عین میخندید که زنها دو دستهاند: خانم و باجی و تو دختر، ذاتت خانم نیست. همینه که نمیتونی از طمطراق قدمهات کم کنی. نمیتونی حواست رو فقط معطوف به طنازانه حرف زدن کنی یا لباس ست کنی و ناخن بکاری و ناز، بخندی. همینه که دیرت میشه سریع موتور میگیری. یه لباس رو مهمونی و عزا و کافه میپوشی. برات مهم نیست لباسهات رنگشناسیشون! به هم بخوره. دردسر زندگی برات توی این بخشها نیست و باجیوار زندگی میکنی. حواست به بالا رفتن سن و چروک پوست و خطوطش نیست. وزن و سن عدد ممنوعه نیست برات. جون به جونت کنم باجی هستی.
بعد قهقهه میخندید.
ذات آدمها عوض نشدنیه. اینبار به کوروش میگفتم. که چه دلم برای آدمهایی که ذات دارن، منش دارن، غنج میزنه. همین یکی، همین یک بخش از این سه دهه زندگی نصیب خودم هم شده باشه که دیگه عالی.
Friday, August 10, 2018
کبک
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment