته. بدیش اینه که مگه داستان بین آدمها چی شده؟ گوگلی، فیس بوکی کسی یادآوری میکنه که تولد فلانیه. بعد تو تازه میتونی تصمیم بگیری که «میخوای» براش پیغامی بفرستی یا نه. که اگه بخوای. اگه صرفنظر نکنی. اگه نگذری.
حوالی صبح، یکی از آدمهای جدید مجازی برام پیغام داد که تولد شناسنامهایتون مبارک. از بحث دو سه هفته پیش یادش مونده بود و کمین کشیده بود و بهم چسبید. مهربونی همیشه قوام میاد.
به قدر کافی به صدای شب و آب کوه گوش دادیم و بعد از نیمه شب به خلوتی و خنکی مدرس رسیده بودیم. زوجمون رو فرستاده بودم صندلی عقب و خودم صندلی کمک راننده نشسته بودم و ماشین خوبی دنبالمون اومده بود و باد میزد و رفیق اون ور جهان کارش آزمایشگاه تموم شده بود و داشت پیغام میداد. داشتم فکر میکردم که خب، به طور قانونی روز اول دههی جدید تموم شد. بهتری؟ راضی هستی؟
حقیقتش اینه که حتی توی شهر محوم. بین آدمها. و هیچ وقت این همه از معمولی شدن راضی نبودم.
Monday, September 17, 2018
منهای سی - ثبت
ترسناکترین بخش دوست داشتن اونجاست که کلید حال خوب یا بدت دست دیگری قرار میگیره. میتونه بخندونتت. میتونه از نگرانی در بیاره تو رو و خب قدرت، همیشه سویهی منفی هم داره: بی سپر بودن اجازه میده زخم بخوری. برای همینه که یه جایی خودت رو میکشی درون قلعه. مابین دیوارها. مستتر. گریخته.
اون لحظههایی که سپر زمین میذارم و دست از کنترل من برمیدارم، هر بار شگفت زده (و بعد از اون خجالت زده) میشم. از اون حجم ترس توی صدام. از حالت وحشتزدهی بدن. از فشاری که یک دفعه به خودم میام و میبینم به انگشتها دادم. از تقلای برای نفس کشیدن. از تقاضای امنیت.
عجیب بودنش به اینجاست که بخشی از حال این دوست داشتن از اطمینان به رفاقت میاد. از اون آرامشی که زمان به همراه میاره. شدتش از فشرده شدنش در زمانه. عصاره اش تازه داره به آرومی به جریان میافته. همراهش انگار به آرومی داره اون دیوار لعنتی خراب میشه. آجر به آجر. و اون دختر امیدوار و مشتاق هنوز همون جاست. هر چند رد زخمها میمونه. آزار میشه. آزار میده.
دارم از این فرآیند شگفت آور لذت میبرم. انگار یک لذت عظیم شخصی باشه. در جهان من. همینقدر خودخواه.
منهای سی - تن
همون روزهای اول، یکجا سردرد اضافه شد. بدنم بلد نبود این موج نفرین رو چطور بگذرونه.
بهش میگم روی قرص بودن. گمونم اصطلاح اصلیش برای اسید یا علف یا چیزی استفاده میشه که من هیچ وقت تجربه نکردم و نخواستم هم بکنم. سختیش به غیر واقعی بودن حالتیه که تجربه میکنی. در واقع عامل درد هست. تو تجربه نمیکنیش. از دسترس تو دوره و این دوری عجیب ترین بخش شیمی بدنه.
دیروز دوباره سردرد برگشت. روی قرص هم بودم. مسیر درد از جلوی سرم شروع شد و شیار به شیار تا ته سرم رفت. انگار جای چرخهای تراکتور رو هم میشد حس کنم. شخم خوردن مغز و جا گیری درد رو.
احتمال قوی هنوز اینه که در نهایت ریشهی همه چیز از اعصاب باشه. بدن مدتها خودش رو تحت تنش حس کرده باشه و حالا که همه چیز آروم شده، یک دفعه در حال رسوندن خودش به حالت رهایی باشه. این تعبیر رو میپسندم. این یعنی فعلا باید قرص بخورم. از تنش پرهیز کنم و انقدر نگران نباشم.
آخ مگه میشه نگران نبود؟
برای رفیق نوشتم اون چیزی که ما رو نکشه، بعداً یک روز برمیگرده و نفسمون رو میگیره. نوشت هر کاری بود بهم بگو. روم حساب کن. هر کاری بود.
Sunday, September 16, 2018
منهای سی - ثبت
دوست داشتن حیرت انگیزه. یادم رفته بود. بدتر از فراموشی، ترسیده بودم که برای همیشه این معجزه رو از دست داده باشم. ترسیده بودم از این به بعد دنبال سایهای از آدمهایی که دوست داشتم در بقیه بگردم. که منحصر به فرد بودن شخصیتی آدمها رو از دست بدم. که مثل همون رابطه رو، همون کارها رو بخوام. شبیه کابوس میمونه این تصویر.
مبهوت تغییر اساسی صورتش بودم. عجیبه. قبلاً دیده بودم چطور وقتی شخصیت عوض میکنه، لحن صداش تغییر میکنه. مکث کلماتش عوض میشه. شنیده بودم تکه کلامهاش متفاوت میشه اما اینبار داشتم تفاوت رو کاملا «میدیدم». گفته بود براش هر جایگاهی لحنی داره اما در مورد چهره حرف نزده بود. انگار یه لایه تراشیده باشی پوستش رو و از چیزی در این آدم جدید خجالت میکشیدم. حالا دارم فکر میکنم من هم چهره عوض کرده بودم؟
امروز، داشتم به مرگ فکر میکردم و به چشمهاش. به دستهاش. به اون تُن آروم صداش وقتی نزدیکیم. به اون شخصیت متفاوتی که وقتی در بسته میشه آدمها پیدا میکنن و بعد حس کردم چقدر خوشبختم. چقدر حتی اگر همین مسیر به تموم شدن این حیات ختم شه راضی بودم تا حالا. یک دفعه استرسم ته کشید.
دیده شدن توسط چشمهایی که خوب دیدن بلدند و لمس شدن با جانی که بلده کلمات رو چطور به جای حروم کردن آذین ببنده، بهترین نوع جاودانگیه و من چقدر زیاد توی جهان پراکنده شدم تا حالا. این رو از بودن با نون یاد گرفتم. اینکه بزرگترین نفرین زن بودن وقتی رخ میده که دیده نمیشی. فهمیده نمیشی. حضورت وزن پیدا نمیکنه. انگار یه شبحی. انگار انکار میشی. خوشبختی من (که گاهی از پوستم بیرون میزنه) همینه. من توسط چشمهای باهوش و مغزهای قدرتمندی دیده شدم تا حالا.
دوست داشتن حیرت انگیزه. دوست داشته شدن هم. این یکی رو هم فراموش کرده بودم.
منهای سی - تن
دختری یکشنبه شبها از کشوری که خونهاش هست، میره یه کشور دیگه. تا پنجشنبه اونجاست و بعد آخر هفته برمیگرده خونه. پروژه داره و تا پایان پروژه روند همینه. یکشنبهها، فرودگاه که میرسه سر میزنه که ببینه من چطورم. یواشکی میخونه من رو. گاهی قلبی جا میذاره. حواسش از دور بهم هست.
این کارش عادت نمیشه. هر بار لذت میبرم که من رو میبینه. من رو میبینن.
تا حالا انقدر از نزدیک با مرگ چهره به چهره نشده بودم. میم چند سال پیش ایران اومده بود و جواب آزمایشش دستش بود که میگفت مشکوک به ابتلا به سرطانه یا یک چنین چیزی. اون روز در موردش زیاد صحبت نکردیم. نگفت ترسیده. نمیدونستم مهمه. تا بعد از عملش و واکنشهای دردناک جسمش سر رسید و حرف زدیم. نصفه شب ایران گاهی از ترس جیغ میزد و من دستم بهش نمیرسید. دیگه خیلی دور شده بود. خیلی خیلی دور. تا اینکه مهار بیماری رو بلاخره اون سال به دست گرفت.
چند هفته پیش اما، عکس جدید گذاشته بود که ویرانی برگشته. پر قدرت تر. مخربتر. من جرئت نکردم اینبار سمتش برم. دیدم که نمیفهمم دردش رو و فکر میکنم هیچ چیزی از کلمات تو خالی بدتر نیست.
از درد که جیغ زدم، دکتر یه چیزی انداخت توی شیشه و گفت این رو ببر پاتولوژی فلان و حتما همونجا برو. همونجایی بود که جواب تست سرطان پ رو گرفته بودم. اون هم مثبت بود. اون هم جنگیده بود. اون هم شکست خورده بود. نمیدونستم قراره تن نمونهبرداری شه. حتی نمیدونستم منظورش از فلان معاینه چیه. فقط صورتش رو دیدم که نگران شد و گفت که باید وقت عمل بگیری. گوگل کردم و دیدم شبیه عمل اول میم میشه و این تازه جدای گزارش آزمایشگاهه. این تازه جدای دردیه که ده روزی شده که نفسم رو بریده.
Saturday, September 15, 2018
کویر
از اون شب هاست که یکی باید بیاد و من رو از زیر بیرحمی پنجههای خودم دور کنه. اگه ماشین داشته باشه یا کرم جاده و دور شم از این شهر، از این جغرافیا، از این حال هم که چه بهتر.
از هیچ
فکر میکردم توی نوشتن کلمه کم میارم و چنگ میزنم به درفت و نوشتههای مخفی. حالا دیدم حرف زدن هم سخته. جمع کردن ذهن، مرتب کردن جمله، اون آرامش بعد از کلمه سخته. فکر میکردم از سوسک و برگشتن تنها از فرودگاه میترسم فقط. اینبار فهمیدم حتی گفتن دوستت دارم هم میتونه ترسناک باشه. وقتی نمیدونی اون حرکت ناگهانی تن بعد از گفتن کلمات جادو، قراره تنها رو دور کنه یا نوید بوسه است.
Tuesday, September 11, 2018
جان به لب
کوروش میگه تو حتی توی جلساتمون هم برات سخته روی ضعیفت رو نشون بدی. به جز یکی دوبار معمولا اون آدمی رو میاری میشونی روی صندلی که از پس همه چیزش برمیاد. همه کاری رو خودش میکنه. که چیزی آزارش نمیده. تلخش نمیکنه. که مسائلی که پیش میاد اونقدر بهش آسیب نمیرسونه. خودم اما فکر میکنم دائم دارم پیشش غر میزنم و تصویر یک آدم ناکام رو بروز میدم. جلوی اون. توی نوشتههای با رفقا. مابین خطوط اینجا.
دیروز عین گفت حالا اگر مشخص نشد مشکل تن چیه، کافیه بری جلوی بیمارستان و خودت رو برسونی اورژانس و بگی نمیتونم نفس بکشم. خندیدم بهش. که چطوری یعنی؟ خودش ادا در آورد و گفت بعد اجازه بده بقیهی مراحل رو خودشون برات طی میکنن. غش کردم از خنده.
امروز رنگ قرمز لب رو بیشتر کردم. بیشتر. بیشتر. من زانو نمیزنم ژوزه.
من نمیتونم که زانو بزنم.
Sunday, September 9, 2018
شاخ
تلفن رو قطع میکنم و زل میزنم به تیغهی آفتاب روی تخت. به برگ انجیر سبز. صدای توی سرم میپرسه میترسی؟ میترسم. آره. میترسم.
Thursday, September 6, 2018
باورت میشه دخترکم؟
برات بگم که تمام زندگی ما به جای ساختن به نبرد گذشت. به درجا زدن. فردای هر نبردی تازه باید نفس جمع میکردیم که ویرانهها رو بکاویم. طوفان میاومد اینبار. میدونی من تمام ده سال جوانی ام کابوس جنگ دیدم؟ تمام ده سال یک انفجار اتمی توی خواب هام رخ میداد همه چیز رو ویران میکرد؟ میدونی من از صدای خیابون میترسیدم چون انگار برام نوای شلیک گلوله بود؟ میدونی قشنگ من که هیچ وقت من در جنگ زندگی نکردم هنوز؟ اطرافم جنگ بوده و در خانه ام نه.
یادم باشه و یادم بنداز بعدها که از من پرسیدی چرا هیچ وقت به دنیا نیومدی، برات از این روزها بگم. از روزهای باروری من. از خشم کور دنیا. از بیچارگی جهان.
قفس
میم میخنده که طبیعیه این درد. وقت تخمکگذاریته. پس شد سه روز نفس گرفتگی و درد قفسه سینه و جناحین برای تخمکگذاری. شش روز خونریزی. پنج روز پیاماس.
مابقی هم درگیر مچ پایی، زانویی چیزی.
به سلامتی.
Wednesday, September 5, 2018
یک
دیروز نشسته بودیم توی کافه که پیغامش رو دیدم. توی عجیبترین سایت ممکن رفته بود و پیدام کرده بود و پیغام فرستاده بود که امیدوارم خوب باشی دوست من.
ما خیلی بچه سال بودیم که سوریه اینطور جنگ شد. شبی که از حلب فرار کرد و خودش رو به دمشق رسوند تا با اولین هواپیما خودش رو به ایران برسونه دیگه نتونست بچگی کنه. تا به من برسه یک باکس کامل سیگار کشیده بود و دو روز تمام از وحشت نخوابیده بود. من اون موقع کلبک زندگی میکردم. احمق بودم. از الان بیشتر. برام زندگی یه شوخی کشدار بود. از در کلبک روز اول رفته بودم تو و دیده بودم چقدر شبیه خونهی معلم ماتیلداست. نه آب داشت و نه گاز و نه وسیلهی گرمایش. یه کلبهی واقعی وسط شهر بود و من خندیده بودم و گفته بودم میخوامش و کل حسابم رو پرداخت کرده بودم به عنوان پول پیش. اون موقع منتظر ویزای کانادا بودم و دیگه میدونستم دیر شده و پول بلیطم رو خرج کردم. همون موقع بود که وحید با من تماس گرفته بود که مشکل پیدا کردم. من گفتم بیا. من هستم. چند شب بعد رسید.
خونه دوازده متر هم نبود. با حیاط و سرویسها باز هم بیست متر نمیشد. دو سه هفته با هم بودیم. یکی میرفت توی حیاط. یکی لباس عوض میکرد. یکی روی زمین میخوابید. اون یکی روی تخت. بعد باید از روی هم رد میشدیم انقدر جا نبود. گاز نبود. هیچی نبود و اون داشت از یه خونهی امیرنشین عربی میاومد. پسر بزرگ بود. مهندس. عادت به سختی نداشت. عادت کرد.
دو سه هفته بعد من سفر رفتم. وقتی برگشتم رفته بود.
از ترجمه شروع کرد. بعد به تدریس زبان رسید. اوایل سی تومن حقوق میگرفت اما کار کرد. از یه روزنامه رفت دومی. از یه شاگرد به بعدی. مادر و خواهر و برادرهاش اومدن. اینجا شبیه من نبود دیگه. من هنوز توی جهان معجزهها بودم. اون براش زندگی واقعی شده بود. سخت شده بود. و جنگید.
یه روز بهم زنگ زد دارم میرم بیروت. خواستم خداحافظی کنم. گفتم بذار منم میام. مکث کرد. باهام قرار گذاشت و زدیم به جاده چالوس. یه جا لب آب نشستیم و تعریف کرد که داره میره ترکیه و از اونجا با موج هممیهنهاش میره به سمت اروپا. هنوز مرزهای آلمان بسته نشده بود. گفت بیروت رو پای تلفن گفته برای شنودگر احتمالی. گفت داره میره. و رفت.
اوایل که رفته بود حرف میزدیم هنوز. تا یکبار که من تلخ بودم. اونقدر که دیگه نتونستم پیغامش رو باز کنم. توی غار انقدر موندم تا ریسمان رابطه از دستم پرید. هی توی کارها نوشتم تماس با وحید و نشد. جانم نکشید. فقط رها کردم تا بتونم. وحید رو. چندین کار رو. هزار چیز رو. میلیون ها دقیقه رو.
وحید توی دانشگاه تنها بود. نه فقط خودش که تمام پسرهای عربی که اومده بودن ایران و درس میخوندن یه غربت عجیبی داشتن. من سوگلیشون بودم. عادت داشتند هر وقت من رو میبینن همه سلام کنن. گاهی سرم رو پایین مینداختم. گاهی به چیزی خودم رو مشغول میکردم. یواشکی رد میشدم. فکر نمیکردم مهم باشه این سلامها. بعداً ازشون شنیدم چه مهم بوده. چقدر خوشحال میشدن.
دیشب آخرین معاشر روز که رفت، نشستم روی جدول کنار پارک و به وحید فکر کردم. به تمام آدمهایی که اینطور ناامیدشون کردم از خودم. به آدمهایی که فکر میکنم از من امید بریدن. به خودم از دور نگاه کردم که یه شکست خوردهی کاملم از چشم خودم. که آنقدر رویاهام همیشه زیاد بودن که از پس نگهداری آدمهای عزیزم بر نیومدم. زخم خوردن. تنها موندن. درد کشیدن.
نشستم و به همهی اینها فکر کردم و زار زدم.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.