Saturday, August 18, 2018

از دوره ای می گفت که قرص مصرف می کرده و بعد تمام روز - تمام مدت - منگ بوده. که زمان رو از دست داده بوده. که جمله هاش رو تا آخر نمیتونسته بگه. که یه بخشی از حافظه اش کامل از دست رفته. یادش نمیاد چه می کرده. یادش نمیاد چطور می گذشته.
من بهش لبخند میزدم.
پشت همه ی این حرف ها و کارها و شدت این روزها،  یه مه فراموشی نشسته. زمان رو دارم از دست میدم. تشنج و فشار دنیای بیرون بهتر شده اما هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که از درون متلاطمم. از درون آشفته ام. از درون از دست رفته چیزی. نقطه ای که حتی نمیدونم چیه. حتی نمیدونم کجام. نمیدونم چرا.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...