Sunday, February 28, 2021
.
Friday, February 26, 2021
.
Sunday, February 21, 2021
.
Saturday, February 20, 2021
Friday, February 19, 2021
همراه با بوسه
گلدان که وارد خانه ی من شد، گلدانک بود هنوز. شاخهای ترد و کوچک. وقت عوض کردن خاک و کود امسالش هم هنوز، بعد از یکسال رشد چندانی نداشت. جدای از بقیهی گلدان ها بردمش پیش پسر گلفروش. انگار جان ِ عزیزی باشد و البته جان عزیزی بود. در همین فصل سرما که گذراندیم، یک دفعه خودش را کشانده روی دیوار. رشد کرده. هنوز نفهمیدم براش قیم بزنم یا روی دیوار هدایتش کنم همینطور برود بالا. فعلا که بلند بالا شده. همین هم یک یادآوری دور است.
چیزهای کوچکی هستند از آن همه دوست داشتن. نه دور ریختمشان و نه حتی از جلوی چشمم جمع کردمشان. هستند. درون اتاقم. وسط هال خانهمان و روی پوست تنم. اندوه، شبیه یادآوری دوری شده از آتش. شبیه بوی چوب سوخته شده که از تمام درزهای زندگی وارد می شود تا شامه بگیرانی و لبخند بزنی. شبیه آوایی دور در پس زمینه. نصفه شب که بدخواب شده بودم برای دختر از او گفتم. از خاطرهایش که حدود یازده سال پیش نوشته بود و من میانه ی روز یک دفعه خودم را در همان متن دیده بودم و به قهقهه خندیده بودم. گاهی نه میشود گریخت. نه میشود نگه داشت. فقط می توان پذیرفت و ادامه داد.
یکبار دیگر و صد بار دیگر. صد متن دیگر. صدها کلمه ی دیگر. و هنوز گاهی شگفت زده میبینم چه دلتنگ شدهام.
Thursday, February 18, 2021
صادقانه
احساس می کنم آدم خوبی برای بزرگتر کسی بودن نیستم. اسفند شد و حالا بیشتر از سی سال از مهم ترین باری که به طور جدی ترک شدم میگذره و نه تنها زخم خودم هنوز گاهی به چرک و خونریزی می افته و غافلگیرم میکنه، در ترک کردن، در استقلال دادن و در منصف بودن با آدم ها هم جان میدهم.
نمیشه از آدمها خواست بفهمند گاهی چطور وقتی به نظر قاطعی، در حال پاره شدنی. درد داره اما. درد داره هنوز.
به من اگر بود، جهان یه آشیانه ی بزرگ بود پر از جوجه هایی که بدون پر زدن و رفتن پیر میشن. به من نیست اما. دست من نیست.
Monday, February 15, 2021
چرخدنده
Thursday, February 11, 2021
کبوتر
Monday, February 8, 2021
او
ماهی سیاه کوچولو
تقریبا سال پیش همین روزها بود که قرار شد خانه مان را خالی کنیم. ساختمان سه طبقه نسبتا قدیمی ته یکی از کوچه های بهار. خانه شمایل متفاوتی از اکثر ساختمان های شهر داشت. تقریبا هر کس واردش میشد، مستقل از وجود ما با خود خانه ارتباط برقرار میکرد. راهروی حلزونی اش، درهای زیادش و در هم پیچیدن طرح خود خانه زیبایش کرده بود. می خندیدیم که خانه مان معمار ساز است نه کار یک نقشه کش بی ذوق باشد. آقای نقاش حالا خیلی پیر شده ی در حصر ِ کوچه ی اختر، سالهای خیلی دور خانه مان را طراحی کرده بود. لذت مشددمان همین روزهای سال قبل بود که به هم ریخت
جرئت روبرو شدن با خودم را ندارم. جرئت چشم دوختن به سیاهی غلیظ درون را ندارم. خواهم داشت؟ نمیدانم. این دو روز هر بار خواستم به شرایط همین یک ماه اخیر فقط نگاه کنم که چطور گذشت و به کجا رسیدم، یاد دخترکم می افتم که یک روز بسته مسکن را برداشت که این را من دیروز خریدم. چطور نصف شده؟ چه میکنید شما؟ سی روز چه کردیم؟ سیصد و شصت و چند روز چه کردیم؟ دیروز و امروز وقت حساب کشیدن از خودم اما فقط فکر کردم تو تمام سعی ات را کردی. می شد بشکنی. حداقل راه رفتی. نماندی.
جانم از پس این روزها نحیف شده. نازک نه. نحیف. انگار آدم درونم زل میزند به اتفاقات و با چشم های نمناکش آرام پلک میزند. همین. نه که بدشانسی آورده باشم. نه که حاصل اشتباهات متوالی شخص اولی به نام خودم نباشد. جانم اما نحیف شده.
دلم میخواهد چند روزی فقط باشم. گریه کنم، مرتب کنم، دور بریزم، از نو بچینم، راه بروم، معاشرت ضعیف کنم و همین. حتی دلم متن بی ویرایش نوشتن می خواهد. هر جا خواستی برو سر خط. هر جا خواستی نقطه بگذار. هر جا خواستی یک جمله ی بی ربط شروع کن.
سخت ترین سال زندگی ام بود. بی امیدترین سال زندگی ام بود هرچند آدم ها می گویند پخته شدی. بزرگ شدی. امشب، وقت دیدن یکی از مزخرف ترین و ساده ترین فیلم های جهان، نفسم که از تپیدن دردناک قلب گرفت، فکر کردم فقط اما امسال فرسوده شدم. بی طاقت. خسته.
قرار نبود ساده باشد البته. هیچ کس نگفته بود زندگی آسان است.
.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.