Wednesday, June 17, 2020

.

انگار دست و پام رو بریده باشند، گذاشته باشندم اول خط زندگی، دیگه هیچ چیزی باقی نمونده که دست بگذارم روش و به تاکید بگم این منم. دور چیزی نمیتونم خط بکشم. به چیزی نمیتونم اشاره کنم. برای شروع کردن از نو خیلی پیرم و یک روز، این اضطراب خفه ام میکنه. اضطراب هم تا بودن با هیچ. چه بیهوده و دائم دور خودم می پیچم.
توی خوابم داشتم فرق هیچ تناولی رو توضیح میدادم و مجسمه ی چایخانه رو توصیف میکردم. توی بیداری، هیچ دور گردنم چنبره زده.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...