قد و قواره یک آرزوهام داره آب میره. امروز نشستم مداد رنگی هام رو تراشیدم. حالا میخوام روی دیوار باهاشون نقاشی کنم.
Friday, August 31, 2018
Thursday, August 30, 2018
کفایت
جوری دربارهاش مینویسی انگار که هست. انگار که قرار نشده نباشه. افعال جوری زمان رو در خودشون پیچوندن که واقعیت محو شده. دور شده. از دست رفته. هاشور خورده.
نیست. و تو قراره توی این زندگی یه مورچه باشی. سعی کن فقط همین رو به خاطر بسپاری. به همین مومن باشی.
Wednesday, August 29, 2018
اصل
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به وقت من، خداحافظی میکنیم. چشمهام از خواب میسوزند و گمونم جملهبندیم مشکل پیدا کرده. حتی به ساعت اون هم شب از نیمه گذشته. یه گپ کوتاه ده دقیقهای بیش از چهار ساعت طول کشیده. گاهی صدای خنده اش اومده. گاهی سکوت کرده. گاهی صدای بالا کشیدن بینیاش اومده. و حرف زدیم. از هزار موضوع حرف زدیم.
یه لیست دارم تهیه میکنم از آدمهایی که میخوام قبل از پایان این دهه از عمرم باهاشون صحبت کنم. سر لیستم نیست. اونقدر حرف نزدیم که حتی به اسمش فکر هم نکردم. ده ساله که بینمون فاصله افتاده و این صحبت، عمیقترین و لذتبخشترین گپ و گفت این چند ساله. وسط صحبت، با خودم لیست فرضی رو چک میکنم. اسمش رو اضافه میکنم. کنار اسمش تیک میزنم.
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به وقت ایرانه. به ساعت اون یک ربع از یک گذشته. میخنده که بخواب. میپرسم که تو چی؟ میگه وقتشه یه زنگ دیگه هم بزنم. بعد میخوابم. میگم که خوبه. اون یکیمون هم الان بیداره.
از نصفه شب، زنگ میزنه به نه و ربع صبح. من وسطم. ابتدای سحر. میانهی جغرافیا. میانهی زمان. شبیه بچگیمون که وقت ماشین سواری وسط میشستم و وراجی میکردم. چیز زیادی انگار عوض نشده. من هنوز وسطم. یکیشون راست جهانمه. یکی سمت چپ.
Monday, August 27, 2018
در آغوش باد
درد کمر رو فقط خوابیدن روی زمین آروم میکنه. جمع کردن پاها توی شکم. قرار دادن مهرهها روی زمین. اون وقت صدای تق تق بلند میشه و چند لحظه بعد درد آروم میگیره.
خسته شدم انقدر از هورمونها نوشتم اما میبینم چطور عاجزم کردهاند. بیتابی اخیرم بیشتر از تمام عمرم ریشهی شیمیایی داشته. هنوز هم کش داره. بدن شبیه ماشینی شده که نیاز به روغنکاری پیدا کرده. نیاز به آرامش. وقت دکتر دیروزم رو اما کنسل کردم. از دونستن حقیقت میترسم. از فاجعه میترسم و میدونم حتی اگه یه کرم مشکل وجود داشته باشه این تعلل اژدهاش میکنه.
به رفیق گفتم انگار دلت تنگ شده برای کسی. گفت برای خودم. برای عاشقی کردن. میفهمیدم و تلخند زدم. اون امید و سادهدلی از جانهامون پر زده. گاهی فکر میکنم اون طور دلسپردن چطور بود؟ دوست داشتن کسی چطور بود؟ عجیبه که میتونم اون شوق رو کاملا به یاد بیارم. فقط نمیفهمم چطور خودم رو آزاد گذاشته بودم برای مهر ورزی. چرا الان رها کردن خودم این همه دشواره. حالا میدونم اگر پام بلغزه جوری سقوط میکنم که تمام وجودم خرد شه. قبلاً نه تنها امید داشتم به تشک حمایتی روی زمین بلکه اصلا به زمین فکر هم نمیکردم. رفیق -از دور- عاشقه. امنه. تفاوت واقعیت و تصویر جهان وحشتناکه. حداقل من همیشه میتونم بگم تمارض نمیکنم.
اتفاقها وزن دارند اما. روی مهرههای کمر فشار میارن. بعد دراز میکشم و آروم روی زمین قرارشون میدم. تق صدا میدن و تمرکزم رو روی مسیر خروج درد میذارم. داریوش میخونه که یاور همیشه مومن، تو برو سفر سلامت و یه قطره اشک یواش از گوشهی چشمم سر میخوره و خط خیسی جا میذاره.
Sunday, August 26, 2018
دل؟ لاله زار.
دوتا پنجرهی اصلی که باید، پرده دار شدند. هنوز وقت برای رفتن به مولوی و گشتن بین طرحهای رنگ به رنگ پارچه پیدا نکردهام. شاید دو هفته بعد. شاید کمی بیشتر. خانه اما روح گرفته. جوری که هنوز نیمی از کارها مانده و خانه خانه شده. نبود. چند سال تردید کردم. اینبار اما همه چیز روی خط رخ دادن افتاده.
از نصفه شب گذشته. شالهای رنگی را دوباره شستم. همین حالا وقت پهن کردنشان است. تا صبح که اتو بکشم و آویزان کنم و باز پرده شوند. نامجو میخواند. فردا باید یکی از گلدانها را قلمه بزنم و باز در مورد قلمه زدن پیتوسها دل دل کنم. حال گیاهها همین دو هفتهای بهتر شده.
نور زده و طرح ترنجک روی دیوار تلالو کرده. امروز از خانه پا بیرون نذاشتم. شنبهی سختی بود. خسته تر از آنم که برای نوشتن این خطوط دنبال نتیجهی منطقی باشم.
Tuesday, August 21, 2018
مک کافی
کودتای زیر پوست تن
تصویر مُثُلی خانواده و امنیت آزارنده شده. دورم ازش. خیلی دورم ازش و این همه فاصله و تبلیغ گاهی بدون اینکه بفهمم از درد کبودم می کنه. دیروز تقویم بدن رو باز کردم و چک کردم که شاید کار هورمون ها باشه. دیدم که نه. گاهی پی ام اس دیگه یه سبک زندگی میشه. یک حالت دائم.
تصویر ایده آل خود خوش خنده و خوش اخلاقم هم این وقت ها بلای جانم میشه. زهر مکرر. زخم عمیق تر. درد ِ تا به جان. که چرا چنین نیست. چرا چنین نیستم.
Monday, August 20, 2018
تفنگ روی دیوار چخوف
اشتباه می کنن.
Saturday, August 18, 2018
کی میدونه حقیقت چیه ژوزه؟
داشتیم بین کتاب ها می چرخیدیم که رسیدیم به کتاب آداب کره ای چای. گفت اهل چای نیستی؟ یاد پسر افتادم به اون سال های دور. که اهل چای بود. که یک کمد بزرگ چای های مختلف داشت. که دائم امتحان می کرد. درست می کرد. طعم ترجمه می کرد. گفتم که نه. نیستم. رفیقی داشتم که اهل چای بود. بعد از اون چای بازی رو ترک کردم.
پریروز توی فایل های ضبط شده ی گوگل به عکسش رسیده بودم. روی صندلی سیاهش نشسته بود و موبایل رو بالای سرش گرفته بود و خیلی قشنگ لبخند زده بود. صبح یکشنبه اش بود. از معدود لحظاتی که فراغت از کار داشت. مابین ضیافت کلمه ها، عکس رو گرفته بود و فرستاده بود. یادم رفته بود که نگهش داشتم. قبل از این بود که سیبیل بذاره. قبل از اینکه سفر کنه. با فاصله ی چند روز، هم سن حالای من. بیشتر از پنج سال پیش.
عصر، روی صندلی ایوان که منتظر غذا نشسته بودم، سرم چرخید و یک ردیف پایین تر، اون صندلی و میزی رو دیدم که اسفند ماهی پشتش نشسته بودیم و خندیده بودیم. انگار سرعت جهان کم شده باشه، انگار من نه یک جا که چند جای مختلف فضا و زمان جا مونده باشم. تقسیم شده باشم. سرم یک لحظه گیج رفت از این تشدید اتفاقات. تمرکزم رفت. حتی زود سیر شدم.
گمانم آدم های زندگی دو دسته میشن. اونهایی که انقدر خوشبختی که زیر پوستت به حیاتشون ادامه میدن. مستقل از خودشون. مستقل از چیزی که بودن. مستقل از چیزی که بهش تبدیل میشن. و اونهایی که مثل غبار از روی زندگیت عبور می کنن. داشتم بر می گشتم سمت خونه، وایستادم و به ماه نگاه کردم و به تمام پیغام هایی فکر کردم که توی این سال ها فرستادم. که به ماه نگاه کن. امشب مشتری سمت راست ماه بود. زحل سمت چپش و سمت چپ تر، میشد مریخ رو دید. نگاه کردم و لبخند زدم.
من هیچ وقت به معجزهی زنده بودن عادت نمیکنم.
من بهش لبخند میزدم.
پشت همه ی این حرف ها و کارها و شدت این روزها، یه مه فراموشی نشسته. زمان رو دارم از دست میدم. تشنج و فشار دنیای بیرون بهتر شده اما هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که از درون متلاطمم. از درون آشفته ام. از درون از دست رفته چیزی. نقطه ای که حتی نمیدونم چیه. حتی نمیدونم کجام. نمیدونم چرا.
Wednesday, August 15, 2018
بیهودگی
غمگینم. وقت غم، احساس بیپناهی میکنم و درگیر بیپناهی که میشم، دلم برات و برای حضورت تنگ میشه. انگار یه حفرهی بزرگ وسط دنیا دهن باز کرده. مثل اونجا که میگه: و جهان، از هر سلامی خالی است.
ادامه
برگشتم خونهی خودم. امنیت خودم. رحم خودم. حالا میتونم ادا در بیارم و چشمهام رو ببندم و فکر کنم سال سخت اصلا وجود نداشته. که سارومان اونطور بیرحمانه و مدید نگاهم نکرده. میتونم یک امشب رو فراموش کنم که چقدر یادم رفته افسارگسیخته دوست داشتن یا احساس دوست داشته شدن رو. میتونم روی عطف کتاباش دست بکشم و تقدیمیهها رو مرور کنم و به روی خودم نیارم زمان گذشته.
گذشته و چیزی که عبور کرده دیگه به دست نمیاد.
مهم نیست اما. برگشتم خونهی خودم. حالا دیگه میدونم که زنده میمونم.
Monday, August 13, 2018
بازگشت
جا به جایی غمگینیه. دست تنها بودن اینبار بدجور توی ذوقم داره میزنه. هی با خودم تکرار میکنم از اسباب کشی تنهایی، چیزی هست که بدتر باشه: اسباب کشی تنهایی وقتی که بیپول هم هستی. بعد هی گرفتی توی گلوم رو قورت میدم.
حقمه. وقتی زبون کمک خواستن ندارم همین میشه.
Sunday, August 12, 2018
صنم
اسم کوچه دل داشت: دلیوند. وقتی خونه رو دیدم این اسم دلم رو لرزوند. درخت گندهی ته کوچه هواییام کرد و دیدم چه زیاد پنجره داره. همین سه تا برای عاشق شدنم کافی بود. گفتم میگیرمش. میام و اینجا زندگی میکنم.
دل دادم به رنگ کردنش، به گرفتگی لولههاش، به حال نامناسب آشپزخونهاش، به دیوارهای نازک و رفت و آمد همسایههاش. سعی کردم احوالم رو باهاش میزون کنم. اسم کوچه دل داشت. باید میشد زیر سقفش دلدادگی کرد. نه؟
نه. گاهی نمیشه.
نشد هم. زیر سقف این خونه، نشنیدم کسی به زمزمه یا نجوا بگه که دوستت دارم. انگار اسم کوچه باید دل بند باشه. چیزی ناگفته موند. حالی به سامان نشد. نشد.
فردا اسباب کشی نهاییه. دارم برمیگردم به ریشههام. به خونهی بهار. گمونم خوش شانسم که اگر پیش نمیرم، راه برگشتم هنوز هست. هنوز میتونم پشیمون شم از کارهام. توی این زمانه تجمل کمی نیست.
گاهی زندگی مطابق توقعات و خواستههامون پیش نمیره. توی دنیا، همه چیز کاتورهایه.
Saturday, August 11, 2018
Friday, August 10, 2018
کبک
عین میخندید که زنها دو دستهاند: خانم و باجی و تو دختر، ذاتت خانم نیست. همینه که نمیتونی از طمطراق قدمهات کم کنی. نمیتونی حواست رو فقط معطوف به طنازانه حرف زدن کنی یا لباس ست کنی و ناخن بکاری و ناز، بخندی. همینه که دیرت میشه سریع موتور میگیری. یه لباس رو مهمونی و عزا و کافه میپوشی. برات مهم نیست لباسهات رنگشناسیشون! به هم بخوره. دردسر زندگی برات توی این بخشها نیست و باجیوار زندگی میکنی. حواست به بالا رفتن سن و چروک پوست و خطوطش نیست. وزن و سن عدد ممنوعه نیست برات. جون به جونت کنم باجی هستی.
بعد قهقهه میخندید.
ذات آدمها عوض نشدنیه. اینبار به کوروش میگفتم. که چه دلم برای آدمهایی که ذات دارن، منش دارن، غنج میزنه. همین یکی، همین یک بخش از این سه دهه زندگی نصیب خودم هم شده باشه که دیگه عالی.
Thursday, August 9, 2018
مکنده
افسردگی من یک زنه. با موهای بلند رنگ نشده که تا کمرش میرسه. لباس یکسره سفید میپوشه انگار که روح باشه. یا عروس. لباسش شبیه اون پیرهنیه که اون وقتها انتخاب کرده بودم. پایین زندگی میکنه. از طبقهی یک پایینتره. خیلی پایینتر.
اسمش؟ اسمش عسله. عسل.
دیشب خوابش رو دیدم. نزدیک بود گیرم بندازه یکبار دیگه. لحظهی آخر تونستم فرار کنم و عصبانی شد. دنبالم کرد. دنبالم میگرده.
سحر از خواب پریدم. نفس نفس زنان. هراسان. زیادی بهش نزدیک شده بودم. عسل.
یکبار دیگه من رو دیده بود.
Wednesday, August 8, 2018
از خواب ها و سختی هاش
من هنوز بعد از هشت سال استرس امتحان رئولوژی دارم. مثلا همینکه دیشب تا صبح خواب دیدم با هشت و نیم امتحان تستی رو افتادم و داشتم ثابت میکردم جوابهام درسته.
Sunday, August 5, 2018
دارم فرو میرم انگار
مامان از فضای بسته میترسید. از من هم.
ترسیده بود بهم بگه. که با ناراحت بشم، یا غر بزنم یا هر چیزی. به انتخاب اتاق هتل که رسیدیم، من بالاترین طبقه رو انتخاب کردم. نگفت آسانسور سوار شدن دوست نداره. چند روز همپای من اومد. حتی نگفت وقت مترو سواری نفسش میگیره. بعدتر، چند روز که گذشت و برادری بهمون ملحق شد بهم گفتن. من؟ احمق بودم. احمق بودم. ترسیدنش رو دست انداختم و شوخی فرض کردم. باور نکردم چیزی از درون بتونه اینطور آدم رو کنترل کنه. یکی دو روز بعد ازش جدا شدم. بیرحمانه.
امروز، وقت قدم زدن تو پیادهروی میرداماد، رسیدیم به یه جایی که محض ساخت و ساز تنگش کرده بودن. مسقف و کوتاه شده بود. جای یک قدم جلو رفتن، یک قدم عقب رفتم. چند لحظهی خیلی کوتاه تعلل کردم. نفسم از اضطراب گرفت.
بلاخره آدمها رو میفهمی. اما خیلی دیر، خیلی دیر .
Wednesday, August 1, 2018
اطناب 5
یه لام گفته بودم توی بحث اون شبمون. پرسیده بود ازدواج کردی تو انگار. درسته؟ خندیدم که انقدر کسالت بار شدم؟ که نه اما دو سالی هست توی یه رابطه ام. از بیرون عالی. از درون انگار فرو رفتم. گفته بود اگر نبودی در رابطه چه می کردی؟ بازی کلاممون شروع شد. یکی دو ساعت دو نفری خندیدیم. من دور شدم.
من همینطوری روزمره هم حتی، گاهی دور میشم. از آدم ها و از توقعاتشون دور میشم و پر میگیرم. نمی فهمند. اون صبح هایی که از خواب بیدار میشم و هیچ کس رو یادم نمیاد، چه دوست، چه معشوق، یار و خانواده. اون روزها رو کسی نمی بینه. نشون کسی نمیدم. فاصله همیشه بهم کمک می کنه خودم رو پنهان کنم. این آدم گسسته و گسیخته رو. چهره ی آن کسی که همیشه هست (ها ها ها، اسم سرخپوستی: آن کسی که به نظر می آید که همیشه هست) رو به خودم بگیرم. اما اینطور نیست واقعا. من دور میشم از آدم ها. خیلی دور. گاهی مدت ها هوس تجربه ی کسی دیوانه ام می کنه و دانه به دانه برای بدست آوردنش دام می بافم و نقشه می چینم و بعد فردای داشتنش یادم میره. یادم میره حتی این آدم هست. اونقدر که گاهی خودم وحشت می کنم.
شهریور دو سال پیش که با لام صحبت کردم، حالم گرفته بود. اونقدر که خودم حتی نمی دونستم چنین نارضایتی ریشه داری توی وجودم هست. سه ماه قبلش، بهش گفته بودم من تا آخر اسفند بیشتر نمی مونم. یکی دو ماه دعوای شدید و تنش گذروندیم تا یک روز بعد هم آغوشی، به من گفت بگو که نمیری. که هستی. که دیگه چنین چیزی نمی گی. اون روزهای سال تمامش به خواست اون گذشت. به سرگرمی هاش. به خندوندنش. به مرتب کردن جهان مطابق میل و نظرش. اونقدر که من هی فاصله گرفتم. نفهمید. نفهمید. توی فروردین اما، انقدر فاصله مون زیاد شد که یادم رفت برگردم.
اون شب فروردین، بهش همین رو گفتم. که من دور شدم. ساده پذیرفت. بعد البت نشونم داد زیادی عصبانیه از دستم. دیگه نذاشت حتی صحبت کنیم. نذاشت خطی از رفاقت حتی بمونه. نمیشد براش بگم بیشتر از اینکه از اون جدا بشم، از خودم در رابطه با اون فاصله گرفتم. از اون دختری که نگاهش به دیگریه. به هر تکانه ی لبخند و درد. نه که لذت از این نمی برم. از کاهیده شدن خودم به اون زن راضی نیستم. زنی که فقط انگار نظاره می کنه. من اون نیستم. فاعلیت زیر پوستم گاهی اونقدر زیاده که اون حد مهربونی برام جوابگو نیست. فقط انگار گاهی نیاز به عمل دارم: پاره کردن، دوختن، ساختن.
حالا میدونم که چرا توی رابطه نیستم. البته که ترسناک هم هست. دونستن اینکه این سال ها دیگه هیچ وقت بر نمی گرده و گذراندن این روزها با یک نفر، میتونه آینده رو به شدت متفاوت از امروز کنه. اما میل به رفتن، اونقدر قوی تر از دو سال پیش شده که حیفم می یاد کسی رو توی این دایره سهیم کنم. میدونم چی نیستم. میدونم چرا نیستم. و این بیشتر از هر چیز شگفتی زاست.
قاف چند روز پیش اومده بود اینجا. می دونستم صبحت های کاریمون بهانه ی نخ نماشه. صحبتش که تموم شد، برای بار اول با این خود ِ پدیرفته شده نگاهش کردم و سنجیدمش و دیدم که چه دلم میخواد تف کنمش. پس بزنمش. حتی دیگه نبینمش. یک دفعه سراسر تحقیر شدم براش. گفت بمونم؟ گفتم نه. سریعا برو که کار دارم دیگه. تا همینجا هم وقتم رو زیاد گرفتی. خودش رو پس کشید. رفت.
با لام یکشنبه دوباره صحبت کردم. تنها کسیه که توی دو سال اخیر فقط وقت فاجعه با هم صحبت می کنیم و اینبار سمت اون طوفان اومده بود. گفت چطوری؟ گفتم که عالی. گفت میدونی چی وجودت جالبه برام؟ اینکه به شدت پیداست داری سعی می کنی حاکم بر پوست و جان و سرنوشتت خودت باشی. قدرتت از پشت کلامتت پیداست.
غش کردم از خنده. و چشم هام برق زد.
اسلو، زوریخ، استکهلم
شب، به وقت نیمه شب تهران براش پیغام تبریک فرستادم. در دسترس نبود. رسیدم خونه و سرم رو گرم کردم تا دو و نیم نصفه شب بشه. دوش گرفتم و ظرف شستم و منتظر موندم که زمان بگذره که موبایل تق صدا داد. جواب پیغامم رو داده بود. روی شکم خوابیدم وسط خونه. شروع کردیم حرف زدن. دختر خوابیده بود و یک ربع به نصفه شب اون کشور شمالی مونده بود تا رسما سی ساله شه. حرف زدیم و یکبار دیگه بهش گفتم چقدر دوستش دارم. چقدر عزیزه. چقدر رفیقه.
در جواب برام نوشت هدفم در دوستی همین بوده. هدفم در دوستی با تو - با من - این بوده که تمام توانم رو برات بذارم. نوشتم که تونستی. نیمه شب گذشت و گفت خب این بهترین طریقه ی رسیدن به روز تولد بود. در حال صحبت کردن با تو. بدون هیاهوی بی خود. در سفری دو نفره. دوباره دوست داشتنش، دوست داشتنشون از ابعاد پوستم بالا زد.
یک قطره خیسی پخش شد روی صفحه ی موبایل. یکی دیگه هم. و بعد قطره ی سوم.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.