افسردگی من یک زنه. با موهای بلند رنگ نشده که تا کمرش میرسه. لباس یکسره سفید میپوشه انگار که روح باشه. یا عروس. لباسش شبیه اون پیرهنیه که اون وقتها انتخاب کرده بودم. پایین زندگی میکنه. از طبقهی یک پایینتره. خیلی پایینتر.
اسمش؟ اسمش عسله. عسل.
دیشب خوابش رو دیدم. نزدیک بود گیرم بندازه یکبار دیگه. لحظهی آخر تونستم فرار کنم و عصبانی شد. دنبالم کرد. دنبالم میگرده.
سحر از خواب پریدم. نفس نفس زنان. هراسان. زیادی بهش نزدیک شده بودم. عسل.
یکبار دیگه من رو دیده بود.
Thursday, August 9, 2018
مکنده
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
روز ششم
وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن میکنه. وقتی ت...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
No comments:
Post a Comment