Sunday, June 28, 2020

.

در بیداری، بچه ها گفتند که نمی تونن خودشون رو برسونن. هر اتفاقی که بیفته، تا وقتی ویروس هست و مرزها به این سختی باز و بسته میشه، عمل کنه و خوب بشه یا فوت کنه و هر اتفاقی بیفته اینجا نخواهند بود. ته خیال من اما همیشه تصویری بود که به اینجای زندگی که برسیم، برمیگردند. چیزی مخالف صحبت های چند ساعت اخیر. کجای واقعیت اما به خیال من شبیه بوده؟
صبح، هوا که کمی روشن شد بیرون زده بودم به راه رفتن. آدم ها که زیاد شده بودند به مسیر فرعی پیچیده بودم که برای گریه کردن نیازی نباشه توضیحی بدم یا خودم رو مخفی کنم. واقعیت، شبیه ابری از درد مغزم رو پر کرده بود.  ذهنم اما هر چیزی که توی اون دقایق از جلوی چشمم عبور کرده بود رو جدا کرده بود و کنار گذاشته بود. به نه صبح نرسیده، یکبار دیگه توی تخت چماله بودم و اشک ها رو پاک میکردم و از حرف، توضیح، کلام و هر چیز دیگه ای ناتوان بودم.
خوابیدن اما آرومم کرده. برای بار اول، خواب از واقعیت شیرین تر عمل کرده. انگار ناخودآگاه ببینه من ته توانم تا اینجاست. ملغمه ای ساخته بود از کار، رانندگی، مدرسه، دوست و هزار چیز دیگه. تمام نقاط آرامش بخشم رو کنار هم چیده بود. توی خواب هم، دلخور شده بود از دستم.  دستم رو دراز کرده بودم و دستش رو گرفته بودم و فهمیده بود که حد اینجاست و بعد گریسته بودم و بعد جوری آرومم کرده بود که تا بعد بیداری اثرش همراهم بمونه. توی خواب هم نشده بود همه چیز به دو روز قبل برگرده. فهمیده بودم از مرز خوش بختی گذشتیم. پذیرفته بودم اما. نیازی به قضاوت شدن نبود. به حرف زدن نبود. نیازی به توضیح دادن نبود. همین اما، سبک ام کرده.
وسط جیغ زدن هام، به رفیق گفته بودم نمیفهمم چطور دو سال میدونسته بیماری توی تنش وجود داره و هیچ کاری نکرده. نه درمان، نه پیگیری. اون هم حالا که خواهرش برای همین، در حال مردنه. که متاساژ کرده به ریحه. تصحیحم کرد که متاستاز. تکرار کردم متاستاز. از اون کلماتی که هیچ وقت دوست نداشتم و سر سری فقط از روش خوندم و عبور کردم. حالا باید اما کلمات جدید یاد بگیرم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...